پنجشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۴

هنگامه‌ی ستيزه‌ی ديو و باغ کوکب‌ها


هنگامه‌ی ستيزه‌ی ديو و باغ کوکب‌ها

ايرج مصداقى
برگرفته از كتاب " تمشك هاى ناآرام"، جلد سوم "نه زيستن نه مرگ"
خاطرات زندان ايرج مصداقى
ناشر: آلفابت ماكزيما - سوئد - ١٣٨٣
www.alfabetmaxima.com

روز شمار قتل‌عام
شروع‌ قتل‌عام‌؛ آخرين جشن عمومی بند يا بزرگداشت شهدا؛ هيئت‌ ويژه قتل‌عام؛ راهروی مرگ؛ آخرين ديدار ياران؛ لحظه‌های درد؛ پرنده‌‌ای با عصا؛ اعدام بر تخت برانکارد؛ لحظه‌های سخت تصميم گيری و...

آی تماشاييان عشق
بندهاتان را بتابانيد
که بازيگران اين پرده را
از ميان شما برگزيده‌ام
با بانگ سپيدخوان حقيقتی عميق
شما را از خواب خستگی پرانده‌ام
...
ای ستارگان هفت‌آسمان
چراغ‌هاتان را بتابانيد
اين آغاز آخرين پرده‌ی زندگی‌ست
آخرين بند زندگی را
بندباز با صبح دست خويش باز می‌کند
عاشقانه در سکوت پرواز می‌‌کند


تيرماه ۶۷. روزهای متوالی از پی هم می‌گذشتند. وقتی ديگر کاری برای انجام دادن نداشتم، به شوخی و گفت‌وگو با بچه‌ها مشغول می‌شدم. روزهای جمعه بعدازظهر، از زير در، در حالی که يکی- يکی بچه‌ها را خطاب قرار می‌دادم، از آن‌ها دعوت می‌کردم که به سلول من آمده و سريال "هزاردستان" را با هم تماشا کنيم! بار اول آن قدر جدی گفتم که يکی از بچه‌ها گفت: مگر توی سلول‌ات تلويزيون داری؟ و بعد شليک خنده بود که از سلول‌های اطراف به هوا برخاست.
در يکی از روزهای نيمه‌ی دوم تيرماه، روزی با شنيدن صدای تلويزيون بند بالا، گوش‌هايم تيز شد. اطلاعيه‌ی شورای‌عالی قضايی خبر از تنفيذ حکم اعدام ده تن از "مفسدين" را می‌داد. جسته و گريخته می‌شنيدم و نمی‌توانستم به شنيده‌هايم اعتماد داشته باشم. مسئله‌ای که ذهنم را اشغال کرده بود، اين بود که چرا دوباره موج اعدام‌ها آغاز شده و آن را علنی اعلام می‌کنند. اين را می‌دانستم که هرگاه موج اعدامی به راه می‌افتد، نشان‌گر وجود بحران در رژيم است، درست مانند بروز تب در بيمار.
رژيم برای مقابله با بحران‌های روزافزون، از ابتدای به قدرت رسيدنش و به ويژه پس از جنگ و ۳۰ خرداد و تا به امروز از اين حربه استفاده کرده است. بعدها شنيدم در خرداد ماه انوشيروان لطفي، يکی از اعضای مرکزيت سازمان فدائيان خلق (اکثريت)، به همراه يک عضو اتحاديه کمونيست‌ها و چند تن از هواداران مجاهدين از جمله حجت‌الله معبودی اعدام شده‌اند. هم‌چنين يک روز پس از پذيرش قطعنامه ۵۹۸، هشت تن از هواداران مجاهدين از جمله غلامرضا کاشاني در اوين اعدام شدند. قبرهای همگی آن‌ها در بهشت‌زهرا در کنار هم قرار دارد. در ميان اعدام شدگان نام دو زن نيز ديده می‌شد. همچنين هفت تن ديگر از جمله رحيم هاتفي از اعضای حزب کمونيست ايران، فرامرز صوفي از اعضای اکثريت، سعيد آذرنگ و کيومرث زرشناس دبير اول سازمان جوانان حزب توده نيز به در همين روز به جوخه‌ی اعدام‌ سپرده شدند. اعدام مجاهدين از ابتدای سال ۶۰ بی‌وقفه ادامه داشت، ولی اعدام اعضای سازمان "اکثريت" و حزب توده را بايد نشانه‌ی مهمی از وخامت اوضاع می‌گرفتيم و نسبت به فاجعه‌ای که در راه بود، هشيار می‌شديم. تا آن موقع کم‌تر سابقه داشت که اعضای اين دو گروه به جوخه‌ی اعدام سپرده شوند. از حزب توده به جز ده نفر اعضای سازمان نظامی، کسی را رسماً اعدام نکرده بودند و اعضای دفتر سياسی و کميته مرکزی و... در زندان به سر می‌بردند و حکم گروگان‌های اتحاد جماهير شوروی در ايران را داشتند. مطمئناً هرگاه توازن قدرت به سمت غرب متمايل می‌شد، آن‌ها را به قربانگاه می‌فرستادند. البته تعدادی از نفوذی‌های حزب توده در ارگان‌های نظامی، مانند سپاه نيز تا آن موقع مخفيانه اعدام شده بودند و رژيم از اعلام علنی آن خودداری کرده بود. از اعضای سازمان "اکثريت" نيز به همان دلايل فوق، تا به آن روز به ندرت کسی اعدام شده بود. در واقع جلادان به لحاظ سياسی نمی‌توانستند پرونده‌ی قطوری مبنی بر اقدامات خلاف منافع رژيم و يا "محاربه" و... برای آنان تدارک ببينند. چرا که تا هنگام دستگيری، اکثر فعاليت‌ها و اقدام‌های حزب توده و سازمان "اکثريت" در جهت حمايت از رژيم و اقدامات سرکوب‌گرايانه‌ی آن بود. رهبران اين جريان، حتا در بين سال های ۶۰ و ۶۱ از قتل‌عام زندانيان سياسی دفاع نموده و حداکثر تلاش خود را جهت دفاع از اين جنايت‌‌ها به کار برده بودند. رقيه دانشگري و فرخ نگهدار در نشريه‌ی کار بيان کرده بودند که:
قبل از اين که به مسئله‌ی اعدام تعدادی از دختران و پسران جوان توسط دادگاه انقلاب بپردازيم لازم است اول به عوامل و شرايط به وجود آورنده اين قبيل خشونت‌ها توجه کنيم و مسئله را نه صرفا از جنبه عاطفی و اخلاقی- که به نوبه خود حائز اهميت است- آن‌چنان که ضد انقلاب سعی در عمده کردن آن دارد، بلکه از زاويه‌ی مصالح و منافع انقلاب بررسی کنيم. هواداران سازمان در موقعيت خطير کنونی بايد وظايف خود را هوشيارانه‌تر و قاطعانه‌تر از پيش انجام دهند. افشای دسيسه‌های ضد انقلاب و شناساندن سياست‌های ضد انقلابی گروهک‌ها در محيط کار و در ميان خانواده‌ها و در هر کجا که توده حضور دارند جزو وظايف مبرم هواداران مبارزه است[1]
اصولاً هنگامی که مسئولان قضايی رژيم در جريان قتل‌عام۶۷، به اعدام گسترده‌ی آنان روی‌ آوردند، مبنای کارشان فعاليت سياسی و يا اقدامات ضدرژيمی آن‌ها نبود بلکه بر اساس يک تقابل ايدئولوژيک دست به اعدام آن‌ها زد.

دوشنبه ۲۷ تيرماه. شب هنگام جسته و گريخته از طريق تلويزيون طبقه‌ی بالا شنيدم که خميني قطعنامه‌ی ۵۹۸ را پذيرفته است. اطلاعيه‌های خمينی و ستاد فرماندهی کل قوا و... را به صورت منقطع می‌شنيدم. تمام حواسم را جمع کرده بودم تا کلمات را بهتر بشنوم، ولی ممکن نبود. با دوستانم در سلول‌های ديگر، شنيده‌هايمان را روی هم گذاشته و سعی می‌کرديم آن‌ها را کامل کنيم. در طول روز، تمام کوشش خود را به کار می‌برديم تا به وسيله‌ی تماس با يکديگر، اطلاعات‌مان را به‌روز کنيم. ما اطلاع دقيقی نسبت به اين که چرا رژيم قطعنامه را پذيرفته و يا شرايط جامعه چگونه است، نداشتيم. با در نظر گرفتن اين که ملاقات‌‌مان نيز در حساس‌ترين شرايط قطع شده بود، بيش‌تر از بقيه در مضيقه بوديم. آخرين ملاقات من برمی‌گشت به اوايل خرداد‌ماه و از آن تاريخ به بعد ممنوع‌الملاقات شده بودم. هيچ يک از ما احساس مثبتی نسبت به پذيرش قطعنامه در رابطه با وضعيت خودمان نداشتيم. اخبار جبهه‌های جنگ در بهار ۶۷ به شکل کلاسه شده در ذهنم بود. ارزيابی‌ شيرين هانتر از مرکز مطالعات استراتژيک آمريکا و هنری کيسينجر در رابطه با جنگ ايران و عراق را دوباره مرور می‌کردم. از دست دادن "فاو"، عقب‌نشينی‌های پی در پی رژيم در جبهه‌های مختلف و دادن تلفات، بسيار گسترده‌تر و جدی‌تر از آن بودند که بتوانند کتمان و پرده‌پوشی کنند. روزنامه‌های رژيم که تا پيش از اين فقط از پيروزهای "لشکريان اسلام" سخن به ميان می‌آوردند، مجبور به درج اخبار اين ناکامی‌ها می‌شدند. شکست‌های نيروهای رژيم در جبهه‌های جنگ و عقب‌نشينی مداوم آن‌ها درحالی صورت می‌گرفت که ميادين عمده‌ی نفتی و قابل حصول ايران در منطقه‌ی جنگی قرار داشتند و هر آن امکان سقوط آن‌ها و محروم شدن رژيم از دست‌يابی به درآمد‌های سرشار نفتی می‌رفت.
انتخاب رفسنجاني در ۱۲ خرداد به عنوان مسئول امور جنگ، هم‌چنين عمليات "آفتاب" و "چلچراغ" ارتش آزاديبخش را يک‌بار ديگر در ذهنم مرور کردم. هر چند هنوز از دامنه‌ی عمليات "چلچراغ" و گستردگی آن اطلاعی نداشتم، ولی مطمئن بودم که از عمليات "آفتاب" بزرگ‌تر و مهم‌تر بوده است. با وجود اين همه فاکت و دليل و نشانه‌ی روشن، ما هنوز ساده‌انگارانه فکر می‌کرديم که رژيم قطعنامه‌ی ۵۹۸ را نخواهد پذيرفت و از آن‌جايی که اين رژيم سرشتش با جنگ و کشتار و خونريزی و صدور بحران آميخته است، پس امکان کوتاه آمدن در جنگ را ندارد.
خميني قبلاً به وضوح گفته بود: اصل حفظ نظام است و بقيه‌ی امور جنبه فرعی به خود می‌گيرند و همچنين به صراحت خاطر نشان کرده بود: حکومت اسلامی می‌تواند احکام اسلامی حج و نماز و روزه و... را نيز متوقف کند. گفته‌های او واضح‌تر و شفاف‌تر از آن بود که نياز به تفسير و تحليل داشته باشد. متأسفانه ما ساده‌ ترين مطالب را نيز در نمی‌يافتيم و هنوز بر يافته‌های ذهنی خود پای می‌فشرديم تا اين که واقعيت در اين روز خود را به ما تحميل کرد. ما گاهی وقت‌ها از تمامی حرف‌های ديگران، تنها آن بخشی را می‌شنويم که مورد نظرمان است و انتظارش را داريم و می‌خواهيم و گوش‌مان را برای شنيدن بقيه‌اش می‌بنديم. گاه آگاهانه و گاه ناآگاهانه از شنيدن همه‌ی سخنان يک فرد و يا گروه خودداری می‌کنيم. گاه تئوری و نظريه‌ها‌مان را از قبل تعيين می‌کنيم و سپس در چهارچوب و مطابق با آن‌ها، به نقد نظرات و افکار ديگران می‌پردازيم. به ظاهر مشغول شنيدن هستيم، اما در واقع در ذهن‌مان در حال مرور پاسخی هستيم که از پيش انديشيده‌ايم و همين موجب يک بعدی شدن تحليل‌ها و نتيجه‌گيری‌‌هايمان می‌شود. در ارتباط با جنگ و امکان پذيرش آتش‌بس از سوی خميني و مسئولان سياسی- نظامی رژيم، ما اين‌گونه عمل کرده بوديم. با شنيدن خبر پذيرش آتش بس به ياد سرهنگ علی‌ اُرد افتادم که درست ۴ سال قبل در بهداری زندان به من گفته بود که رژيم در بن بست جنگ گير کرده و امکان پيش‌روی ندارد و بدون ترديد مجبور به پذيرش آتش بس است. او امروز در ميان ما نبود تا صحت ارزيابی‌اش را ببيند. خميني برای حفظ نظام و جلوگيری از فروپاشی آن، جام زهر را سر کشيد و نشان داد که برخلاف ارزيابی دشمنان‌اش، به هيچ‌وجه فردی "دگم"، "خشک مغز" و "لجوج" نيست و نمی‌توان وی را در زمره‌ی کسانی که می‌گويند مرغ يک پا دارد و تا آخر و لحظه‌ی مرگ نيز روی آن می‌ايستند، قرار داد. بلکه علی‌رغم کبر سن، دارای هشياری، پويايی و شکيبايی و پی‌گيری ضدانقلابی عجيبی است و همان‌گونه که قبلاً نيز گفته بود، مهم‌ترين مسئله برای او حفظ نظام و اعتلای آن بوده است. بنا به روايت منتظري، خمينی چند روز قبل قطعنامه را پذيرفته بود و اطلاعيه‌‌‌ی آن که در روز دوشنبه ۲۷ تيرماه منتشر شد، تنها برای آگاهی عمومی بوده است.

چهارشنبه ۲۹ تيرماه. پيام جديد خميني مبنی بر دلايل پذيرش قطعنامه را از راديو شنيدم. وی در پيامش تأييد کرده بود که "قبول اين مسئله برای من از زهر کشنده‌تر است".[2] راست می‌گفت. بعد نيز مشخص شد که در اين رابطه، سخن گزافی نگفته و در کم‌تر از يک سال، مرگ او را به کام خود کشيد. وی در پيامش، اشاره کرده بود: "پيمان بسته بودم تا آخرين قطره خون و آخرين نفس بجنگم و تصميم امروز فقط از روی تشخيص مصلحت نظام از سوی من اتخاذ گرديد"[3] وی هم‌چنين تأکيد کرده بود: "از هر آن‌چه که گفته بودم گذشتم واگر آبرويی داشتم با خدا معامله کردم".[4] که در واقع اشاره‌اش به جملاتی مانند: "اگر صدام دست به دريا بزند دريا نجس می‌شود؛ اگر با صدام صلح کنيم جواب رسول‌الله را چه بدهيم؟‌ اگر اين جنگ بيست سال هم طول بکشد ايستاده‌ايم و تا خانه‌ای در تهران باقی است به جنگ ادامه می‌دهيم؛ جنگ نعمت است؛ تا آخرين نفر می‌جنگيم؛‌ تا آن زمان که من زنده‌ام از صلح و سازش سخن نگوييد؛ اگر خسته بشويم (در جنگ) معنايش اين است كه ما از قرآن كريم ديگر خسته شده‏ايم، از اسلام خسته شده‏ايم" و... بوده است. خميني در تاريخ ۲۵ تيرماه ۶۷ خطاب به نيروهايش در باره‌ی دلايل پذيرش آتس بس و قطعنامه ۵۹۸، به نامه‌ی مورخ ۲ تيرماه ۶۸ محسن رضايي فرمانده سپاه پاسداران اشاره کرده و از آن به عنوان "تکان‌دهنده" ياد می‌کند و آن را يکی از ده‌ها گزارش نظامی- سياسی‌ای می‌داند که بعد از شکست‌های نيروهای رژيم، به دست او رسيده است.[5]
هر چند خميني در نامه‌ی مورخ ۱۳ تيرماه ۶۷ خود به منتظري نوشته بود: "امروز ترديد به هر شکلی خيانت به اسلام است. غفلت از مسائل جنگ خيانت به رسول‌الله (ص) است. "[6]خميني تمامی تلاش خود را برای ادامه‌ی جنگ به خرج داده بود ولی در آن‌جايی که آن را برخلاف مصالح رژيم ارزيابی کرده بود، عقب نشسته بود. روحيه‌ی پاسداران بند به شدت پايين آمده بود. دست ‌و پا‌شان را گم کرده بودند. مطمئناً آن‌ها بيش از ما در بهت و ناباوری به سر می‌بردند و از درک شرايط عاجز بودند. آنان در رؤيای فتح کربلا، ناباورانه شاهد تسليم بلاشرط امام‌شان بودند.
چندتن از بچه‌های ملی‌کش را نيز تنبيهی به انفرادی آورده بودند. پيش‌تر، خبرهای جسته و گريخته‌ای را‌ در مورد وضعيت، مواضع و فعاليت‌هايشان در اوين، شنيده بودم. اين بار از زبان خودشان می‌توانستم موضوع‌های مطرح در بندشان را بشنوم و در جريان مواضع و ديدگاه‌هايشان قرار بگيرم. از خرداد ماه سال ۶۶ آن‌ها را به بند ۴ اوين منتقل کرده بودند. در تابستان سال ۶۶، اولين اعتصاب غذای عمومی زندان پس از سال ۶۰ را شکل داده بودند. خواسته‌ی آن‌ها آزادی بی‌ قيد و شرط از زندان و لغو ضوابط دادستانی جهت آزادی بود. رژيم نيز فشارهايش را افزايش داده و به بهانه‌های گوناگون، تلاش می‌کرد که دايره‌ی سرکوب را گسترش داده و تنگی اوضاع را دو چندان کند. ممنوعيت ورزش جمعی از اوين آغاز شده و به گوهردشت رسيده بود. خواسته‌های سرکوب شده‌ی زندانيان در طول سال‌های گذشته روی هم انباشته شده بود و حالا همه يک‌جا، سرباز کرده بودند. کسی را نيز يارای جلوگيری کردن از وضعيت موجود نبود. به اندک بهانه‌ای، تحريم و اعتصاب غذا و تحريم فروشگاه و هواخوری و ملاقات و... در دستور کار قرار می‌گرفت. گاه چپ‌روی‌های کودکانه‌ای نيز انجام می‌گرفت. از جمله تحريم فروشگاه در بند ملی‌کش‌ها. اين تحريم تنها به اين علت روی داده بود که زندانبان گفته بود اجناس فروشگاه را بايد از درِ ورودی ساختمان بندها تحويل بگيرند و زندانيان بر اين نظر بودند که اجناس بايد دمِ درِ بند تحويل داده شود! قضيه به گرو و گروکشی تبديل شده بود. برای مدتی بند در تحريم فروشگاه و اجناس آن به سر می‌برد. مسئولان زندان نيز برای تشديد فشار روی بچه‌ها، نمکِ داخلِ غذا را نيز کم کرده و به شدت از کيفيت غذا می‌کاهند تا بلکه مقاومت‌ها تحليل رفته و بچه‌ها کوتاه بيايند. دائم بين زندانيان و زندانبانان جنگ و گريز بود. از خرداد ۶۶ تا بهمن ماه همان سال در مدت هشت ماه، سه بار بچه‌های ملی‌کش به اعتصاب غذای ۵ روزه تا يک هفته دست زده بودند.
در روزهای بعد از پذيرش قطعنامه، تقريباً تمامی کسانی را که در طبقه‌ی پايين و يا در بندهای ديگر به صورت انفرادی نگهداری می‌شدند، به بند ما آوردند ودر سلول‌های آن که اکثرا خالی بودند، انداختند. احتمالاً به تصميم‌گيری نهايی نزديک می‌شدند. بعدازظهر امروز متوجه شدم ۱۴ نفری را که در انفرادی طبقه‌ی اول به سر می‌بردند، به بند ما منتقل کرده‌اند و در سلول‌های مختلف جای داده‌اند. ضمن تماس با ديگر سلول‌ها، آگاهی‌هايی از موقعيت آن‌ها به دست می‌آوريم. مدتی بود بچه‌های فرعی ۱۶ را که قبل از ما به انفرادی آورده شده بودند، به فرعی سابق‌شان منتقل کرده بودند. تمايل مسئولان زندان بر اين پايه بود که ما به خوبی در جريان خبرهای زندان اوين قرار گيريم و در اين راه، تسهيلات لازم را برای ما فراهم می‌کردند. چون هيچ‌گونه تلاشی در رابطه با به دام انداختن ما به هنگام تماس، به خرج نمی‌دادند. آن قدر دامنه‌ی تماس‌های ما زياد بود که اگر قصد‌شان به دام انداختن ما بود، به طور قطع و يقين در اين کار موفق می‌شدند. حتا يک ‌بار يکی از پاسداران هنگامی که مرا به حمام می‌برد، گفت: خوب وقت را اعلام می‌کنی! من تنها کسی بودم که ساعت داشتم و روزی چند بار از زير در با صدای بلند وقت را اعلام می‌کردم.
در تماس با زندانيان جديد‌الورود متوجه شدم سه تن از زندانيان مجاهد به نام‌های نصرالله بخشايي، حسن فارسي و اسدالله بنی‌هاشمی از سلول‌های انفرادی آسايشگاه اوين در نيمه‌ی خرداد ماه مبادرت به فرار کرده‌اند که متأسفانه با شکست مواجه شده بودند. در ابتدای ماه، مرتضوي رئيس زندان اوين در سلول آن‌ها حاضر شده و به آن‌ها گفته بود که به اعدام محکوم شده‌اند. آن‌ها از طريق يکی از زندانيان مجاهد به نام محمدرضا نعيم، به يک تيغ اره دسترسی پيدا کرده بودند و با بريدن کرکره‌های جلوی پنجره، خود را به سختی به بالای پنجره رسانده بودند. پنجره‌های سلول‌های آسايشگاه اوين، بر خلاف پنجره‌های سلول‌های گوهردشت که در مقابل سينه قرار دارند، در بالای ديوار و نزديک به سقف واقع شده‌اند. آن‌ها پتوهای خود را از قبل به شکل طناب در آورده و در نيمه‌های شب، با آويزان کردن طناب‌ها سعی کرده بودند خود را از طبقه‌ی سوم آسايشگاه به پايين ديوار برسانند. متأسفانه طناب کوتاه بوده و به سطح زمين نمی‌رسد، آن‌ها مجبور می‌شوند بقيه ارتفاع را بپرند. در اثر پريدن از بلندی، پای نصرالله بخشايي می‌شکند. او يکی از پيک‌های مجاهدين بود که از منطقه‌ی مرزی به داخل کشور عزيمت کرده و دستگير شده بود. آن‌ها برای رد کردن ديوارهای زندان، بخاطر شکسته شدن پای نصرالله با مشکل مواجه می‌شوند. لحظه‌های حساسی را صرف بحث با نصرالله می‌کنند. وی تلاش می‌کند آن‌ها را متقاعد سازد که او را رها کرده و خود به اجرای ادامه‌ی طرح بپردازند. بالاخره او را در گوشه‌ای گذاشته و خود را ابتدا به درکه و از آنجا به دِه اوين رسانده و سپس به اتوبان می‌رسند. نگهبانان که دائماً سلول آن‌ها را بازرسی می‌کردند، متوجه‌ی فرارشان شده و با بسيج نيرو به محاصره‌ی منطقه می‌پردازند. در لحظه‌های اوليه نصرالله را پيدا می‌کنند و حسن و اسدالله نيز در اتوبان، به هنگام تلاش برای گرفتن يک ماشين و فرار از منطقه، دستگير می‌شوند. آن‌ها در روزهای اوليه‌ی قتل‌عام، جزو اولين سری اعدام‌ها در اوين به شهادت رسيدند. اقدام‌هايی از اين‌دست در آن روزها، نشانه‌ی عزم و اراده‌ و موضع بالای زندانيان مجاهد و روحيه‌ی تهاجمی آن‌ها بود. رژيم از ادامه‌ی اين روند به شدت در هراس بود. پيش از آن در سال ۶۶ دو تن از زندانيان مجاهد به نام‌های علی‌اکبر قربانلی و ناصر شيرويه که در سال ۶۵ از اوين به زندان ساوه منتقل شده بودند، به همراه دوتن ديگر از هم سلولی‌هايشان با کندن تونلی که بمدت بيش از يک ماه طول کشيده بود، موفق به فرار از زندان شده و شبانه خود را با کاميون به تهران رسانده و بعد از وصل شدن به مجاهدين، از کشور خارج شده بودند. در تيرماه ۶۷ محمد جعفري يکی ديگر از هواداران مجاهدين که برای بار دوم دستگير شده بود، از زندان گلپايگان فرار کرده بود. پيش از آن يحيی گل‌چشمه نيز که از تهران به گرگان منتقل شده بود از زندان فرار کرده و به مجاهدين پيوسته بود. در شهرهای مختلف کشور تعدادی از زندانيان مجاهد به همين ترتيب فرار کرده و از کشور خارج شده بودند. در بند ۴ قزل‌حصار نيز هادی صابري تلاش کرده بود فرار کند که با شکست مواجه شده بود. در آن روزها گاه فاصله‌ی آزادی برخی از زندانيان مجاهد و خروج‌شان از کشور کمتر از دو هفته بود. شب، مدتی را به درد دل با محمد اردکاني گذراندم. مدتی بود ملی‌کش شده بود و حالا در بند ما به سر می‌برد. بيش از دو سال از آخرين باری که ديده بودمش، می‌گذشت. دلم برايش تنگ شده بود. در محاسبات اوليه‌ام تصور می‌کردم به زودی وی و ديگرانی را که در آن بند به شکل تنبيهی به سر می‌بردند، خواهم ديد و آن وقت يک دل سير با هم گفت‌وگو خواهيم کرد. نمی‌دانستم اين آخرين تماس‌ها و صحبت‌های ما خواهد بود.

يک شنبه ۲ مرداد. روز ملاقات سالن ۱ بود، اما بر خلاف انتظار، ملاقات‌ها را قطع کرده و زندانيان را از ديدار با خانواده‌ها‌يشان محروم کرده بودند. مسئولان رژيم تصميم خود را برای از بين بردن زندانيان سياسی، گرفته بودند. زندان در التهاب به سر می‌برد. عصر همان روز ناصريان و لشکري در ميان زندانيان سالن۱ حاضر شده و از آن‌ها خواستند تا برای انتقال به ساختمانی در کنار کارگاه و جهاد زندان، کليه‌ی وسايل‌شان را سريعاً جمع‌آوری کنند.
زندانيان سالن ۱ کسانی بودند که در تقسيم‌بندی مسئولان زندان، "معاند" محسوب نمی‌شدند. موضوع انتقال زندانيان به بندی خارج از مجموعه‌ی بندهای گوهردشت و در کنار بند کارگاه و جهاد، مورد مخالفت افراد قرار گرفت و اظهار داشتند حاضر به زندگی در کنار زندانيان عادی که در کارگاه کار می‌کنند، نيستند. ناصريان برای متقاعد کردن آن‌ها و خاموش کردن مخالفت‌شان، از موضعی بالا گفت: ما شما را تواب به حساب نمی‌آوريم و تنها به علت بالا زدن چاه فاضلاب و مشکلاتی که در رابطه با فاضلاب زندان به وجود آمده است، مجبور به انجام اين انتقال هستيم. مطابق برنامه‌ی مسئولان رژيم، زندانيان اين بند شامل کسانی که قرار بود قتل‌عام شوند، نبودند. پس بايد آن‌ها را به بهانه‌ای دور می‌کردند. ساختمان کنار کارگاه بهترين مکان برای نيل به چنين مقصودی بود. يکی از ويژ‌گی‌های بخشی از افراد سالن ۱ اين بود که در طول سال‌های قبل با تقليل حکم مواجه شده بودند و يا مصاحبه‌ی ويدئويی جهت آزادی را پذيرفته بودند.

دوشنبه ۳ مرداد. عيد قربان بود. تعمق به آن‌چه که در اين رابطه شنيده و خوانده بودم، مرا به فضای خوابی که دو هفته پيش ديده بودم، برد. در خواب خود را در جمعی از زندانيان سياسی يافته بودم که مسعود رجوي با ايشان ديدار و گفت‌وگو می‌کرد. او در حالی که با ما به گفت‌وگو نشسته بود، با چشمانی اشک‌بار از ما خداحافظی می‌کرد. سراسيمه از خواب پريدم. خيس عرق بودم. من طی روزهای گذشته اصلاً به اين نوع مسائل و مرگ و شکنجه و اعدام و... فکر نکرده بودم. خواب از سرم پريده بود. سيگاری در اتاق داشتم، همان را روشن‌ کرده و مشغول قدم زدن شدم. به شدت به‌هم ريخته بودم. بالاخره خودم را راضی کردم که خواب است و لزومی ندارد خود را به آن مشغول کنم. بعد از ساعتی قدم زدن دوباره خوابيدم. در شرايط جديدی که پيش آمده بود، دوباره همان خواب را به خاطر آوردم. حالا ديگر رژيم قطعنامه را پذيرفته بود و اين می‌توانست تعادل گذشته را برهم زند. ديگر نمی‌شد از زاويه ديد قبلی به مسائل نگريست. با وارد شدن پارامترهای جديد، همه‌ی معادله‌های پيشين به‌هم خورده بود و نياز به يک بررسی و تحليل جديد احساس می‌شد.
به مسئله‌ی قربانی و قربانی شدن و فلسفه‌ی آن فکر می‌کردم و اين که آيا باعث رهگشايی می‌گردد يا خير و اصولاً تأثيری در جريان تاريخ داشته است يا نه؟ در چنين شرايطی معمولاً بسته به حالت‌های روانی انسان و نتيجه‌ای که از قبل به دنبال آن هستيم، می‌توان برداشت‌های مختلفی کرد. بعد از مدتی به خودم نهيب زدم که بهتر است فعلاً به چيزهای ديگری بيانديشم. از پرداختن به آن‌چه که در مغز و ذهنم لانه کرده بود، پرهيز داشتم. يک احساس غريزی و نه تحليل سياسی، مرا به وقوع يک فاجعه رهنمون می‌کرد. تا روزهای پس از شروع قتل‌عام‌ها نيز تلاش می‌کردم به نوعی خودم را از شر آن افکار خلاص کنم و به همين دليل در مسيری عکس احساسم حرکت می‌کردم. می‌دانستم امروز در بند جشن و پای‌کوبی برپاست. سعی کردم خودم را در جشن و مراسم آن‌ها حاضر ببينم. منطقاً و مطابق آن‌چه که معمول بود، بايد چند روز پيش با اتمام دوران انفرادی‌مان، به بندعمومی منتقل می‌شديم،ولی خبری از انتقال نشده بود. آن را به حساب درهم‌ريختگی اوضاع پس از پذيرش قطعنامه گذاشته بودم. حوالی ظهر در سلولم باز شد و پاسدار بند مرا نزد "عرب"، داديار ناظر زندان برد. به محض اين‌که وارد شدم، وی سلام کرده و با احترام گفت: چشم‌بندت را بردار و بنشين! احساس کردم موضع‌اش نسبت به آخرين باری که درجريان مصاحبه‌ی اجباری کذايی ديده بودمش، بسيار فرق کرده است. با لحن ملايم و رويی گشاده و در عين حال چشمانی که از آن شرارت می‌باريد، گفت: می‌خواهم شما را به بندتان بازگردانم، خواستم از قبل به شما اطلاع داده باشم. هيچ وقت چنين کاری نمی‌کردند و معمولاً نيازی به اين کار نمی‌ديدند. من با اعتراض نسبت به برخوردی که با ما شده بود، گفتم: در کجای قانون و ضوابط آمده است که زندانی مجبور به تحمل ديدن مصاحبه‌ی اجباری ديگران شود؟ وی گفت: حالا ديگر آن مسئله تمام شده و قرار است شما به بندتان برگرديد. گفتم: به همين راحتی؟ من دو ماه است که خانواده‌ام را ملاقات نکرده‌ام. به چه حقی ملاقاتم را قطع کرده‌ايد؟ ملاقات حق خانواده من است. اگر من خلافی کرده‌ام، چرا بايد خانواده‌ام مجازات شوند؟ وی که سعی می‌کرد از راه ملايمت درآيد، گفت: حتماً هفته‌ی آينده ملاقات خواهی داشت و الان هم من فرصت کافی ندارم و بايد با ديگر دوستانت صحبت کنم تا هر چه زودتر به بند سابق‌تان برگرديد. گفت‌وگو با او نيمه تمام مانده و نگهبان من را به سلولم بازگرداند. ظاهراً اين گونه می‌نمود که عرب به وی ابلاغ کرده است تا ترتيب انتقال من را بدهد. احساس کردم در پس نگاهش هيچ نشان خوبی از آن‌چه که ادعا می‌کنند، نيست ولی چندان اهميتی ندادم. بعد از حدود نيم ساعت متوجه شدم با همه برخوردی مشابه من داشته است.
بلافاصله سلول ما را عوض کرده و به سلول‌های جلوی سالن منتقل کردند و نگهبان بند گفت: منتظر باشيد تا به بندتان منتقل شويد! ترديد از همين‌جا در من آغاز شد. اگر می‌خواهند ما را به بند سابق‌مان انتقال دهند، پس چرا سلول‌هايمان را عوض کردند؟ مگر نمی‌توانستند از همان سلول‌های سابق ما را به بندمان منتقل کنند؟ با اين همه و با توجه به تحليل‌هايمان در آن دوران، دليلی نمی‌ديديم که اين اتفاق‌ها را به فال بد بگيريم. دوباره به سرعت از اين مسئله گذشتم. بعدها با کنار گذاشتن نمونه‌های برخورد، به اين نتيجه رسيدم که مسئولان زندان در تمام آن مدت در صدد اجرای پروژه‌ای بودند، ولی بنا به عللی از انجام آن خودداری کرده بودند. من در آن زمان هيچ درکی از آن نداشته و در واقع نمی‌توانستم داشته باشم. سابقه نداشت که عرب" تا اين حد از موضعی پايين و با لحنی مؤدبانه صحبت کند و ضرورتی به انجام چنين رفتاری نداشت. گويی با انسانی متفاوت از آنی که يک ماه و اندی پيش ديده بودم، رو‌به‌رو هستم. آن روز کابل در دست رجز می‌خواند و بر سر و کول‌مان می‌کوبيد. خام‌خيالانه تصور می‌کردم که اراده‌ مان را به وی تحميل کرده‌ و وی را مجبور به عقب‌نشينی کرده‌ايم. فکر می‌کردم او اين بار از موضعی خفت‌بار از در مصالحه با ما بر آمده است و می‌خواهد مسائل را به نوعی رفع و رجوع کرده و برخورد آن روز را نيز از دل‌مان در آورد! بعدها متوجه شدم که همين برخورد را در روز ۲ يا ۳ مردادماه در اوين با بخشی از زندانيانی که در انفرادی به سر می‌بردند، انجام داده بودند. آن‌ها ۹ نفر بودند و ۴ روز قبل از سلولِ دربسته‌ی سالن ۶ آموزشگاه به آن‌جا منتقل شده و در سلول‌هايی سه نفری نگهداری می‌شدند. در اين روز به آن‌ها ابلاغ شده بود که وسايل‌شان را برای انتقال جمع‌آوری کنند ولی بعدازظهر متوجه می‌شوند که از انتقال خبری نيست و فردای آن روز، فرم‌هايی حاوی پرسش‌هايی پيرامون نام، نام خانوادگی، اتهام، ميزان محکوميت و... به کليه‌ی زندانيان داده بودند تا پر کنند.
زندانيان دوبار دستگيری که در اوايل تيرماه به انفرادی منتقل شده بودند و در اين روز قصد بازگرداندن آن‌ها را به بندهای عمومی داشتند، در ميانه‌ی راه با تغيير تصميم مقامات زندان روبه‌رو شده و دوباره به سلول‌های انفرادی برگردانده شدند.
نقل و انتقال زندانيان به آسايشگاه اوين، آغاز شده بود. مسئولان رژيم در حال تدارک آخرين مراحل قتل‌عام بودند. برخورد پاسداران و مسئولان زندان به يکباره تغيير کرده و در مقابل پرسش اتهام، وقتی با پاسخ "مجاهدين" روبه‌رو می‌شدند، هيچ واکنش حادی نشان نداده و لبخند رضايت‌بخشی نيز بر لبان‌شان پديدار می‌شد! آن‌چه که مسلم بود، تلاش وافر و غير مستقيم آن‌ها برای تشويق افراد به اتخاذ چنين مواضعی بود.
هنگام تقسيم شام، پاسدار بند متوجه شد بشقاب و ليوان ندارم. بدون هيچ پرسشی رفت و بلافاصله با بشقاب و قاشق و ليوان و يک آفتابه برگشت. فهميدم اتقاق جديدی افتاده و دستور انتقال ما منتفی شده است. "عرب" عجله‌ی فراوانی برای اجرای پروژه داشت و معلوم نبود چرا همه چيز به يکباره متوقف شده بود.

سه شنبه ۴ مرداد. شب از طريق مورس فهميدم که در سلول کناری‌ام "محمود - آ" به سر می‌برد. به خاطر اين که کنار در ورودی سالن بوديم، ترجيح می‌داديم از مورس استفاده کنيم، ولی با اين حال بعضی وقت‌ها نيز از زير در آهسته با هم صحبت می‌کرديم. دل‌مان می‌خواست صدای همديگر را نيز بشنويم. شايد همان حس غريزی می‌گفت که ديگر هم‌ديگر را نخواهيم ديد. محمود دو ماه قبل به انفرادی منتقل شده بود. پرسيد: به چه دليل به انفرادی منتقل شدی؟ گفتم: از يک نفر می‌خواستند مصاحبه‌ی اجباری بگيرند و بر آن بودند که ما را به تماشای آن ببرند که با اعتراض ما روبه‌رو شدند. در نتيجه با ضرب و شتم ما را به انفرادی‌ آوردند. لحظه‌ای خاموش شد. سپس پيامش را به شکل منقطع دريافت کردم: آن فردی که متن انزجارنامه را خواند، من بودم. يک لحظه فرو ريختم. از حماقتی که کرده بودم، خشکم زده بود. دست و پايم را گم کرده بودم. من، آن روز او را نشناخته بودم و حالا در سلول کناريم بود و من به شکل بدی قضيه را طرح کرده بودم. احساس کردم باعث ناراحتی‌اش شده‌ام، چيزی که اصلاً قصدش را نداشتم. شايد او فکر می‌کرد من او را مسبب به انفرادی افتادن و کتک خوردن آن شب‌مان می‌دانم. در صورتی که اصلاً اين‌گونه نبود. از شدت ناراحتی مثل مار به خودم می‌پيچيدم و نمی‌دانستم چطوری قضيه را جمع و جور کنم و حماقتی را که کرده بودم تصحيح کنم. در آن لحظه دوست داشتم که کنارش بودم و در آغوشش می‌گرفتم و از وی پوزش می‌خواستم. او قبل از ما به انفرادی رفته بود و حالا از سالن انفرادی ديگری به آن‌جا منتقل شده بود. دوباره تلاش کردم با او گپ بزنم تا بلکه از دلش در بياورم. به همين دليل به رد و بدل کردن اخبار پرداختم. از هر دری به گفت‌وگو با او می‌پرداختم الا به اين نکته که چگونه تماس او با آذر لو رفت؟ و يا چگونه او را به انجام مصاحبه مجبور کردند و... نمی‌خواستم دوباره موضوع فوق را در ذهنش تداعی کنم. در ثانی فکر می‌کردم بعدها شايد در موقعيت بهتری بتوانم موضوع را پی‌گيری کنم.
پاسدار کوتاه قدی که در ميان بچه‌ها به "اسمال"(به معنی "کوچک" در زبان انگليسی) معروف بود، متوجه‌ی مورس زدن ما شد و دريچه‌ی سلولم را باز کرد. او مرا در حالتی غافلگير کرد که به طور درازکش روی زمين ولو شده و در حال مورس زدن بودم. به سرعت در سلول را باز کرد و گفت: چرا مورس می‌زدی؟ بدون اين که خودم را ببازم، لبخندی زده و با لحنی لوطی‌وار گفتم: شانس را نگاه کن! تف به اين شانس! بعدِ "نود و بوقی” دلم گرفته بود و دراز کشيده بودم و روی ديوار رنگ گرفته بودم. پيش خودم گفتم اگه شانس ماست، همين حالا نگهبان در سلول را باز می‌کند و می‌گويد چرا داشتی مورس می‌زدی؟ دستِ بر قضا در باز شد و تو ظاهر شدی! خونسردی‌ام و داستان فی‌البداهه‌ای که ساخته بودم، گويی او را ميخ‌کوب کرد. پاسدار ساده‌‌ لوحی بود. در يورش‌های پاسداران به بند، فقط دنبال وسايل چوبی می‌گشت. بچه‌ها می‌گفتند: اگر صد تا "ملات" روی زمين ريخته باشد، او آن‌ها را ول کرده و يک راست می رود سراغ قفسه‌ی چوبی و... برای همين به او "عشق چوب" هم می‌گفتند. به شکل بلاهت‌باری گفت: مواظب باش، سلول بغلی‌ات آدم خطرناکی است! اگر خواست با تو تماس بگيرد، جواب نده! سرم را تکان داده، گفتم: چشم. در را که بست، نمی‌دانستم چه کنم؟ بخندم بر بلاهت وی يا بگريم بر سرنوشت خود که به دست افرادی چون او گرفتار آمده‌ بوديم. تعمق در اين واقعيت که چه طايفه‌ای بر هست و نيست ما مستولی شده‌اند، سخت آزرده‌ام می‌کرد.
کم و بيش خبر حمله‌ی نيروهای عراقی به مناطق غرب کشور و اعتراض ولايتی وزير امور خارجه رژيم را از طريق راديوی پاسدار بند که زير هشت مشغول گوش کردن به آن بود، شنيدم. ظاهرا حمله از روز قبل شروع شده بود. بسيار تعجب کردم. چرا چنين حمله‌ای دوباره بعد از پذيرش قطعنامه، از طرف عراق انجام گرفته است. اخباری را که شنيده بودم، بعد از رفتن "اسمال" با محمود و فرامرز جمشيدي که در دو طرف سلولم قرار داشتند، مطرح کردم. آن‌ها هم چيز بيش‌تری نشنيده بودند و اين اخبار برای آنان نيز عجيب بود.
امروز روز ملاقات بچه‌های بند ۲، (بند سابق خودمان) بود. به يک گروه از زندانيان ملاقات می‌دهند و بلافاصله ملاقات را متوقف کرده و بقيه‌ی خانواده‌ها موفق به ديدار فرزندان‌شان نمی‌شوند. بعدها متوجه شدم زندانيان بند ۴ اوين، يعنی کسانی که از گوهردشت به اوين منتقل شده بودند، در اين روز با خانواده‌های خود ملاقات داشتند و از طريق آنان در جريان عمليات "فروغ جاويدان" و پيش‌روی اوليه‌ی نيروهای مجاهدين قرار گرفته بودند. بند را شور و شوق زايدالوصفی فرا گرفته بود. بچه‌ها از طريق‌های گوناگون سعی کردند اخبار فوق را به گوش ديگر زندانيان نيز برسانند.
بدون شک مسئولان رژيم تصميم اجرای قتل‌عام را اتخاذ کرده بودند و ترديدی نداشتند که اخبار عمليات، از طريق افرادی که به ملاقات می‌آيند، به زندانيان منتقل خواهد شد و نسبت به نتايج آن که بالارفتن روحيه‌ی زندانيان است، يقين داشتند. چيزی که در آن روزها با جديت به دنبال آن بودند تا ميزان بالاتری از افراد را از دم تيغ بگذرانند. در اوين به مناسبت عيد قربان به خانواده‌‌های زندانيانی که در سالن‌های ۲ و ۴ آموزشگاه به سر می‌بردند، ملاقات حضوری داده بودند. تعدادی از خانواده‌هايی که در روز فوق نتوانسته بودند فرزندان‌شان را ملاقات کنند، در روزهای بعد تک و توک مراجعه می‌کنند. صبح پنج مرداد آن‌ها مشاهده می‌کنند که اطلاعيه‌ای روی در زندان زده شده است مبنی بر آن‌که ملاقات‌ زندانيان به مدت دو ماه تعطيل است.

چهارشنبه ۵ مرداد. خميني و رژيم منحوس‌اش در تدارک بزرگداشت دهمين سال به قدرت رسيدن‌شان، شکست سختی در جنگ با عراق خورده بودند. درست مانند فتحعلی‌شاه قاجار که در سی‌امين سال سلطنت خود جشن بزرگی برپا کرده بود و در همان‌سال شكست سختی در جنگ از روس‌های تزاری خورده بود. در دوران فتحعلی‌شاه، مردم جشن فوق را به فال نحس گرفته و اين نحوست را به گردن سكه‌های صاحب‌قرانی انداخته بودند که فتحعلی‌شاه همان‌سال باب کرده بود و خواستار آن شده بود که صاحب‌قران را نيز به القابش اضافه کنند. فتحعلی‌شاه که جز بدبختی و حرمان چيزی نصيب مردم ايران نکرده بود و بخش‌های بزرگی از خاک ميهن را نيز به باد فنا داده بود، در فکر بسط سلطه‌ی خويش برآمده بود و خواستار اين بود که "سلطان صاحب‌قران" نيز خوانده شود. خمينی نيز که جز فقر و فاقه و مرگ و نيستی چيزی نصيب مردم نکرده بود و هشت سال جنگ بی‌حاصلی را نيز بر گرده‌ی مردم تحميل کرده بود و با شکستی فضاحت‌بار دست‌هايش را در مقابل دشمن خارجی بالا برده بود، خواهان آن بود تا در داخل کشور قدرتش به عنوان سلطنت مطلقه‌ی فقيه مورد شناسايی عام و خاص قرار گيرد. خود و اطرافيانش حضور آن همه زندانی را به فال بد گرفته و در صدد بر آمده بودند تا از شر آنان خلاص شوند.
از صبح چهارشنبه، صدای بلندگوی مسجدهای اطراف زندان به خوبی شنيده می‌شد. از همه جا صدای مارش معروف جنگ به گوش می‌رسيد و گوينده‌ی راديو سعی در تهييج عمومی برای عزيمت به جبهه‌های غرب کشور داشت. در خلال خبرها شنيدم که نيروهای "منافقين" به کمک نيروهای ارتش عراق به مرزهای غربی حمله کرده‌اند. از صبح چند بار راديو سرودهای ملی و ميهنی و از جمله سرود "ايران مرز پرگهر" را پخش کرده بود. اين امر بيش از هر چيز موجب‌ تعجبم شده بود. رژيم سرودی را که تا ديروز نشانه‌ی "ملی‌گرايی” تلقی کرده و لاجرم خلاف اسلام ارزيابی‌اش می‌کرد، با يک چرخش آنی، در طی يک روز چندين بار به پخش آن مبادرت کرده بود!‌ اطلاعيه‌های مختلف از سوی نهادهای رژيم مبنی بر تعطيلی مجلس و دانشگاه‌ها و نهادهای دولتی و عزيمت آن‌ها به جبهه‌‌های غرب کشور، ديگر ترديدی برايم باقی نگذاشته بود که حمله‌ی وسيعی از سوی ارتش آزادی‌بخش و مجاهدين انجام گرفته است. چرا که تا آن موقع، سابقه نداشت رژيم مجلس و دانشگاه‌ها را، حتا در بدترين شرايط جنگی نيز تعطيل کند و از بلندگوی مسجدها سعی در بسيج نيرو داشته باشد. بدون ترديد پارامتر جديدی وارد معادله‌ها شده بود. امروز ديگر خبری مبنی بر حمله‌ی نيروهای عراقی به خاک ميهن نبود، بلکه هر چه بود سخن از "منافقين" و نيروهای "منافق" و "عمال استکبار جهانی” و... بود.
بعدازظهر بود. صدای پاسداران را که پشت در سالن با هم صحبت می‌کردند، می‌شنيدم. يکی از آن‌ها که داوود نام داشت، می‌گفت: زمان اول انقلاب هم همه‌ی ساواکی‌ها را نکشتند. هر چه تلاش کردم تا بقيه‌ی صحبت‌ها‌يشان را بشنوم، نتوانستم. مدت‌ها به جمله‌ای که شنيده بودم، فکر می‌کردم. يک دنيا تحليل و برداشت روی آن سوار می‌کردم. چرا اين بحث را به ميان کشيده بودند؟ ای کاش می‌توانستم بقيه‌‌ی حرف‌هاشان را نيز بشنوم و می‌فهميدم که در چه موردی صحبت می‌کردند. آيا آنان در مورد خطری که در صورت سقوط رژيم متوجه جان‌شان بود، صحبت می‌کردند؟ آيا به خودشان دلداری می‌دادند؟‌ آيا مثل هر انسان ديگری که در موقع خطرتلاش می‌کند به نوعی راه فراری برای خودش بيابد، آن‌ها نيز به دنبال راه فرار و دست يافتن به آرامش روحی بودند؟ آيا در پی يافتن توجيهی بودند تا بر اضطراب درونی‌شان فايق آيند؟ آيا خطر تا اين حد نزديک است؟‌ اين پرسش‌ها همه‌ی ذهنم را به خود مشغول کرده بود. هر چه تلاش می‌کردم قضيه را از ديد ديگری مورد موشکافی قرار دهم، نمی‌شد. برايم محرز شده بود که تبليغات اوليه‌ی رژيم صرفاً برای گمراه کردن مردم و لاپوشانی اصل قضيه بوده است. فرامرز جمشيدي از طريق هواکش پرسيد: چه فکر می‌کنی؟ گفتم: احتمالاً سازمان حمله‌ی وسيعی کرده است. زيرا با وجود پذيرش قطعنامه‌ی آتش‌بس از سوی عراق، احتمالاً بعد از اين امکان حمله‌ی وسيع ديگری از سوی ارتش آزادی‌بخش نخواهد بود و اين می‌تواند آخرين حمله باشد.
با شروع عمليات "فروغ جاويدان" در سوم مردادماه، زندانيان استان کرمانشاهان را سراسيمه به تهران منتقل کرده و در طبقه‌ی اول، ساختمانی که بند سابق ما در طبقه‌ی سوم آن قرار داشت جای دادند. تعداد آن‌ها مجموعا کم‌تر از ۶۰-۷۰ نفر بود. تعدادی از آن‌ها پيش از اين تاريخ تحت عنوان تنبيهی به تهران منتقل شده‌ بود.

پنج شنبه ۶ مرداد.هم‌چنان تبليغات رژيم ادامه داشت. قتل‌عام زندانيان سياسی در اوين آغاز شده بود و ما اطلاعی از آن نداشتيم. احساس می‌کردم عمليات بزرگی در جريان است وگرنه نيازی به اين همه بسيج و دنگ و فنگ و بستن مجلس و اداره‌‌های دولتی و دانشگاه‌ها و... نبود. با خود می‌انديشيدم: سرنوشت ما در اين ميان چه خواهد شد؟ هيچ پاسخی نداشتم. به ياد خوابی افتادم که هفته پيش ديده بودم. خواب ديده بودم در جايی مانند کميته مشترک هستم و چند پاسدار که دمپای شلوارهاشان گت کرده بود، به در سلولم آمدند و به شکل بسيار آهسته و با آهنگی ترسناک نامم را پرسيدند و بعد مرا به راهروی جلوی سلولم بردند. در آن جا مشاهده کردم روی چرخی که با آن چای و غذا به داخل بند می‌آوردند، تابوت‌هايی حامل جنازه‌های بچه‌ها قرار دارد. بدن‌ها‌يشان سالم بود، ولی صورت‌ها‌يشان به شکلی باور نکردنی از بين رفته بود. از شدت ناراحتی جلوی چشمانم را گرفتم و فريادم در گلو شکست. ناگهان خودم را در راهرو، کنار فردی يافتم. از زير چشم‌بند نگاه کردم، شلوار کردی سفيد رنگی به پا داشت. خوشحال شدم که تنها نيستم و همدردی دارم. سرم را بلند کردم به قصد آن که صورتش را ببينم، ولی ناگاه متوجه شدم که صورت او نيز چون ديگر مردگان است. در واقع، او را به شکلی سرپا نگاه داشته بودند. ترس و اضطراب و اندوه وجودم را انباشته بود. در همان حال مرا به اتاقی بردند. وسايل بچه‌ها روی هم تلنبار شده بودند. من اسم‌های روی ساک‌ها را می‌خواندم و بدنبال نام دوستانم می‌گشتم. در خواب می‌دانستم که آن‌ها مرده‌اند و مرا برای جمع‌آوری ساک‌ها و وسايل‌شان آورده‌اند. از شدت ناراحتی از خواب پريدم. آن شب قضيه را جدی نگرفته بودم، ولی در وضعيت جديد،‌ آن خواب به يادم آمد. تفسير و توجيهی برای آن نداشتم، اما تصديق می‌کنم که ‌ذهنم را اشغال کرده بود.
در خلال يکی از گفت‌وگوهايم با فرامرز، از گرسنگی دائمی به علت ورزش و صرف انرژی زياد شکوه کردم. گفت: روزه است و جيره‌ی نانش زياد می‌آيد و نيازی به آن ندارد. قرار شد جيره‌ی اضافی نانش را به من دهد. اين کار را از طريق هواکش انجام می‌داديم. روی توالت فرنگی رفته و دست‌مان را دراز می‌کرديم تا به هم برسد. در اين کار کمی کم می‌آورديم که خود نان جبران می‌کرد. يکی از دفعه‌هايی که می‌خواستم دستم را داخل هواکش کنم، متوجه شدم دو تا ديلم يکی به اندازه‌ی تقريبی ۷۵ سانتی‌متر و ديگری ۵۰ سانتی‌متر ولی کمی کلفت‌تر، در هواکش از قبل جاسازی شده‌اند. امروز متوجه شدم که جيره‌ی نان با روزهای گذشته فرق کرده است و نان ارائه شده نانی نيست که در زندان پخت می‌شد، بلکه از بيرون زندان تهيه شده است.

جمعه ۷ مرداد. از بند ملی‌کش‌های مارکسيست، چند روزی بود که صدايی نمی‌آمد. ظاهراً آن‌ها را به جای ديگری منتقل کرده بودند. مهم‌ترين دل‌مشغولی من گوش دادن به اخباری بود که از راديو پخش می‌شد و بلندگوهای مسجدها و محل‌‌های عمومی اطراف، آن‌ها را به گوش ما می‌رساندند. از خلال خبرها احساس کردم عمليات با شکست مواجه شده‌است و نيروها عقب‌نشينی کرده‌اند. از کم و کيف موضوع اطلاعی نداشتم. تنها کانال خبری ما، راديوی رژيم بود. روزهای گذشته هيچ پاسداری به جز برای دادن غذا، به بند ما نيامده بود. کسی را نيز برای حمام نبرده بودند. آن‌ها بايد هر روز چند نفر را به حمام می‌بردند، ولی از اين کار سر باز می‌زدند. درموقع دادن غذا احساس می‌کردم بسيار سراسيمه هستند. اضطراب و هراس در نگاهشان موج می‌زد:
آن‌ها غريق وحشت خود بودند
و حس ترسناک گنهکاري
ارواح کور و کودن‌شان را
مفلوج کرده بود.[7]
اين مسئله از روز گذشته بيش‌تر شده بود و آن را به خوبی می‌شد حس کرد. در انفرادی، حواس انسان بهتر کار می‌کنند. انسان متوجه‌ی کوچکترين تغييرها شده و نسبت به آن‌ها حساس می‌شود.
جيره‌ی نان روز را برخلاف قبل، در يک وعده می‌دادند. صبحانه‌ی روز بعد را نيز شب قبل می‌دادند. دوباره متوجه شدم که نان از بيرون تهيه شده است و نان زندان نيست. فکر کردم شايد نانوايی خراب شده است و نياز به تعمير دارد. کم‌تر کسی در اين روزها تماس می‌گرفت. مشخص بود همه به دنبال شنيدن اخباری هستند که از راديو به گوش می‌رسيد. فضای سنگينی بر زندان حاکم بود و همه را به تفکر و تعمق بيشتر وا داشته بود. من منتظر بودم که خطبه‌های نماز جمعه را گوش کنم. فکر می‌کردم شايد خيلی چيزها دستگيرم شود. متأسفانه خطبه‌ی نماز جمعه را پخش نکردند، ولی در خلال اخبار بعدازظهر چيزهايی جسته و گريخته از خطبه‌های نماز جمعه، مبنی بر اعدام "منافقين زندان" شنيدم، اما هنوز به اين مسئله باور نداشتم.
سعی کردم همه‌ی مسائل را کنار هم چيده و به نتيجه‌ای برسم، ولی با همه‌ی تلاشی که می‌کردم، باز چيزی دستگيرم نمی‌شد. بعدازظهر بود که به فکر ديلم‌ها افتادم. بلند شدم و يکی را که کوتاهتر بود، برداشتم و لای کرکره‌های جلوی پنجره که تيغه‌ای نيز روی آن‌ها جوش داده بودند، گذاشتم و ديلم را به سمت بالا فشار دادم. پايين کرکره کمی کج شد و توانستم از لای آن بيرون را ببينم. از طريق همان روزنه‌ی کوچک، قادر به ديدن محوطه‌ی جلوی زندان شده بودم. گل‌خانه‌ی زندان در سمت راستم واقع شده بود و گل‌کاری و درختکاری جلوی سلولم را می‌ديدم که در واقع جلوی ساختمان زندان بود.
رفت و آمد‌های به بيرون از زندان را نيز می‌توانستم به سختی ببينم. از خوشحالی قند توی دلم آب می‌شد! احساس می‌کردم که تسلط بيش‌تری نسبت به پيرامونم دارم و همين روزنه‌ی کوچک، احساس آرامش زيادی در من به وجود می‌آورد. شناخت نسبت به محيط پيرامون هرچه وسيع‌تر باشد، باعث آرامش وتسکين روانی بيش‌تری در فرد می‌شود. به همين دليل است که تلاش می‌شود زندانی با چشمان بسته مورد بازجويی قرار گرفته و يا در زندان رفت و آمد کند. اين مسئله جنبه‌ی امنيتی صرف ندارد، بلکه برای تشديد فشار روی زندانی و جلوگيری از برقراری پيوند او با محيط صورت می‌گيرد. احساس می‌کردم که چشم‌بند را از روی چشمانم برداشته‌اند. هر چند روزنه‌ بسيار کوچک بود و فقط محدوده‌ی کوچکی قابل ديدن بود، ولی همين اندک روزنه نيز باعث به وجود آمدن آرامش عجيبی در من می‌شد.
عصر همان روز، پاسداران به شکلی هماهنگ، به کليه‌ی بندها يورش آورده و به منظور بايکوت خبری زندانيان، تلويزيون‌ها را جمع‌آوری کردند. تا ماه‌ها بعد، ديگر روزنامه‌ای در بندها فروخته نمی‌شد و زندان در بايکوت خبری مطلق قرار داشت. با شروع پروژه‌ی قتل‌عام در اوين در روز ۵ مرداد، گوهردشت نيز مشمول مقررات قرنطينه‌ای شده و زندانبانان و کادرهای مختلف زندان امکان رفت و آمد به بيرون از زندان را نداشتند.
هيچ زندانی سياسی، حتا تواب‌ها نيز از ابتدای تشکيل گوهردشت حق نداشتند بدون چشم‌بند در زندان و يا راهروهای آن رفت و آمد کنند. کوچکترين تخلفی در اين رابطه جايز شمرده نمی‌شد. کارهای روزانه‌ی زندان، نظافت راهروها و حمل غذا تا پشت در بندها، در ابتدا به عهده‌ی پاسداران بود. بعدها زندانيان عادی افغانی را به منظور بهره‌کشی از نيروی کارشان، به گوهردشت منتقل کرده و يک بند به آنان اختصاص داده بودند. از روز پنج مرداد رفت و آمد زندانيان افغانی ممنوع شده بود و آنان در بندشان محبوس بودند و انجام کارهايی را که به عهده‌ی آنان بود، به پاسداران محول کرده بودند. در يکی از همين روزها مرتضوي رئيس زندان اوين، زندانيان سالن‌های ۲ و ۴ اوين را در حسينيه جمع کرده و از حضور خود در منطقه‌‌ی عملياتی "فروغ جاويدان" خبر داده بود و با لحنی تهديد آميز گفته بود من هم اکنون از کنار جنازه‌هايی که از آن‌ها پشته ساخته بوديم، آمده‌ام و...

شروع قتل‌عام‌ در گوهردشت

شنبه ۸ مرداد. ساعت هفت صبح، بعد از خوردن صبحانه متوجه شديم تعدادی از بچه‌ها که تازه به بند ما آمده بودند و تا آخرين روزها ملاقات داشتد، اخبار زيادی داشته و قصد دارند که آن‌ها را به ديگران منتقل کنند. بچه‌های فرعی مقابل۶ سابق، مدت‌ها بود با دست‌کاری تلويزيون ۱۴ اينچ توشيبايی که در بند داشتند، از آن مانند راديواستفاده می‌کردند. از طريق تلويزيون فوق به اخبار راديو مجاهد گوش داده و سپس اخبار آن را در زندان پخش می‌کردند. من در دومين سلول از دم در بودم و نقش نگهبان را به عهده گرفتم. روبه‌روی سلولم چند عدد شيشه مربع‌مستطيل که متعلق به پنجره‌های سلول‌های انفرادی بود، روی زمين تکيه به ديوار قرار داشتند. اگر کسی در بند را باز می‌کرد، عکسش در آن شيشه‌ها می‌افتاد. من با درازکش شدن روی زمين، از زير در چهار چشمی شيشه‌ها را نگاه می‌کردم تا اگر خطری احساس شد، با کشيدن سيفون توالت، ديگر بچه‌ها را از ورود پاسدار به بند مطلع کنم. بعد از شروع تبادل اخبار، کسی به جز من حق استفاده از دست‌شويی و کشيدن سيفون توالت را نداشت.
آن روز از ساعت هفت و نيم صبح تا دو دقيقه به نه تبادل اخبار عمليات "چلچراغ" ارتش آزادی‌بخش در منطقه‌ی مهران انجام گرفت. خبرها تمامی نداشتند و به خاطر حساس بودن شرايط، همراه با جزئيات و به شکل کاملی رد و بدل می‌شدند. ناخودآگاه به ساعتم نگاه کردم، نزديک به نه بود. بدون هيچ دليل خاصی دچار دلشوره و دلواپسی شدم. نمی‌دانم منشأ آن چه بود، ولی مانند هشدار و يا آژير خطری عمل کرد. سيفون توالت را چند بار کشيدم. بند به يکباره در سکوت فرو رفت.
دقيقه‌ای نگذشته بود و من حتا فرصت فکر کردن به اخبار را پيدا نکرده بودم که در سلولم باز شد و پاسداران شيفت روز گذشته و آن روز، توأمان به همراه چند نفر ديگر سراسيمه در آستانه‌ی در ظاهر شده و از من خواستند: چشم‌بند زده و سلول را ترک کنم. يک لحظه مانند آدم برق‌گرفته‌ شدم. فکر کردم متوجه‌‌ی تماس امروز صبح شده‌اند و شيفت روز گذشته نيز زندان را ترک نکرده تا در مورد چيزهايی که شنيده‌اند، شهادت دهند. احساس می‌کردم همه‌ی اخبار را شنيده‌اند و چون به اين نتيجه رسيده‌اند که صحبت‌ها‌يمان تمام شده‌است، اقدام کرده‌اند. خودم را سرزنش می‌کردم که چرا متوجه‌ی حضور آن‌ها در بند نشدم. آخر چگونه و از کجا وارد بند شدند که من نديدم؟ فکر تهيه‌ی يک سناريو برای پاسخ‌گويی بودم که ديدم درِ همه‌ی سلول‌ها را باز کرده و همه‌ی زندانيان را بيرون آورده‌اند. از برخورد اوليه‌شان فهميدم که تماس و رد و بدل شدن اخبار لو نرفته است و موضوع چيز ديگری است. در يک لحظه دوباره آرامشم را به دست آوردم. از اين که خطر را از سر گذرانده بوديم، خوشحال بودم. به خودم گفتم: هر چه می‌خواهد پيش بيايد، بگذار بيايد، باکی نيست. بدون کوچکترين دلهره و نگرانی، از سلول بيرون آمدم. دلخوشی ناشی از لو نرفتن تماس‌مان باعث شده بود که از حساسيت لازم برخوردار نباشم. احساس می‌کردم پاسداران سراپا هيجان و اضطراب هستند. ما را به طبقه‌ی هم‌کف بردند و بعد از طی مسافتی، کنار ديوار ايستاديم. هنوز چند دقيقه‌ای نگذشته بود که سرو کله‌ی داوود لشکري پيدا شد. من سرم را به ديوار تکيه داده بودم و از زير چشم‌بند وی را در حالی که به ما نزديک می‌شد، می‌ديدم. با اشاره پرسيد: اين‌ها چرا اين‌جا هستند؟. وقتی کمی نزديک‌تر شد گفت: کی گفته اين‌ها را به اين‌جا بياوريد؟ يکی از پاسداران پاسخ داد: "سيد". منظورش يکی از افسرنگهبان‌ها بود. لشکري با عصبانيت گفت: اين‌ها را به سلول‌ها‌يشان برگردانيد. هر کس را که من می‌گويم، بياوريد و بعد با لحن آمرانه‌ای اضافه کرد: تفهيم شد؟‌ بلافاصله ما را سراسيمه و با عجله به بندمان بازگرداندند و در همان سلول‌های سابق‌مان انداختند. احساس کردم اتفاقی در شرف وقوع است. بلافاصله به پنجره نزديک شدم. يک مرسدس بنز زرد نخودی رنگ مقابل ساختمان اداری زندان پارک شده بود. در همين موقع فرامرز جمشيدي از طريق هواکش پرسيد: فکر می‌کنی برای چی ما را به طبقه‌ی پايين بردند؟ پاسخی نداشتم و چيزی به خاطرم نمی‌رسيد. داشتم به همين موضوع فکر می‌کردم. هر چه را که از زير چشم‌بند ديده بودم، برای او توضيح دادم و اضافه کردم گويا غير از ما افراد ديگری را نيز قرار بود به آن‌جا بيآورند و به همين خاطر ما را به سلول بازگرداندند. در خاتمه افزودم: يک مرسدس بنز هم روبه‌روی ساختمان زندان پارک شده است که قبلاً نبود. مشخص است افراد جديدی برای بازديد از زندان آمده‌اند. پرسيد: مگر تو می‌توانی بيرون را ببينی؟ توضيح دادم که چگونه موفق به انجام اين کار شدم. کنجکاوی‌اش برانگيخته شده بود، از من خواست که ديلم‌ها را به او بدهم. اول ديلم بزرگ‌تر را دادم، ولی موفق نشد کرکره را کج کند. سپس ديلم کوچک‌تر را دادم. فرامرز بعد از مدتی تلاش گفت که موفق شده است و می‌تواند بيرون را ببيند. گفتم: بهتر است ديلم‌ها را بدهد تا در هواکش سلول من باشد. وی هر دو را باز پس داد و آن‌ها را در جای اول‌شان گذاشتم. هم‌زمان وقتی از روی توالت پايين آمدم، در سلولم باز شد. دوباره يک لحظه احساس کردم که همه چيز را ديده‌اند، ولی باز هم حدسم اشتباه بود. من دوباره شانس آورده بودم. لشکري به همراه تعدادی پاسدار به داخل سلولم آمدند. مدتی طول کشيد تا به خودم آمدم و به حالت عادی بازگشتم. لشکری با لحنی تسمخرآميز گفت: آقا ايرج اتهامت چيه؟ گفتم: "مجاهدين" و خودم را جمع کردم و منتظر واکنش وی ماندم، ولی برخلاف انتظارم، هيچ واکنشی منفی نشان نداد. سرش را تکان داد و گفت: چشم‌بند بزن، بيا بيرون! بلافاصله درِ سلول هر هشت نفر ما را باز کردند و همه‌ی ما را چشم‌بند زده، پشت سر هم رديف کردند. بعد از چند دقيقه خود را در بند سابق‌مان يافتيم. چيزی که غيرعادی به نظر می‌رسيد، اين بود که برای اولين بار پاسداران و لشکری نسبت به پاسخ ما در رابطه با اتهام‌مان که "مجاهدين" اعلام کرده بوديم، از خود هيچ واکنشی نشان ندادند. ظاهراً نوعی همراهی نيز نشان می‌دادند. در راه پاسدار بند از اکبر صمدي پرسيد: اتهام؟ او گفت: هوادار. پاسدار تنها سرش را تکان داد. ما آن را به نوعی کوتاه‌ آمدن آن‌ها و تحميل اراده‌ مان در شرايط جديد تلقی کرديم. پس از انتقال ما به بند، ديگر زندانيانی را که در انفرادی به سر می‌بردند نيز به يک فرعی منتقل کردند. فرعی مزبور در بالای يکی از دو فرعی زندانيان ملی‌کش مجاهد بود. بعدها بچه‌ها برايم تعريف کردند در تماس با آن‌ها متوجه شده بودند که اکثر افراد ملی‌کش مجاهد درهمان روز اول و دوم به دادگاه برده شده و ديگر بازنگشته بودند.
ورود ما با بهت و سوال دوستان‌مان همراه بود. همه از ما سراغ تعدادی از بچه‌ها را می‌گرفتند که صبح از بند برده بودند و خبری از آن‌ها نبود. در نگاه اول فکر کرديم شايد آن‌ها را به جای ما به انفرادی برده‌اند. تازه ما را مدتی بيش‌تر از حد معمول آن روزها، در انفرادی نگه‌داشته بودند. جای تعجبی نبود اگر آن‌ها را به جای ما به انفرادی می‌بردند. بلافاصله به حسينيه بند که در انتهای بند قرار داشت، رفتيم. در آن جا همه‌ی مواردی را که در طول ۴۲ روز گذشته بر ما گذشته بود، برای جمع توضيح داديم و آنان نيز پرسش‌ها و برخوردی که با ما در صبح همان روز شده بود و... را جويا شدند. هر آن‌چه را که خبر داشتيم و مهم می‌دانستيم، برای جمع گفتيم ولی هنوز خيلی چيزها در پرده‌ی ابهام قرار داشت. فضای ذهنی افرادی که در بند بودند نسبت به ما که مدتی را در انفرادی به سر برده بوديم، واقعی‌تر بود.
شب هنگام پاسدار بند از بچه‌ها می‌پرسد: نام پدر منصور قهرماني چه بود؟ سوال اين پاسدار خيلی بحث‌انگيز می‌شود. اگر منصور قهرماني زنده است، پس چرا فعل بود برايش به کار برد و يا اين که چرا از خود منصور نمی‌پرسند و... ولی در هر صورت به نتيجه‌ی روشنی نرسيديم. در واقع پذيرش موضوع برای‌مان سخت بود.
پروسه‌ی قتل‌عام‌ها از صبح شنبه، هشتم مرداد، ساعت نه صبح در گوهردشت آغاز شد. ما اولين گروهی بوديم که به نزد هيئت تعيين شده از سوی خميني برده شديم. روال کارشان بر اين اساس قرار گرفته شده بود:
کسانی که از نظر مسئولان زندان بر مواضع سياسی‌شان محکم‌تر و استوارتر بوده‌اند، زودتر از دم تيغ گذرانده شوند تا اگر در جريان پيش‌برد پروژه‌ی قتل‌عام به هر دليلی توقفی حاصل شد، دست‌کم ثابت‌قدم‌ترين‌ها را اعدام کرده باشند تا از اين حيث با افسوس و پشيمانی مواجه نشوند. در واقع از آن‌جايی که ما به عنوان زندانيان تنبيهی بندها در انفرادی به سر می‌برديم، به عنوان "معاندترين" افراد، برای اولين گروه انتخاب‌مان کرده و به مسلخ‌مان برده بودند و ما نسبت به اين مسئله هيچ‌گونه آگاهی و خبری نداشتيم. لشکري به درستی زندانيان اهل مشهد را که از مواضع بالاتری نسبت به ما برخوردار بودند، به عنوان اولين گروه جهت قتل‌عام انتخاب کرده بود. امکانش بود که هر دو گروه يعنی هم ما و هم آنان را در آن روز با هم اعدام کنند، ولی چون ظاهراً ما را بدون اجازه‌ی او و به دستور افسرنگهبان به دادگاه برده بودند، نمی‌خواست اتوريته‌اش مخدوش شود. به همين دليل دستور داد ما را به سلول‌هايمان بازگردانند تا مهار اوضاع در ابتدای کار از دستش در نرود. بدين صورت ما در تضاد و درگيری پيش‌آمده بين مجريان قتل‌عام، جان به در برده بوديم. با مواضعی که داشتيم، اگر آن روز صبح به دادگاه می‌رفتيم، هيچ کدام زنده باز نمی‌گشتيم.
بر اساس طرح اوليه‌ای که در وزارت اطلاعات ريخته شده بود، قرار بود قتل‌عام در غافل‌گيری مطلق صورت گيرد و تا جايی که امکان دارد، زندانيان از پروسه‌ی اعدام و چگونگی کم و کيف آن تا مشخص شدن وضعيت خودشان، آگاه نشوند. با اين کار می‌توانستند هر چه بيش‌تر به مواضع اصلی و نهانی زندانيان پی‌ برده و زندانيانِ سر موضعی را سريع‌تر شناسايی کرده و حکم اعدام را ابتدا در مورد آنان صادر کنند. بی‌اطلاع نگاه داشتن زندانيان نسبت به موقعيت و پروژه‌ی در دست اجرا، در زمانی امکان‌پذير می‌شد که زندانيان به هيچ ‌وجهی نتوانند از موقعيت يکديگر مطلع شوند. برای به فرجام رساندن اين مقصود، نيازمند سلول‌هايی بودند تا کسانی را که از بند خارج شده و در پروسه‌ی برخورد و قتل‌عام قرار می‌گيرند، به آن‌جا منتقل کرده و کاملاً ايزوله‌شان کنند. از اين رو به سلول‌های بلوکی که ما در آن‌ها به سر می‌برديم، نياز داشتند. در واقع از اين سلول‌ها می‌توانستند به عنوان ترمينال جهت انتقال افراد به دادگاه و انجام کارهای حقوقی قبل از اعدام استفاده کنند. برتری اين بلوک ساختمانی در اين نهفته بود که اولين بلوک زندان بود و مشرف به بندی نبود. يک طرف آن به محوطه‌ی بيرون زندان مشرف بود و در طرف ديگرش نيز بندی قرار نداشت. زندانيانی که به اين بندها آورده می‌شدند، عملاً ارتباط‌شان با بندهای ديگر قطع می‌شد و نمی‌توانستند وضعيت خود را با زندانيان بندهای ديگر در ميان بگذارند. سلول‌های انفرادی ما در طبقه‌ی دوم و نيز بند بالای سرمان را که ملی‌کش‌های مارکسيست بودند، برای اين منظور خالی کردند و ما را به بند سابق‌مان منتقل کردند. از اول صبح داوود لشکري ضمن حضور در بندهای مختلف به جست‌وجو و شکار قربانيانی می‌پرداخت که به زعم وی بايد هدف اول قتل‌عام قرار می‌گرفتند.
از ميان زندانيان مشهدی، جعفر هاشمي معروف به کاک اولين نفری بود که به دادگاه برده شد. طبق معيارهايی که رژيم برای بردن افراد به دادگاه معين کرده بود، وی بايد به عنوان اولين نفر به دادگاه می‌رفت. در تيرماه همان سال همگی آن‌ها را در گوهردشت به دادگاه برده بودند. آن‌ها در دادگاه به دفاع از مجاهدين و آرمان‌هايشان پرداخته و از سوی حاکم شرعی که نمی‌شناختندش، به اعدام محکوم شده بودند. اين برداشتِ خود آن‌ها از پروسه‌ی دادگاه ياد شده بود.
مقاومت جعفر، از او فردی مورد احترام نزد همه، حتا زندانبانان ساخته بود. گفته می‌شد در بدو ورودش به گوهردشت، به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود و در همان حال تنها به گفتن "ياحسين" و"درود بر رجوي" اکتفا کرده بود. زندانيان مارکسيست بعدها برايم تعريف کردند که زندانيان مشهدی را قبل از شهادت، در حياط بندشان ديده بودند که با چه شور و شوقی ابتدا نماز گزارده و سپس در بزرگ حياطی را که به سوله‌ی محل اعدام منتهی می‌شد، خودشان باز کرده بودند. چند روز بعد وقتی در خلال قتل‌عام‌ها به بندی که قبلاً ملی‌کش‌ها در آن به سر می‌بردند، منتقل شدم، روی ديوار يادداشتی به تاريخ هشت مرداد از جعفرهاشمی يافتم که اشاره داشت در دادگاهی به نام "عفو" شرکت کرده و ضمن دفاع از مواضع مجاهدين به مرگ محکوم شده است و منتظر اجرای حکم است.
در اين روز، از بند ما(بند ۲) مسعود کباري، رامين قاسمي، حسين سبحاني، غلامرضا اسکندري، رضا زند، منصور قهرماني، مهران هويدا، احمد گرجي و اصغر مسجدي به شهادت رسيدند. آنان کسانی بودند که در چند روز گذشته با نگهبان‌های بند در طی روز و يا موقع گرفتن آمار درگيری داشتند. پاسداران ضمن يادداشت نام آن‌ها، وعده‌ی برخورد داده بودند. به غير از آن‌ها علی‌اوسط اوسطی و موسی کريم‌خواه از متهمان دادستانی کرج را نيز امروز از بند خارج کرده بودند و کسی از سرنوشت آن‌ها اطلاعی نداشت. در ۱۵ مرداد وقتی به سلول مجرد رفتم، نوشته‌ای از موسی کريم‌خواه روی ديوار يافتم با مطلعی از شعر جاودانه‌ی "آرش" سياوش کسرايی:
آری آری زندگی زيباست
زندگی آتشگهی ديرنده پابرجاست
و بعد ادامه داده داده بود
جنگلی هستی تو ای انسان!
جنگل ای روئيده آزاده...
که به تاريخ هشت مرداد امضا کرده بود. وی هم چنين نوشته بود که به اعدام محکوم شده و در انتظار اجرای حکم است. علی‌اوسط نيز در همان روز اعدام شده بود.
"محمد. ش- ن" اهل گيلان، در روز هشت مرداد به دادگاه رفته بود. وی از نادر کسانی بود که آن روز جان سالم به در برده بود. او هوادار مجاهدين بود، ولی در پرونده‌اش او را به عنوان هوادار بنی صدر ثبت کرده بودند. او در دادگاه، روی همان اتهام بنی صدر مانور داده بود و اعضای دادگاه با تناقض روبه‌رو شده بودند، چون حکم خميني صرفاً مختص به مجاهدين بود و نه ديگر گروه‌های مذهبی.[8]
وی بعد از دادگاه، به سلول‌های مجاور زندانيان ملی‌کش مجاهد منتقل شد. بعدها تعريف می‌کرد که بچه‌های ملی‌کش بعد از دادگاه، از طريق مورس با هم در تماس بودند و هيچ ‌يک از آنان از برنامه‌ی رژيم برای قتل‌عام زندانيان مطلع نبودند. تصورشان همان بود که رژيم تبليغ می‌کرد. پذيرفته بودند که هيئتی برای بررسی وضعيت آنان جهت آزادی به زندان آمده است و گويا قرار است با همه‌ی آن‌ها برخورد کنند. اين تماس‌ها قبل از ابلاغ حکم اعدام به آنان بود.
آنان به ضيافت مرگ ميهمان شده بودند بدون اين که بدانند و غلامان از ميناهای عتيق زهر در جام‌شان می‌کردند[9]
حضور در برابر اين‌گونه هيئت‌ها و برخوردهايی از اين دست، برای زندانيان ملی‌کش، عادی به نظر می‌رسيد و حساسيت آنان را بر نمی‌انگيخت. در سال ۶۶ در اوين، نيري و اشراقي با همه‌ی آنان برخورد کرده بودند و از آن‌جايی که هيچ ‌يک حاضر به پذيرش ضوابط دادستانی جهت آزادی از زندان نشده بودند، همگی محکوم به زندان تا اطلاع ثانوی شده و حکمی در اين زمينه نيز دريافت کرده بودند. ضوابط دادستانی در آن شرايط از نوشتن انزجارنامه و مصاحبه‌ی ويدئويی شروع شده و به دادن تعهدِ مبنی بر عدم فعاليت سياسی و سپردن وثيقه و ضامن، منتهی می‌شد. در شرايط جديد دوباره همان نيری و اشراقی را به همراه چند نفر ديگر می‌ديدند. سوال مشخص نيری از آنان اين بود: آيا ضوابط دادستانی در رابطه با مصاحبه‌ی ويدئويی جهت آزادی از زندان را می‌پذيريد يا نه؟‌ آنان مانند هميشه پاسخ‌شان منفی بود. به خاطر همين مواضع‌شان بود که سال‌ها و ماه‌ها اضافه بر ميزان محکوميت اوليه‌شان، در زندان به سر برده بودند. آن‌ها در سال گذشته برای آزادی بی قيد وشرط از زندان، اعتصاب غذا کرده بودند و رنج و سختی بی‌پايانی را به جان خريده بودند.
حسين حقيقت‌گو و مهشيد(حسين) رزاقي از بند ملی‌کش‌ها، از ديگر شهدای اين روز بودند که همراه با تعداد ديگری از زندانيان ملی‌کش به دادگاه برده شدند. هر دو را لشکري از سال ۶۱ به خوبی می‌شناخت و خودش آن‌ها را راهی دادگاه کرده بود. مهشيد از سال ۶۲ و حسين از سال ۶۴ ملی‌کش بودند.
در روزهای هشت و نه مرداد اعدام‌ها در محوطه‌ی بيرون از ساختمان زندان و در يک سوله انجام می‌گرفت. اين سوله در پشتِ ديواری که به دور محوطه‌ی بندها کشيده شده بود، قرارداشت. از حسينيه‌ی بند ما که به آن قسمت مشرف بود، حوالی آن‌جا را می‌شد ديد. از آن‌جايی که سوله در پشت محوطه‌ی بندها قرار داشت، ديوار دور محوطه‌ی بندها امکان ديدن داخل آن را از ما سلب می‌کرد. برای رسيدن به آن‌جا بايد دری بزرگ پشت سر گذاشته می‌شد. بچه‌ها پيش‌تر نرده‌های کرکره مانندِ جلوی پنجره را کج کرده بودند و از اين طريق می‌توانستند آن‌چه را که اتفاق می‌افتاد، شاهد باشند. عصر همان روز "ه-خ" از طريق پنجره‌ی بند، داوود لشکري را با يک فرغون که در آن طناب بود، ديده بود. در طول روزهای هشتم و نهم مرداد، پاسداران زيادی را می‌ديديم که با اشتياق هر چه تمام‌تر تلاش می‌کردند داخل سوله را ببينند. گاه تلاش می‌کردند از در بالا رفته و از بالای آن داخل سوله‌ای را که در پشت آن قرار داشت، ببينند. در مجموع نقل و انتقال‌های زيادی نيز در آن‌جا به چشم می‌خورد که در روزهای قبل سابقه نداشت. همه‌ی امور حاکی از اين بود که اتفاق‌های ناگواری در حال وقوع است، ولی پذيرش آن سنگين بود. هيچ کس در بند به قضايا خوش‌بينانه نمی‌نگريست و همه در دلهره و اضطراب به سر برده و تمام بحث و گفت‌وگوهايشان با يکديگر پيرامون اين نقل‌وانتقال‌ها و ديگر اتفاق‌های مشکوک بود. از صبح بچه‌ها يک فولکس استيشن سفيد رنگ را ديده بودند که به طور متناوب وارد زندان شده و پاسداران تعدادی جوان را که لباس سربازی به تن داشتند، با چشم‌های بسته به زندان منتقل می‌کردند. حدس ما بر اين پايه بود که اين جوانان شايد رزمندگان ارتش ‌آزادی‌بخش هستند که به اسارت در آمده‌اند و يا شايد در زمره‌ی سربازانی‌اند که در جريان نبردها، تمرد کرده‌ و اينک برای مجازات به زندان آورده شده‌اند. آن‌ها هيچ گاه در خلال قتل‌عام‌ها و يا پس از آن، ديگر ديده نشدند و کسی از سرنوشت‌شان اطلاعی به دست نياورد. در آسايشگاه اوين نيز بچه‌ها تعدادی ارتشی را ديده بودند که گفته می‌شد از زندان جمشيديه به آن‌جا منتقل شده بودند. بعدها شنيدم برای اولين‌بار و بعد از گذشت هشت سال از شروع جنگ و پذيرش قطعنامه و اعلام آتش بس، خميني به فکر انتقام از سربازان و ارتشی‌ها افتاده بود و به شکلی هيستريک رأی به اعدام آن‌ها داده بود. خمينی در مرداد ماه، طی يک دستورالعمل جنايت‌کارانه به علی رازيني که در آن هنگام رياست سازمان قضايی نيروهای مسلح را يدک می‌کشيد، حکم بر اعدام تمامی سربازان و نظاميانی داده بود که به نوعی در تضعيف جبهه‌ها کوشيده و يا با تمردشان آسيبی به دستگاه نظامی رژيم وارد کرده بودند.
زنان مجاهد که از استان کرمانشاه به تهران منتقل شده بودند، به همراه چندين زن مجاهد کرجی در همين روز و حداکثر روز نهم مرداد به شهادت رسيدند. زهرا خسروي از زندانيان زن کرج و آذر سليماني گرد دلير کرمانشاهی که چندی قبل لشکري و پاسدارانش پيکر او را در هم کوبيده بودند ولی نتوانسته بودند خللی در اراده‌اش وارد کنند، جزو اولين کسانی بودند که در اين روز جاودانه گشتند. گويی آخرين پيام‌شان اين بود:
آی مردان دشنه‌ها و تشنگی!
از ميان شما کسی آيا
نام خواهران گمنام برکه‌ها را بر بوم ماه خواهد نوشت
آوای دختران سرو و صنوبر را
در جنگل بکر ستيزه‌ها خواهد شنيد
زهرا خسروي را در ظهر هشت مرداد برای نوشتن وصيت‌نامه، به بندی که مشرف به فرعی ۸ بود، برده بودند. وی از فرصت به دست آمده استفاده کرده و با بچه‌های فرعی ۸، از طريق مورس تماس برقرار کرده بود. بعد از معرفی خود، اعلام کرده بود که در دادگاهی به رياست نيري به اعدام محکوم شده و ضمن خداحافظی از بچه‌ها خواسته بود که سلام‌های گرم و صميمانه‌اش را به مسعود و مريم رجوي برسانند. گويی درآخرين لحظه‌ی حيات، می‌خواند: "عاشقان گريسته‌اند، من اما عاشقانه زيسته‌ام". به اين ترتيب اولين دسته زندانيانی که متوجه‌ی قتل‌عام‌ها شدند، زندانيان مجاهد فرعی ۸ بودند. هيچ کس به درستی خبر نداشت که چه فاجعه‌ای در راه است!
اکثريت قريب به اتفاق زنان مجاهد "دختران آفتاب، خواهران ستيزه و مهتاب، مادران بکر زلالی آب" در اوين به سر می‌بردند و در خلال همين روزها دسته- دسته به قربانگاه برده می‌شدند و "در فروغی جاودان، گلوبندی شبق رنگ" بر گردن می‌آويختند.
روز هشت مرداد، حوالی بعدازظهر، دادگاه در گوهردشت پايان يافته و اعضای هيئت به سرعت به اوين بازگشتند و سرمست از پيروزی، ادامه‌ی کشتار را در اوين پی گرفتند. دادگاه در اوين، آن روز تا نيمه‌های شب ادامه يافت. حساسيت ويژه‌ای روی زندانيان مجاهد اوين داشتند. علی‌رغم اين که تعداد زيادی زندانی مجاهد در گوهردشت در دسترس‌شان بودند، ترجيح می‌دادند که در روزهای اول بيش‌تر وقت‌شان را صرف قتل‌عام زندانيان اوين کنند. چرا که زندانيان محکوم به ابد و زير حکمِ اعدام، دوبار دستگيرشده‌ها و پيک‌های اعزامی مجاهدين و... در اوين به سر می‌بردند. نمی‌خواستند هيچ‌ يک از آن‌ها "قسر" در بروند.

يک شنبه ۹ مرداد. حوالی ساعت نه صبح، نام احمد نورامين، مهرداد اردبيلي و حسين بحري جهت خروج از بند خوانده شد. بهت و ناباوری همه را در بر گرفته بود. قبلاً تصور بر اين بود اگر رژيم در موقعيت خطيری قرار بگيرد، کسانی را که حکم‌های طولانی مدت و يا پرونده‌های سنگين دارند و يا زيرحکم به سر می‌برند، به احتمال زياد اعدام و يا سر به نيست خواهند کرد. حکم حسين بحري رو به اتمام بود و اين باعث به هم ريختن تصورمان راجع به آن‌چه که در جريان بود، می‌شد. هنوز عده‌ای در بند بودند که احکام بالا داشتند و خبری از بردن آن‌ها نبود. تصور می‌رفت همه را به يک منظور از بند خارج نمی‌کنند. گاه فکر می‌کرديم شايد همه چيز بر اساس يک ذهنيت شکل گرفته است. رژيم از سال‌ها قبل تبليغ کرده بود که در صورت وقوع خطری برای رژيم، همه‌ را از دم تيغ خواهند گذراند. گاه تصور می‌کرديم شايد قصدشان از انجام اين نقل و انتقال‌ها در سطح زندان، برای اين است که جمع زندانيان را هرچه کوچک‌تر و محدودتر کنند تا کنترل و برخورد و سرکوب‌ کردن‌شان راحت‌تر باشد. ولی بلافاصله با اين سوال رو‌به‌رو می‌شديم که پس چرا مانند دفعه‌های قبل به يکباره اسامی افراد انتقالی را نمی‌خوانند؟ چرا افراد را در دسته‌های چند نفری از بند خارج می‌کنند؟ يکی از احتمال‌های خوش‌بينانه‌ای که می‌داديم، اين بود که شايد با توجه به شرايط پيش آمده، تصور می‌کنند قصد شورش يا... داشته باشيم، به اين ترتيب با محدود‌تر کردن جمع‌ها می‌خواهند از وقوع هر حرکتی جلوگيری کنند!
ديری نگذشته بود که مهران صمدزاده را نيز صدا کردند. جثه‌ی کوچکی داشت. بچه‌ها به شوخی سر به سرش می‌گذاشتند و می‌گفتند: لشکري با طناب خفه‌ات نخواهد کرد، بلکه تو را می‌گذارد کنار ديوار و در حالی که گلويت را فشار می‌دهد، از روی زمين بلندت می‌کند. در پاسخ می‌گفت: من هم می‌گويم ما گيلاسيم! ما گيلاسيم! اشاره‌اش به جوکی بود که می‌گفتند: چند خرس‌ برای دزدی به باغی می‌روند، هنگام دزدی، با صاحب باغ روبه‌رو می‌شوند. خرس‌ها در حالی که از درخت‌های گيلاس آويزان شده بودند، می‌گفتند:‌ ما گيلاسيم! ما گيلاسيم!
همه‌ی افراد بند، در جوش و خروش بودند. کسی نمی‌توانست به انجام کارهای شخصی بپردازد. افراد خود را برای مقابله با هر اتفاق ممکنی آماده می‌کردند. هواخوری بند هم‌چنان برقرار بود. در حال خوش و بش و شوخی با منوچهر بزرگ‌بشر بودم که نامش را خواندند و از بند خارج شد. پانزده سال محکوميت داشت، تا روز ۲۱ مرداد که جاودانه شد، ديگر او را نديدم. درگوشه‌ای با مهدی مهرمحمدي به قدم زدن مشغول شدم. از سال ۴۹ دانشجوی دانشکده کشاورزی کرج بود و به خاطر فعاليت‌های سياسی و... هنوز فارغ‌التحصيل نشده بود! همسر برادرش او را لو داده بود. نزديک به ۴ سال زير حکم بود و به تحمل هشت سال زندان از تاريخ صدور حکم، محکوم شده بود! مدتی در تشکيلات، در يک بخش مشغول کار بوديم. تا فرصتی به دست می‌آورديم، با هم به درد دل و چاره‌جويی می‌پرداختيم. پرسيد: در اين شرايط چه فکر می‌کنی؟‌ گفتم: نمی‌دانم، ولی يادت هست بچه‌ها در تشکيلات می‌گفتند وقتی در کوه گم شدی، حتماً راه سخت‌تر را انتخاب کن و از يالی حرکت کن که به نظر سخت‌تر می‌آيد تا راه اصلی را پيدا کنی؟. اصولاً وقتی انسان در شرايط انتخاب مسيری قرار گرفته، نبايد به دنبال ساده‌ترين راه‌ها برود. درنگ نکرده و گفت: منظورت اين است که در موضع‌گيری‌مان به "چپ" نظر داشته باشيم؟ گفتم: نمی‌دانم! خودم هم هنوز در اين رابطه به تصميمی نرسيده‌ام و نمی‌دانم در اين جا تأکيد روی اين مسئله منطقی است يا نه. در تحليلی که در آن شرايط از وضعيت موجود داشتيم، هنوز از قتل‌عام شدن بچه‌ها نشانی نبود. البته شرايطِ به غايت سخت و بغرنجی را پيش‌بينی می‌کرديم. با وجود اين گفت: هر چه پيش آيد، دشوارترين راه ممکن را انتخاب خواهم کرد.
شب‌هنگام حيدر صادقي که در انفرادی نيز مدتی در سلول مجاور من بود، دستی به سرم کشيده، خنديد و گفت: مثل اين که به اندازه‌ی کافی چاق و چله شده‌ايم و می‌خواهند مثل بره سرمان را گوش تا گوش ببرند!
با عبدالله بهرنگي در حالی که در سلول‌مان به گفت‌وگو نشسته بودم، گفت: به نظر می‌رسد بچه‌های حکم بالا را اعدام می‌کنند. گفتم: خود رژيم بهتر می‌داند حکم‌‌های صادر شده بيش‌تر تابع موقعيت‌های رژيم در دوران‌های متفاوت بوده‌اند و نشان دهنده‌ی چگونگی نظر و مواضع فرد در همه‌ی موارد نيست. در ثانی با وجود اين همه "پيک‌های مجاهدين" و دوبار دستگيرشده‌ها و افرادی که در اوين زير حکم قرار دارند، رژيم چرا برای اعدام يک سری افراد حکم بالا، به گوهردشت آمده است؟ بعد اضافه کردم: البته ما از اوين و آن چه که در آن جا می‌گذرد، خبری نداريم. استدلال من در آن موقع بر اين پايه استوار بود که اگر رژيم تصميم کشتار زندانيان را اتخاذ کند، ديگر حکم‌های زندانيان ملاک نخواهد بود. تصميم بر قتل‌عام همه‌ی زندانيان، با توجه به عقب‌نشينی مجاهدين نيز به نظرم منطقی نمی‌رسيد. هنوز ميزان سبوعيت رژيم را، با آن که هفت سال از دوران زندانی بودنم سپری شده بود، نمی‌دانستم و علی‌رغم اين که جنايت‌های بی‌شماری را به چشم ديده بودم، اين يکی را نمی‌توانستم حدس بزنم. در واقع علی‌رغم باورم به درنده‌خويی و شقاوت رژيم به لحاظ عينی، اين مسئله برايم روشن نبود که رژيم می‌تواند از چه ظرفيت و پتانسيل عظيمی برای ويرانگری و جنايت برخوردار باشد؟ تصور اين که کسانی بالای دار رفته‌اند که تا لحظه‌ی پيش در کنارم بودند، برايم بسيار دشوار بود. شب مصطفی مردفرد گفت: در دورانی که انفرادی بودی، احساس کردم شايد ديگر بازنگردی و تو را نبينم. به همين منظور نامه‌ای را که برايت بسيار عزيز بود، از جاسازی در آورده و در يک جلد قرآن دوباره جاسازی کرده و در ساکت گذاشتم تا اگر احياناً وسايلت را خواستی، نامه نيز به همراه آن باشد. فقط نمی‌دانستم چگونه می‌توانم خبرت کنم که نامه را در جلد قرآن جاسازی کرده‌ام. از او تشکر کردم، ولی در آن لحظه آن‌قدر ذهنم درگير مسائل مختلف بود که حتا نگاهی به قرآن صحافی‌شده و گنج نهان در آن، نيانداختم. مصطفی شور و حال عجيبی داشت. الفت و دوستی شديد وعميقی بين ما بود. هيچ ‌کس مثل او، روحيات و خلق و خوی مرا نمی‌شناخت. در بعضی‌ مواقع مرا بهتر از خودم می‌شناخت! بسيار دقيق و ريزبين بود. گاهی مواردی را در من تشخيص می‌داد که از شنيدن‌شان شاخ در می‌آوردم. چيزهايی که او در رابطه‌ با من و روحياتم می‌گفت، منحصر به فرد بود. کم‌تر کسی به زوايای روحی‌ام پی می‌برد. قادر نبودم چيزی را از او پنهان کنم!
امشب بچه‌های يکی از فرعی‌ها را بيرون کشيده و از آن‌ها اتهام‌ها‌يشان را می‌پرسند. تنها يکی از زندانيان به نام محمد هدايتي، اتهام خود را "منافقين" اعلام می‌دارد و به شدت مورد ضرب و شتم پاسداران قرار می‌‌گيرد که چرا اتهامش را "مجاهدين" نمی‌گويد!
در دو روز گذشته و هم‌چنين روزهای بعد، پاسداران و اعضای هيئتِ کشتار زندانيان تلاش می‌کردند فضای دادگاه و اعدام و قتل‌عام، بر زندانيان چيره نشود. در دادگاه سعی‌شان بر اين بود که تا حد ممکن با ملايمت رفتار کنند تا زندانيان هر چه بيش‌تر به مواضع واقعی‌ و درونی‌شان نزديک شوند و دست آنان در کشتنِ هر چه بيش‌ترِ زندانيان، بازتر باشد.
فضای عاطفی عجيبی در بند حاکم بود. عصر امروز، رضا ازلي نامه‌های اشرف ربيعي به همسرش مسعود رجوي را که از حفظ بود، خواند. اين نامه‌ها در زمستان ۶۶ و در سالگرد ۱۹ بهمن توسط مجاهدين منتشر شده بودند. رضا اين نامه‌ها را در اوين کلمه به کلمه حفظ کرده بود. نامه‌ها بسيار انگيزاننده بودند. به ويژه در اين روزها می‌توانستند تاثير مضاعفی داشته باشند. به خصوص آن‌جا که اشرف خطاب به همسرش مسعود می‌گفت:
با تمام بچه‌هامون و با تمام عزيزانم با تمام نورچشمانم همان‌هايی که قهرمانانه شهيد می‌شوند هميشه با آن‌هام با آن‌ها شکنجه می‌شوم با آن‌ها فرياد می‌زنم و با آن‌ها می‌ميرم و زنده می‌شوم
بی‌اختيار به فکر فرو رفتم. اگر اعدام بچه‌ها صحت داشته باشد، الآن اشرف کجاست و چه حالی دارد؟ راستی بچه‌ها کجايند و چه می‌کنند؟‌ اين‌ها سوال‌هايی بود که ذهن من و ديگر بچه‌ها را اشغال کرده بود. احساسم را به مصطفی گفتم و بعد خواب‌هايی را که در انفرادی ديده بودم، برای بچه‌ها تعريف کردم. همه چيز در ذهنم با موسی خياباني و اشرف تلفيق پيدا می‌کرد. صميميت عجيبی در نامه‌هايش موج می‌زد. من که به سختی چيزی را باور می‌کنم، احساس می‌کردم هيچ غلوی در آن‌ها نيست.
سعيد امامي، عبدالناصر امجدي، بهنام تاباني، خيرالله جلالي، محمدرضا حجازي، بهروز شاهی‌مغنی، فرزين نصرتي، احمد نورامين، حسين بحري، مهرداد اردبيلي، حجت جزع سرکرده و... امروز جاودانه شدند.

دوشنبه ۱۰ مرداد. حوالی ساعت ۱۰ بامداد، لشکري و پاسداران بند ضمن سرکشی به همه‌ی اتاق‌های بند، نام کليه‌ی زندانيان محکوم به ده سال زندان يا بيش‌تر را يادداشت کردند. ظاهراً می‌خواستند بر اساس حکم، زندانيان را برای بردن به دادگاه طبقه‌بندی کنند. در اتاق ما لشکری از همه‌ی افرادِ محکوم به بيش از ده سال زندان، خواست در کنار من بنشينند و به پاسدار همراهش گفت که نام همه را بنويسد. من آخرين نفر بودم. قبل از رسيدن به من، به پاسدار بند گفت: تمام شد. برويم اتاق بعدی. من ضمن اعتراض، از جای برخاستم و رو به لشکری گفتم‌: من هم ده سال محکوميت دارم، چرا نام مرا ننوشتی؟ در حالی که دستم را گرفته و با شدت به ته اتاق پرتابم کرد، گفت: خفه! لازم نکرده و به سرعت سلول‌مان را ترک کردند. بدين ترتيب نام کليه‌ی کسانی را که بين ۱۰ تا ۱۵ سال محکوميت داشتند، يادداشت کردند. من تنها فردی بودم که با صلاح‌ديد لشکری از اين قاعده مستثنی شده بودم. بلافاصله پس از آن‌که لشکری بند را ترک کرد، کليه‌ی کسانی که نام‌شان توسط پاسدار بند يادداشت شده بود، به بيرون از بند منتقل شدند. لشکری در حضور پاسداران با يکايک آنان برخورد کرد. سوال‌ها مانند هميشه حول محورِ "اتهام" و آمادگی فرد جهت انجام مصاحبه‌ی ويدئويی، مصاحبه در جمع زندانيان، نوشتن انزجارنامه، تعهد مبنی بر عدم فعاليت سياسی و... بود. از جمعی که لشکری با آن‌ها برخورد کرده بود، چهل و اندی به بند باز نگشتند. آن‌ها را به دو فرعی ۱۷ و۱۳ منتقل کردند. مهدی مهرمحمدي در برخورد با لشکری، با احتساب دوران چهارساله‌ای که زير حکم بود، محکوميتش را ۱۲ سال عنوان کرده بود تا بلکه همراه بچه‌هايی که بيش از ۱۰ سال محکوميت داشتند، از بند خارج شود.
بند ما مشرف به فرعی ۱۷ بود و ما از بدو ورود بچه‌ها به آن‌جا، با آنان از طريق مورس تماس برقرار کرديم و به رد و بدل کردن آخرين اطلاعات و اخبار و برخوردهايی که با لشکري و پاسداران داشتند، پرداختيم. ما در طبقه‌ی سوم و آن‌ها در طبقه‌ی اول قرار داشتند. اگر يک زاويه‌ی قائمه را در نظر بگيريم، ما و آن‌ها در دو طرف اين زاويه قرار داشتيم.
در طبقه‌ی سوم ساختمانی که طبقه‌ی اول آن فرعی ۱۷ بود، تعدادی از بچه‌های بند ۳ اوين، از سه روز پيش مستقر شده بودند و ما با آن‌ها نيز پيوسته ارتباط داشتيم. آنان نيز چند روز پس از شروع قتل‌عام به اين نتيجه رسيده بودند که به احتمال زياد، رژيم در تدارک قتل‌عام زندانيان است و تعدادی از بچه‌ها نيز به شهادت رسيده‌اند. کسی دليل مستندی مبنی بر انجام قتل‌عام نداشت. همه چيز بر حدس و گمان استوار بود. يک سوال اساسی اين بود که چرا لشکري نام مرا يادداشت نکرد؟‌ من تنها نفری بودم که محکوميت ده ساله داشتم و لشکری اسمم را برای برخورد اوليه نيز يادداشت نکرده بود. ارزيابی تعدادی از بچه‌هايی که بند را ترک کرده بودند و کسانی که در بند مانده بودند، اين بود که احتمالاً مسئله چندان مهمی در بين نيست و به همين دليل نخواسته بعد از دو بار انفرادی رفتن در چند ماه گذشته، با من برخورد کند.
شب بعد از شام، بچه‌ها در اتاق ۱۵، يکی از دو اتاق بزرگ‌ترِ بند، جمع شده و به خواندن ترانه‌های قديمی و خاطره‌انگيز و شعر و سرود پرداختند. جای خالی بچه‌هايی که برده بودندشان، به شدت احساس می‌شد. با خواندن ترانه و سرود و شعر سعی داشتيم که از سنگينی آن فضای غم‌بار و دلهره‌آور بکاهيم و آرامش را به ميان‌مان بازگردانيم. هيچ چشم‌انداز روشنی نسبت به آينده نبود، ولی روحيه‌ی بچه‌ها هم‌چنان بالا به نظر می‌رسيد. امشب ترانه‌ی "شمع شبانه" به من خيلی چسبيد. می‌دانستم موسی خياباني اين ترانه را خيلی دوست داشته و حالا احساس می‌کردم که بيش از هميشه اين ترانه را دوست دارم. دوباره از رضا خواسته شد که نامه‌های اشرف به همسرش مسعود را بخواند. روز بعد عيد غدير بود و بچه‌ها در تدارک برگزاری جشن عيد غدير بودند. حتا در بدترين شرايط هيچ‌گاه حاضر نبوديم از برگزاری جشن و سرور پرهيز کنيم. اين احساس به شکل گسترده‌ای در بند جريان داشت که تعدادی از بچه‌ها شهيد شده‌اند. از سوی ديگر با خبر بوديم که در عمليات فروغ جاويدان نيز تعداد زيادی از بچه‌ها به شهادت رسيده‌اند. رژيم ادوات نظامی آن‌ها و پيکرها‌يشان را در تلويزيون نشان داده بود و بچه‌ها اين صحنه‌ها را ديده بودند. حالا ديگر تنها جشن عيد غدير نبود، هم بزرگداشت شهدا بود وهم اعلام آمادگی خودمان برای آن‌چه که در چشم‌انداز بود. گروه سرود در حال تمرين سرود جديدی بود که شعر و آهنگش در زندان نوشته و تنظيم شده بود. من قرار بود مجری مراسم باشم و به همين دليل مجبور بودم در همه‌ی کارها و برنامه‌ريزی‌های مراسم فعال باشم.

سه شنبه ۱۱ مرداد. از صبح تمامی دست‌اندرکاران مراسم در تب و تاب فراهم کردن ملزومات جشن بودند. در طول روز با افراد مختلفی سر و کله می‌زدم. ذهنم فقط معطوف شده بود به برگزاری جشن. جشنی که می‌توانست آخرين بزرگداشت برگزار شده از سوی زندانيان مجاهد باشد. هيچ کس از آن‌چه که در چشم‌انداز بود، به درستی خبر نداشت. مراسم ساعت چهار بعدازظهر و با تلاوت آياتی چند از قرآن مجيد توسط محمدحسن خالقي شروع شد و پيامی به مناسبت بزرگداشت عيد غدير خوانده شد. سپس من شعر "تاريخ به ياد خويش بسپار در هر گذر به خون نشسته اين پيکر ماست بی سرو بال بر چنگک سرد جراثقال" کمال رفعت‌صفايي را خواندم. انتخاب شعر به خوبی نشان‌گر حالات و روحيات ما در آن روزها و تحليل و ارزيابی‌مان نسبت به شرايط بود. شعر بعدی که توسط من در لا به لای برنامه خوانده شد، شعر "مادر" از رضا رضايي بود. در واقع پيامی بود از طرف زندانيان به عزيزان‌شان:
مادر بدان اميد که گردم دوباره باز
به راه کوچه، ديده گريان خود مدوز
خورشيد پرالتهاب زندگانی من
خواهد کند غروب به هنگام نيمروز...
مطلع شعر بی‌نياز از هر توضيحی است. انتخاب شعرها نمی‌توانست بی‌دليل باشد. اگر نيک نگريسته شود، محمل مراسم جشن عيد غدير بود ولی محتوای برنامه تناسب چندانی با آن نداشت. گروه سرود زندان به سرپرستی "م- ر" سرود "ای شهاب ثاقب" از سروده‌های زندان را با صلابت هر چه تمام‌تر اجرا کرد. به ويژه وقتی به مصرع "رعد و توفان، غران شيران، غران شيران، رعد و توفان" می‌رسيد، بند به لرزه در می‌آمد. رضا ازلي ترانه "نگاه کن که غم درون ديده‌ام چگونه قطره قطره آب می‌شود" را که بر اساس شعر زيبای فروغ فرخزاد ساخته شده بود، با احساسی هرچه تمام‌تر و با آهنگی غمگين اجرا کرد. در ادامه‌ی برنامه، ترانه‌ "در قفس را باز کنيد پرنده می‌خواد بپره" به زيبايی اجرا شد. در خاتمه، من شعر "بر سر دار و دشنه گر نعره کشيم از جگر، نيست در ميان مگر بهر تو های و هوی ما" از اسماعيل وفا يغمايي را خواندم. چنان که از محتوای برنامه بر می‌آيد، کسی دچار خوش‌بينی و ذهنيت نسبت به شرايطی که در آن به سر می‌برديم، نبود. بعد از مراسم، بسياری از بچه‌ها از من خواستند که شعر "مادر" رضا رضايي را برايشان بنويسم. تا پاسی از شب در حال نوشتن اين شعر برای بچه‌ها بودم. شعر زبان حال‌شان بود و بيش از هر چيز آن را پيام خودشان به مادران وعزيزان‌شان می‌دانستند. اشتياق عجيبی به حفظ آن داشتند. بعد از اتمام مراسم، در اتاق ۱۵ دوباره مراسم آوازخوانی و شعرخوانی و... ادامه يافت.
هنوز هيچ برخوردی با بچه‌هايی که از بند برده بودند، نشده بود. آن‌ها اين دو روز را در فرعی بدون هيچ برخوردی سپری کرده بودند. همه در انتظار به سر می‌بردند و کسی نمی‌دانست چرا در دو روز گذشته همه چيز در گوهر‌دشت ساکن شده است. روزهای ۱۰ و ۱۱ مرداد، هيئت مرگ به زندان گوهردشت نيامده بود و ماشين کشتار در اوين سرگرم کار بود.

چهارشنبه ۱۲ مرداد. از طريق تماس با فرعی ۱۷ متوجه شديم از ساعت ۹ صبح، با خواندن نام بچه‌ها شروع به بردن آن‌ها به مکان نامعلومی کرده‌اند. کسی نمی‌دانست کجا و به چه دليل. هيئت مرگ برای ستاندن جان‌های شيفته، از صبح به تکاپو افتاده بود. بعدازظهر، زين‌العابدين افشون يکی از بچه‌های محکوم کرج، به نزد هيئت برده شد و ديری نگذشت که دوباره به بند بازگشت. او توضيح داد که وی را به طبقه‌ی هم‌کف، جايی که ساختمان اداری و دادياری زندان قرار داشت، برده و در آن‌جا متوجه‌ی حضور هيئتی مرکب از نيري و اشراقي و چند نفری که آنان را نمی‌شناخت، شده بود. کسی نمی‌دانست چرا وی را به بند بازگردانده بودند. او تنها کسی بود که به بند بازگشته بود. می‌دانستيم هيئت بلندپايه‌ای از اوين، برای برخورد با زندانيان به گوهردشت آمده است. کم- کم داشتم قطعه‌های پازل را در ذهنم کنار هم می‌چيدم. ياد صبح روز هشتم مرداد افتادم. به عنوان اولين سری، به همان‌جايی که افشون می‌گفت، برده شده بوديم. سپس به ياد بنزی افتادم که جلوی زندان متوقف بود. حتماً ماشين آن‌ها بوده است. تهديداتی را که ماه‌های قبل شنيده بودم و سوله‌ی پشت بند که در دو روز گذشته ديگر فعال نبود و فرغون پر از طناب را به ياد آوردم. بی‌اختيار به ياد خواب‌هايی افتادم که در انفرادی ديده بودم و برای بچه‌ها نيز تعريف کرده بودم. يک لحظه فکر کردم اتفاق‌های وحشتناکی در حال وقوع است. از طريق مورس می‌شنيديم هر کسی که از فرعی رفته، ديگر بازنگشته است.
ظهر غذايی که به بند داده شد، بيش‌تر از هميشه بود. باعث تعجب‌مان بود. چرا در اين شرايط غذا بيش‌تر از قبل شده است؟ شب دوباره تکرار شد. ترديدی نبود که مقدارِ غذا بيش‌تر از قبل است. به چند تن از بچه‌ها گفتم: شايد ما غذای کسانی را می‌گيريم که ديگر به آن نيازی ندارند. جيره‌ی غذايی زندان زياد نشده بود و آشپزخانه بر اساس آمار قبل غذا تهيه می‌کرد و تعداد زندانيان کم‌تر از آمار آشپزخانه بود. به اين ترتيب غذای ما بيش‌تر شده بود. از غذا بدم می‌آمد و اشتها نداشتم. برای اولين بار بود که دچار بی‌اشتهايی می‌شدم. دليلش را خودم می‌دانستم. احساس بدی داشتم.
فرهاد اتراک، امير صفوي، محسن روزبهاني، حسين عبدالوهاب، حميد‌ اردستانی، عليرضا مهديزاده، محمدمهدی وثوقيان، حميدرضا طاهريان، بهزاد فتح‌زنجانی، اصغر محمدی‌خبازان، محمود آرمين، عباس افغان، بهروز بهنام زاده، مجيد پوررمضان، ايرج جعفرزاده، هادی جلال‌الدين‌فراهانی، منصور حريري، فرامرز دلکش، شاهرخ رضايي، ناصر برزگر، سعيد رمضانلو، ناصر زرين‌قلم، مهدی مهرمحمدي، عليرضا سپاسي، محمدرضا شهيرافتخار، مسعود دليري، شهريار فيضي، سيدمحمد اخلاقي، منوچهر ناظري و روح‌الله هداوند‌ميرزايی از بند ما، درخشيدن‌ آغاز کرده بودند. از ديگر بندها نيز تا آن جايی که می‌دانم اميرحسين کريمي، رضا فلانيک، ايرج لشکري، جلال لايقي، محمدرضا دلجوی‌ثابت‌رفتار، اکبر شاکري، بيژن ترکمن‌نژاد و... به شهادت رسيدند.

پنج شنبه ۱۳ مرداد. تنها چند تن در فرعی ۱۷ باقی مانده بودند، يکی از آن‌ها مصطفی مردفرد بود. آخرين خوش و بش‌ها را از طريق مورس با وی کردم. نگران بچه‌ها بود و می‌گفت که دلش می‌خواهد هر چه زودتر او را نيز صدا کنند.
نه روزنامه‌ای در بند بود و نه تلويزيونی. کسی حال کتاب خواندن نداشت. مگر دچار جنون می‌بود که در آن شرايط می‌توانست به خواندن کتاب بپردازد. اتاق ۱۵، مانند شب‌های قبل کانونی برای تجمع‌مان شده بود. بچه‌ها هم‌چنان آواز می‌خواندند و سرود حفظ می‌کردند. بعضی‌ها می‌خواستند کارهايی را که شايد در طول ساليان نکرده بودند، يک‌باره انجام دهند. در اتاق ۱۵ همه بی‌دريغ بودند. هر کس هنری داشت، عرضه می‌کرد. بيش از همه رضا ازليروی بورس بود. چرا که در آن فضای پر از احساس، بچه‌ها بيش از هر چيز مشتاق شنيدن چند باره‌ی نامه‌های اشرف بودند. در نامه‌‌اش نکته‌ای بود که به سختی تکانم داد. آن‌جا که می‌گفت: "وقتی خبر شهادت‌ها می‌رسد باور کن با ياد شهدا به خواب می‌روم و با ياد شهدا چشم باز می‌کنم و بياد انتقام زنده‌ام. "
فکر کردم راستی اگر قتل‌عام بچه‌ها صحت داشته باشد، چه کسی انتقام‌شان را خواهد گرفت؟ آيا اين خون‌ها بی‌ثمر خواهد بود؟ ‌اين درجه از شقاوت و ددمنشی را چه کسی می‌توانست حدس بزند؟ صدای ما به فرعی ۱۷ می‌رسيد. يکباره در سکوت شب، صدای سوت مصطفی مردفردبه گوش رسيد. آهنگ "قايقرانان رود ولگا" را به زيبايی هرچه تمام‌تر می‌نواخت. اين آهنگ هميشه برايم خاطره‌انگيز بود ولی حالا بيش از پيش برايم دلنشين شده بود. در آن‌ لحظه دلم می‌خواست کنار مصطفی می‌بودم.

جمعه ۱۴ مرداد. بچه‌ها رفته بودند بدون اين که وسايل‌شان را با خود برده باشند. حدس می‌زديم که دير يا زود ما را نيز از بند منتقل خواهند کرد. نمی‌خواستيم وسايل‌مان به دست پاسداران بيافتد. تصميم گرفتيم وسايل‌مان را جمع آوری کرده و منتظر حوادث بعدی شويم. افراد هر اتاق موظف شدند وسايل افرادی را که به هر دليل از بند منتقل شده‌اند، نيز جمع‌آوری کرده و به حسينيه‌ی بند ببرند. مسئول صنفی و نظافت بند نيز اموال عمومی را اعم از خوراکی و بهداشتی و... تقسيم کنند. به تعداد افراد هر اتاق، خرما، کنسرو، انجيرخشکِ ‌پاک‌کرده، پودر لباسشويی، صابون و... داده شد. افراد اتاق جنس‌های مزبور را در ساک‌های بچه‌هايی که در بند حاضر بودند و يا از بند بيرون رفته بودند، قرار می‌دادند. در کنار هر ساک، پتوهای شخصی بچه‌ها را که خانواده‌هايشان در طول ساليان گذشته فرستاده بودند، قرار داديم. شناسايی آن‌ها از پتوهای زندان که تيره رنگ بودند، به سادگی ممکن بود. ديگر کسی به بازگشت نمی‌انديشيد. همه عزم سفر کرده بودند، به کجا و چگونه؟ نمی‌دانستيم. همه‌ی افراد در انتظاری مرگبار به سر می‌بردند.
ظهر باز هم غذا مثل روزهای گذشته، زياد بود و حتا می‌شود گفت زياد‌تر. برای شام شب، غذا تخم‌مرغ بود. جيره‌ی هرفرد دو عدد تخم‌مرغ بود. هميشه به تعداد نفرات بند تخم‌مرغ می‌دادند. اما حالا جيره‌ی تخم‌مرغ نيز بسيار بيش‌تر از تعداد آمار بند بود. يعنی بچه‌ها نيازی به تخم‌مرغ ها‌شان ندارند. آيا گرسنه می‌خوابند؟ ديگر ترديدمان به يقين تبديل شده بود. بچه‌ها ديگر نبودند که تخم‌مرغ بخواهند. چه دردناک بود ديدن آن همه تخم‌مرغ اضافی که روزی، اضافه بودن حتا يک عدد آن می‌توانست در بند مشکل‌گشا باشد، اما حالا جز تنفر ايجاد کردن، معنی ديگری نداشتند.
در ضمن صحبت‌ها به اين نتيجه رسيديم در صورتی که ما را نيز بخواهند از بند خارج کنند، از آن‌جايی که افراد را بدون وسايل از بند می‌بردند، به جای چشم‌بند از لنگ استفاده کنيم. به چند دليل ساده:
۱- اگر ما را به مجرد و يا انفرادی بردند، بتوانيم از آن به عنوان حوله استقاده کنيم؛
۲- درصورتی که با ضرب وشتم مواجه شديم، برای تسکين درد، عضو آسيب ديده را با آن بسته و گرم نگاه داريم؛
۳- از لا به لای بافت‌های لنگ به خوبی می‌‌توان همه جا را ديد. گويی که اصلاً چشم‌بندی به چشم نداريد. استفاده از لنگ به جای چشم‌بند بعدها به خوبی کارگر افتاد و کمک‌های شايانی به من و ديگران کرد.
روزهای ۱۳ و ۱۴ مرداد هيئت تحرکی نداشت و مشخص بود که در گوهردشت به سر نمی‌برند و ظاهراً در اوين هم‌چنان مشغول به کار هستند. از آن‌جايی که هيئت هر روز در گوهردشت نبود، می‌شد حدس زد که اين هيئتی ويژه است و کار برخورد با کليه‌ی زندانيان به دست همين هيئت است. همه منتظر فرا رسيدن روز شنبه بودند. تقريباً مطمئن بوديم که روز بعد کار از سر گرفته خواهد شد و بی‌گمان نوبت ما در روزهای آينده فرا خواهد رسيد. چند روزی بود که افغانی‌ها دوباره پيدايشان شده بود. شايد پاسداران نسبت به حجم کاری که بايد انجام می‌دادند، معترض شده بودند. آنان را ظاهراً بی‌خطر می‌ديدند و پاسداران عادت نداشتند کارهايی را که آنان انجام می‌دادند، انجام دهند. آن‌ها نيز از شرايط ويژه‌ای که بر زندان حاکم بود، آگاهی يافته بودند و تعدادی از آن‌ها که کارهای عمومی زندان را انجام می‌دادند، ظاهراً نسبت به انجام قتل‌عام نيز آگاهی داشتند. چرا که يکی از آن‌ها برای آن که بچه‌ها را در جريان آن‌چه که در زندان می‌گذشت قرار دهد، در اولين فرصت به يکی از حياط‌ها رفته و فرياد زده بود که در حال اعدام کردن بچه‌ها هستند!

شنبه ۱۵ مرداد. صبح ساعت هشت، آماده و حاضر به يراق ايستاده بوديم. گويی به انتظار نوبت خويش بوديم. سرانجام انتظار به سر آمد. لشکري و پاسدارانش از راه رسيدند. شيوه‌ی کارشان همان‌گونه بود که برتولت برشت در نمايشنامه‌ی "صليب گچی” در باره‌ی "اس‌اس‌ها" نگاشته بود:
می‌آيند و چون سگان شکاري
بر رد پای برادران‌شان بو می‌کشند
و طعمه را می‌افکنند پيش پای ارباب پروارشان.
اولين نفر، من را صدا زدند. لشکري مدت زيادی با من کلنجار رفت تا چيزی را بپذيرم. اين‌گونه برخورد از جانب او، لااقل در رابطه با من بی‌سابقه بود. حتا پاسدارانش نيز با بهت و حيرت به مجادله‌ی بين ما گوش می‌دادند. نمی‌دانم چرا؟ ولی برخوردش با من متفاوت شده بود. از زير چشم‌بند، پاسدار "م" را می‌ديدم که در خردادماه تلاش کرده بود تا با کشاندن من به گوشه‌ای، مانع از کتک خوردن بيش‌تر من شود. کنار لشکری نشسته بود و گاه ‌گاهی هم چيزی می‌گفت. سرانجام لشکری وقتی بعد از تلاش بسيار نتيجه‌ای نگرفت، گفت: برو بدبخت بيچاره! و من را به همراه چند نفر ديگر به يک سلول در بند سابق ملی‌کش‌ها انداخت. از اين بند که در طبقه‌ی سوم قرار داشت، به عنوان ترمينال برای بردن افراد به دادگاه استفاده می‌شد.
بعد از نهار که قيمه پلو بود، دراز کشيده بودم. محمدرضا مهاجري (علی مهاجر) سرش را روی سينه‌ام گذاشته بود و درد دل می‌کرد. حکمش شهريورماه تمام می‌شد. تصور اين را که تنها چند قدم با اعدام فاصله دارد، نداشت و نداشتيم. لااقل در رابطه با او، کسی چنين تصوری نداشت.
در سلول باز شد و نام من به همراه علی مهاجر خوانده شد. با شنيدن نامم از جا پريدم. همراه با علی و تعدادی ديگر از بچه‌هايی که در اتاق‌های ديگر به سر می‌بردند، به طبقه‌ی پايين، جايی که هفته‌ی قبل مرا برده بودند، برده شديم. کنار ديوار نشستم. تعداد ديگری از بچه‌ها را آن جا ديدم. علی‌ حق‌وردی هم آن‌جا بود. علی به خاطر سرپا ايستادن زياد در دوران حاج داوود و فشارهای بيش از حدی که تحمل کرده بود، دچار نوع خاصی از سردرد شده بود که منجر به فرياد و تشنج عصبی‌اش در خواب می‌شد. نزديک به شش ماه، دو نفر از بچه‌ها به هنگام خواب مواظب او بودند تا دچار حمله نشود. آرام-آرام حالش بهتر شده بود. ظاهراً می‌رفت که دچار يکی از همان تشنج‌‌های عصبی‌ شود. برای کم‌کردن التهاب، سيگاری را روشن کرده و مشغول کشيدن آن شد. يکی از پاسداران متوجه‌ شد و علی‌رغم اين‌که نسبت به بيماری او آگاه بود، به سويش حمله کرده و سيگارش را به زير پا انداخته و له کرد. همين باعث شد که خارج از نوبت به کارش رسيدگی کنند. ترجيح می‌دادم هر چه زودتر صدايم کنند. از زمانی که پايم را به محوطه‌ی راهروی کنار دادگاه گذاشتم، تقريباً مطمئن بودم قتل‌عامی در کار است. چگونگی و شکل اجرای آن را نمی‌دانستم. متوجه شدم اسم ناصر منصوري را می‌خوانند. ناصريان گفت: در بهداری بستری است. چند دقيقه‌ای نگذشته بود که بيات مسئول بهداری به همراه پاسداری که وی را نمی‌شناختم، ناصر را با برانکارد آوردند. از پشت لنگی که به عنوان چشم‌بند از آن استفاده می‌کردم، همه جا را بخوبی می‌ديدم. انگار اصلاً چشم‌بندی به چشم نداشتم. ظاهرِ لنگ اين‌گونه نشان نمی‌دهد. می‌دانستم ناصر فلج قطع نخاعی است و هيچ حرکتی نمی‌تواند بکند. تلاش داشتم صورتش را ببينم. از آن‌جايی که روی برانکارد خوابيده بود و چشم‌بندی بر چشم داشت، با همه‌ی تلاشی که کردم، باز موفق به ديدن صورتش نشدم. وی را به سرعت به اتاقی برده و بيرون آوردند و به راهرو بغلی منتقلش کردند. تلاشم اين بود بفهمم در راهرو بغلی چه می‌گذرد؟ مصطفی محمدی‌محب، قاسم سيفان، محمدرضا مهاجري و محمود زکي، قبل از من به داخل اتاق رفته و خيلی سريع بيرون آمدند. مصطفی محمدی‌محب در سال ۶۰ شقاوت را به شکل دردناکی تجربه کرده بود. بازجويش او را صدا کرده و بدون آن‌که به دادگاه برده شده باشد، رهسپار جوخه‌ی اعدامش می‌‌کند. در راه رفتن به جوخه‌ی اعدام، بی‌آن‌که بداند، مجبورش کرده بودند برادرش را که از فرط شکنجه توانايی راه رفتن نداشت، بر دوش خود حمل کند. او در ميانه‌ی راه از صدای ناله‌های فردی که به دوش می‌کشيد، متوجه می‌شود که او برادرش است. سپس شاهد تيرباران برادرش می‌شود و پاسداران او و ديگر زندانيانی را که به صحنه برده بودند، مجبور می‌کنند که جنازه‌‌ها را سوار ماشين مخصوص حمل گوشت که به اين کار اختصاص داده شده بود، کنند.
پس از خروج محمود زکي، به داخل اتاق برده شدم. صدايی گفت: چشم‌بندت را بردار. لنگ را بازکردم. اتاق پر از افراد گوناگونی بود که به من خيره شده بودند. هول شدم سلام کردم. در نگاه اول نيري، اشراقيو رئيسي را شناختم. ناصريان سمت کارچاق‌کنی و جوسازی کردن داشت. نماينده‌ی وزارت اطلاعات نيز در جمع حضور داشت که آن موقع وی را نمی‌شناختم. چندين نفر محافظ و پاسدار با هيکل‌های درشت نيز پشت نيری و اشراقی ايستاده بودند تا مبادا در دادگاه کسی به آنان حمله‌ور شود. فکر همه چيز را از قبل کرده‌ بودند.
ما را بيمارانی تلقی می‌کردند که اميدی به بهبودمان نمی‌رفت. به همين دليل قصد نابودی‌مان را کرده بودند. دژخيمان، هيئت "پزشکان"ی بودند که تلاش می‌کردند تا با از بين بردن ما، از همه‌گير شدن بيماری در جامعه پيش‌گيری کنند و به اين ترتيب از سلامت آحاد جامعه محافظت کنند! اين نگاه آنان بود به ما و رسالتی که برای خود قائل بودند. هنوز روی صندلی روبه‌روی هيئت ننشسته بودم که ناصريان وارد اتاق شد و گفت: حاج آقا آن خبيث می‌گويد نمی‌نويسد. نيري با بهت و تعجب گفت: در اين‌جا که پذيرفت بنويسد. ناصريان ادامه داد: ولی مثل اين که نظرش عوض شده و می‌گويد نمی‌نويسد. نيری گفت: خوب اگر نمی‌نويسد، پس ببريدش به بندش. در آن روزها، "فريب"، حرف اول را می‌زد و همه چيز بر تزوير و ريا شکل گرفته بود، حتا لبخندشان. هنگامی که می‌خواستم به دادگاه وارد شوم، جر و بحث محمود زکي و ناصريان را شنيدم. ولی هنوز متوجه‌ی معنا و مفهوم گفت‌وگوی ناصريان و نيری نشده بودم. با ديدن ترکيب هيئت، ديگر شکی نداشتم که برای قتل‌عام و تقسيم مرگ آمده‌اند و اين به اصطلاح دادگاه نيز تنها برای توجيه جنايت‌شان است تا نشان دهند که دادرسی‌ای نيز در کاربوده است و حقوق محکومان را تمام و کمال رعايت کرده‌اند!
احساس می‌‌کردم مرگ در برابرم نشسته و مرا می‌پايد. تصميم گرفتم کوتاه نيايم، تصورم اين بود که بالاخره مرا اعدام خواهند کرد. در همان ابتدا سعی کردم مرزهايی را برای خودم قائل شوم تا در صورتی که حکم به اعدامم دادند، چيزی به دست‌شان نداده باشم. اعضای هيئت با "وجدان‌های بی رونق و خاموش" چشم در چشمانم انداخته بودند و سراپايم را به شکلی که خباثت از آن می‌باريد، ورانداز می‌کردند. گويی به بازار برده فروشان آمده‌اند و برده‌های ورزيده و قبراق و سرحال را سوا می‌کنند. در پاسخ به پرسش در باره‌ی اتهام، گفتم: سازمان. نيري سرد و خشک پرسيد: کدام سازمان؟ پاسخ دادم همان که خودتان می‌شناسيد. تأکيد کرد: خوب اسمش را بگو. با بی‌حوصلگی گفتم: نسبت به اسمش تأکيدی ندارم. دوباره پرسيد: دقيق بگو بدانم کدام سازمان منظور نظرت هست؟ گفتم سازمانِ رجوي. نيری پرسيد آيا تقاضای عفو می‌کنی؟ گفتم: خير،۱۰سال حکم دارم، هفت سال آن را کشيده‌ام، اگر می‌خواستم چنين تقاضايی بکنم، سال‌های اول می‌کردم که صرف داشته باشد نه حالايی که دو- سوم حبسم را کشيده‌ام. از آن‌جايی که نيری رياست هيئت را به عهده داشت، کليه‌ی پرس و جو‌ها توسط او انجام می‌گرفت. بقيه برای آن‌که تصميم نهايی‌شان را اعلام کنند نيز سؤالی را مطرح می‌کردند.
نيري گفت: نظرت راجع به سازمان چيست؟ گفتم: من هفت سال است که در زندانم، ارتباطی هم نداشته‌ام که حالا بتوانم نظری راجع به آن‌ها بدهم. رئيسي گفت: ما می‌خواهيم تو اقدامات "منافقين" را محکوم کنی. با تحکم گفتم: محکوميت آن‌ها هيچ ربطی به من ندارد و چنين کاری نمی‌کنم. اشراقي با عصبانيت گفت: مگر نمی‌دانی "منافقين" به مرزهای کشور حمله کرده‌اند؟ با سردی گفتم: يک چيزهايی شنيده‌ام. پرسيد: اعلام موضع نمی‌کنی؟ گفتم: خير! به من ربطی ندارد. مگر من چه کاره‌ام که سر هر موضوعی بايد موضع‌گيری کرده و نظر دهم؟ با عصبانيت گفت: اين همه جنايت می‌کنند و تو می‌بينی ولی دم فرو می‌بندی؟ گفتم: در اجتماع نيز خيلی‌ها مثل من هستند. وقتی اتفاقی می‌افتد، به خانه‌هاشان می‌روند و سکوت اختيار می‌کنند. آب‌ها که از آسياب افتاد، می‌آيند بيرون.
نيري گفت: برو دو کلمه بنويس که منافقين به مرزها حمله کرده‌اند و من اعلام برائت می‌کنم! گفتم: اين وارد شدن در مناقشه‌ای است که ربطی به من ندارد. اعضای هيئت و اطرافيان‌شان چنان نگاهم می‌کردند که گويی "در ذهن خود طناب دار تو را می‌بافند" [10] يک نفراز افرادی که شناختی از او نداشتم، با اشاره به نيری گفت: ببين حاج‌آقا چه می‌گويند، همان را انجام بده! من هم با عصبانيت گفتم: نظرم نيست، چنين کاری نمی‌کنم. نمی‌دانم چی شد که با من به چانه‌زنی پرداختند. شايد به خاطر "سلام" اولی بود. شايد از آن‌جايی که چهار نفر پيش از من يعنی محمود زکي و مصطفی محمدی‌محب و قاسم سيفان و محمدرضا مهاجري به اعدام محکوم شده بودند، می‌خواستند آنتراکتی بدهند. در واقع آن‌ها پيش مرگ من شده بودند. يک لحظه به ذهنم زد چرا اين‌همه اصرار می‌کنند؟ شايد همه را اعدام نکنند. فکر کردم بهتر است امتحان کنم و روزنه‌ای را باز بگذارم. رو به نيری گفتم: حاضرم در صورت آزادی تعهد دهم ديگر فعاليت سياسی نکنم. نيری گفت: چرا عناد می‌ورزی؟ برو دو کلمه روی کاغذ بنويس و بيار که از اعمال سازمان اعلام برائت می‌کنی. من بازهم روی گفته‌ی قبلی‌‌ام محکم ايستادم. حرف آخر را نيری می‌زد. گفت: پاشو برو بيرون! هرچه می‌خواهی بنويس!
وقتی آمدم بيرون، ناصريان برگه‌ای را که رويش متن يک انزجارنامه با يک دست‌خط بسيار ابتدايی نوشته شده بود، به دستم داد و گفت: بايد اين را بنويسی! گفتم: حاجی گفته هر چه دلت خواست بنويس! گفت: نه! هرچه را که من می‌گويم، بايد بنويسی. حالا متوجه‌ی محتوای ديالوگ چند دقيقه‌ی قبل ناصريان و محمود و هم چنين ناصريان و نيري می‌شدم. ناصريان در بيرون از اتاق محمود را مجبورکرده بود تا متن انزجارنامه‌ی مطلوب‌ او را بنويسد و محمود نيز از اين کار سر باز زده بود و برای همين ناصريان به داخل دادگاه آمده و مدعی شده بود که محمود گفته هيچ چيزی نمی‌نويسد و حکم اعدام محمود را بدين گونه از هيئت گرفته بود.
با تجربه‌ای که پيدا کرده بودم، گفتم: می‌خواهم با خود حاجی صحبت کنم. ناصريان سراسيمه شد. ترسيد متوجه‌ی ترفند او در گرفتن حکم اعدام محمود زکي شوند، گفت: نه لازم نيست، هرچه خودت می‌خواهی بنويس! متوجه شدم حتا در بين خودشان هم مسابقه‌ی رذالت و پستی است و برای اعدامِ هر چه بيش‌ترِ بچه‌ها، به خودشان هم رو دست می‌زنند. فکر کردم به محض اين‌که در بندِ منتظران اجرای حکم اعدام، محمود زکي را ديدم، موضوع را با او در ميان بگذارم. روی برگه‌ای با معرفی خود به عنوان هوادار سازمان مجاهدين خلق ايران، نوشتم: قبل از دستگيری ارتباطم با مجاهدين قطع بوده و در طول زندان نيز با مجاهدين ارتباطی نداشته و در صورت آزادی از زندان تعهد می‌نمايم فعاليت سياسی نکنم. ناصريان متن را خواند و با عصبانيت آن را برای نيري برد و من را به راهروی مجاور دادگاه که در واقع راهروی مرگ بود، منتقل کرده و کنار ديواری نشاند.
در خود فرو رفته بودم. فکر می‌کردم حتماً به اعدام محکوم خواهم شد. ولی چگونگی و زمان اجرای آن را نمی‌دانستم. بی‌اختيار دوباره به ياد خوابی افتادم که در انفرادی ديده بودم. مسعود در ديدار با زندانيان می‌گريست و خداحافظی می‌کرد. سعی کردم در دلم با او خداحافظی کنم. به ياد ۱۹ بهمن افتادم و پيکر خونين موسی خياباني و شهدای ۱۹ بهمن که در جلوی نظرم رژه می‌رفتند. به ياد گفته‌ی حميد خليلي زندانی توابی افتادم که پيکر شهدای ۱۲ ارديبهشت را ديده بود و می‌گفت: دست وصورت نداشتند و نارنجک را در صورت‌ خودشان منفجر کرده بودند که قابل شناسايی نباشند. در اين رؤيا به سر می‌بردم که به زودی به آن‌ها خواهم پيوست. سعی می‌کردم چگونگی امر را در ذهنم تداعی کنم. همه‌ی شهدا را پيش چشم می‌ديدم. در خلسه‌ی عجيبی فرو رفته بودم. احساس می‌کردم به دنيای زيبايی قدم می‌گذارم. دلم می‌خواست مسائل را اين‌گونه ببينم. اطراف را با کنجکاوی هر چه تمام‌تر ورانداز می‌کردم. می‌خواستم بفهمم کدام يک از بچه‌ها در راهرو هستند. به دنبال مصطفی مردفرد و ناصر منصوري می‌گشتم. خودم ديده بودم ناصر را با برانکارد به راهرو آورده بودند و حالا هيچ کدام نبودند. به ناگاه متوجه شدم نام تعدادی از بچه‌ها را خواندند و همه به صف شده و ناصريان رو به عادل مسئول فروشگاه زندان گفت: آن‌ها را به بندشان ببر. خوشحال شدم فکر کردم کارشان تمام شده است و آن‌ها را به بندی منتقل می‌کنند تا موقع اجرای حکم‌شان برسد. شايد آن‌ها را بعدها ببينم. فکر می‌کردم دير يا زود به آن‌ها خواهم پيوست، کجا؟ نمی‌دانستم. آن‌ها را به سمت ته راهروی بزرگی که در انتها به حسينيه و يا سالن آمفی‌تئاتر زندان ختم می‌شد، بردند. راهروی مزبور، راهروی اصلی زندان و بسيار دراز بود. چراغ‌های قسمت انتهايی راهرو را خاموش کرده بودند و ديگر چيزی پيدا نبود. غرق در افکارم بودم. می‌خواستم بدانم آن‌ها را به کدام بند منتقل می‌کنند. ولی چيزی دستگيرم نشد. در ميان راه بچه‌ها را گم کردم. وقتی آن‌ها را بردند، متوجه شدم که آمد و شدِ پاسداران و افراد زيادی که آن‌ها را نمی‌شناختم و قيافه‌هايشان جديد می‌نمود، به سمت حسينيه زندان زياد شد. همه در رفت و آمد بودند و اوضاع غير معمول به نظر می‌رسيد. نمی‌دانستم:
جايی که نگاه را راه نيست
ماه بايستی در کار طلوع باشد[11]
نه يک ماه که ماهان بی‌شماری در کار طلوع بودند. ساعتی گذشته بود. پاسدار خاکي مسئول سالن ملاقات زندان، عرق‌کرده از سمت حسينيه می‌آمد. کيسه‌ای در دستش بود که تعدادی ساعت و چشم‌بند و مقاديری پول در آن قرار داشت. بلافاصله پاسدار ديگری را ديدم. در حالی که پاهايش را روی زمين می‌کشيد، با چند عدد لنگ در دست که متعلق به بچه‌ها بود، از سوی حسينيه می‌آمد. مثل برق‌گرفته‌ها شده بودم. فريادم در گلو خفه شد. بچه‌ها همان لحظه اعدام شده بودند. ديگر نيازی به چشم‌بند که هميشه همراه‌مان بود و گاه افراد چون وسيله‌ای شخصی آن را نگهداری می‌کردند، نداشتند. از همه مهم‌تر اين‌ که اين چشم‌بندها، همان لنگ‌هايی بود که به بچه‌ها اختصاص داشت و دقايقی پيش برای هميشه خاموش‌شان کرده بودند. نمی‌توانستم باورکنم. گويی کسی دست در دلم کرده بود. اشک در چشمانم حلقه زد. چرا با آنان خداحافظی نکردم؟ چرا، چرا، چرا...؟ ای کاش می‌توانستم به محمود زکي بگويم که ناصريان چه ترفندی زده بود. ناگهان پاسداری که چند بار او را در حال رفت و آمد به دادگاه ديده بودم، در ميان‌مان ظاهر شد و فرياد زد: بچه‌ها به دروازه‌های همدان رسيده‌اند. هنوز چيزی نگذشته بود که داريوش حنيفه‌پور زيبا که بسيار ساده و در عين حال با انگيزه بود، از جای برخاست و بلند در راهرو گفته‌های او را تکرار کرد. با عصبانيت رو به او کرده و گفتم: بنشين! می‌دانی او چه کسی بود؟ گفت: نه! در پاسخ با خشم گفتم: پاسدار دادگاه بود. سکوت کرد و در حالی که ناباورانه از زير چشم‌بند نگاهم می‌کرد، آرام گرفت. چند لحظه‌ بعد محسن محمدباقر عصازنان به سمتم آمد و در کنارم نشست. او از دو پا به طور مادرزادی فلج بود و پيش‌تر نقش کودکی فلج را در فيلم "غريبه و مه" بهرام بيضايی بازی کرده بود. پرسيدم: محسن چه کار کردی؟ لحن قاطعانه‌ای به صدايش داده و با برافروختگی تمام گفت: مرگ حق است و اضافه کرد: چيزی را قبول نکردم. دستش را به آرامی در دستم گرفتم. گرمای عجيبی داشت. می‌خواستم ببوسمش اما فرصتی نبود. لشکري از آن‌جا می‌گذشت. تعدادی از بچه‌ها هنوز نهار نخورده بودند. لشکری در جواب آن‌ها که تقاضای غذا می‌کردند، با لحن تمسخرآميزی می‌گفت: به روی چشم! برايتان سفارش کباب داغ داده‌ايم، چند لحظه‌ای تأمل کنيد، ميل خواهيد کرد! او بچه‌ها را تهديد می‌کرد و نمی‌دانست که:
آنان اشتهای شجاعت‌شان
چگونه در ضيافت مرگی از پيش آگاه
کباب گلوله‌ها را داغاداغ
با دندان دنده‌هاشان خواهد بلعيد[12]
در همين لحظه حميد عباسی (نام اصلی او حميد نوری است) همراه با يک جعبه نان‌خامه‌ای به ميان ما که در راهرو مرگ نشسته بوديم آمد. بعد از اعدام هر سری از بچه‌ها، به ميمنت فتح عظيمی که کرده بودند، جشن گرفته و بين خودشان نان‌خامه‌ای و شيرينی تقسيم می‌کردند و حالا برای خرد کردن روحيه‌ها، به ما نيز تعارف می‌کردند. هيچ‌ يک از بچه‌ها حاضر به برداشتن نان‌خامه‌ای نشد و او با سرافکندگی مجبور به عقب‌نشينی شد. يکی از بچه‌ها که نمی‌دانست بند کجاست، از ناصريان پرسيد ما را کی به بند منتقل می‌کنيد؟ وی در حالی که مستانه می‌خنديد و سعی می‌کرد به سان بالرين‌ها برقصد و در حالی که دستانش را در هوا تکان می‌داد، با لحنی کشدار و صدايی آهنگين گفت: من چه می‌دانم، من چه می‌دانم...بعدها غلامرضا شميراني برايم تعرف کرد که آخوند مرتضوي رئيس زندان اوين را درخلال اعدام‌ها، در لباس پاسداری در حالی ديده بود که روی درِ دادگاه رِنگ گرفته بود و اين‌گونه شادمانی و سرمستی خود را از وضعيت پيش آمده و قتل‌عام بچه‌ها ابراز می‌داشت. لحظه‌های دردآوری بود. لشکري از مقابلم رد شد. سرم پايين بود. مرا شناخت، برگشت و با انگشت چند بار روی سرم زد و گفت: ايرج! بدبخت بيچاره! تو هم آمدی اين‌جا؟ شايد فکر می‌کرد بعد از شش سال، اين آخرين برخورد و ديدار ما خواهد بود. ساعت درست پنج عصر بود. چه عصر دردناکی:
در ساعت پنج عصر اتاق از احتضار مرگ چون رنگين‌کمانی بود... آی ی؛ چه موحش پنج عصری بود[13]
ديگر چهره‌ی ناصر منصوري از جلوی نظرم دور نمی‌شد. آخر چگونه او را به دار زده‌اند؟‌ می‌دانستم بچه‌ها را حلق آويز می‌کنند. صدای رگبار و تيراندازی نبود:
آنان بی‌زخم خفته‌اند
ماهيان آب‌ها هميشه، هميشه بی‌زخم مرده‌اند
همه‌ی آن چيزهايی را که در پشت بند و در سوله‌ی کذايی ديده بوديم، در جلوی نظرم رژه می‌رفتند. حالا می‌فهميدم چرا پاسداران از در و ديوار بالا می‌رفتند تا داخل سوله را ببينند. می‌خواستند نظاره ‌گر جان دادن بچه‌ها باشند. حالا متوجه‌ می‌شدم چرا ديگر در سوله خبری نبود. اعدام‌ها را به داخل حسينيه منتقل کرده بودند. يواش- يواش همه چيز دستگيرم می‌شد. ناگهان تعداد ديگری از بچه‌ها را صدا زدند. محسن مانند تيری که از چله رها شود، از جا پريد. دستم را به نشانه‌ی خداحافظی لگد کرد و به شکل شيطنت‌آميزی خنديد. به صف شدند. محسن عصازنان می‌رفت و چه پرصلابت می‌رفت. دل من نيز همراهشان می‌رفت:
هرگز پرنده‌ای با عصا نديده بودم
و نمی‌دانستم کسی که نمی‌دود پرواز را می‌داند
و رودخانه‌ای که از سنگلاخ می‌گذرد
گام‌هايی از آهن دارد
می‌خواستم يک دل سير نگاهشان کنم. می‌دانستم ديگر بار از اين راه باز نمی‌آيند. می‌خواستم جبران گروه قبلی را هم کرده باشم:
نشنيده بودم کسی به سادگی قطره شبنم کوير
مرگ را اين‌گونه تفسير کند
و اين‌گونه با نگاهی از پس پرده‌ای تاريک، رگان عاطفه خورشيد را بدرد
پرنده‌ای بر زمين
دونده‌ای بر آسمان
و رودی از آهن
اکنون حيات و مرگ دگرگون و بی منطقند
نمی‌دانستم چه کنم. تمام وجودم گر گرفته بود. دلم گرفته بود. بچه‌ها در يک صف و غريبانه می‌رفتند: "دلهايمان در آرزوی بوسه‌ای به گونه‌هاش آی چه بی قرار می شدند" نام‌ها مثل پتکی بر سرم فرود می‌آمدند. پژواک‌ صدايشان در سرم تمامی نداشت. در گام‌هايشان خستگی احساس نمی‌شد. سبکبال می‌رفتند. فکر می‌کردم هنوز رضا ازلي در حال خواندن است:
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می‌شود[14]
صحنه‌ی به دار کشيدن ناصر منصوري را در ذهنم تصوير می‌کردم. لابد دو نفر او را سرپا نگاه داشته‌اند و طناب را به گردنش انداخته‌اند تا مراسم اعدام اجرا شود. او قدرت ايستادن سرپا را نداشت. بعدها شنيدم پاسداران گاه برای اين که زودتر مراسم اعدام پايان يابد و به سری بعدی برسند، با همه‌ی سنگينی بدن‌شان از پاهای قربانيان آويزان می‌شدند.
غمين و غمين نشسته ميان ميدان رزم زمين
نازنين بگو به من بگو
از ابتدای زمان تا همين
آيا سوگواری چنين
مرثيه خوانده است؟
بی‌اختيار به ياد احسن ناهيد افتادم. شش گلوله در پای داشت و تا شکم در گچ بود. روی برانکارد اعدام‌ شده بود. عکس صحنه‌ی اعدام وی در کردستان، هنوز هم يکی از تکان ‌دهنده‌ ترين صحنه‌های جنايت رژيم است. در کنارش ناصر سليمي با دست بانداژ شده ايستاده بود. فکر کردم آن موقع شهريور ۵۸ بود و حالا با گذشت ۹ سال، اين بی‌شرمان چه ظرفيتی از جنايت به دست آورده‌اند. به ياد زندانی مجاهدی افتادم که بچه‌ها می‌گفتند وی را روی پتو از اتاق‌مان تا جوخه‌ی اعدام برده بودند و اين در حالی بود که پاهايش تا ران بانداژ شده بودند. به ياد بچه‌هايی افتادم که به دستور موسوی تبريزي و گيلاني جنايت‌کار، در حالی که مجروح بودند، به قول آن‌ها در خيابان و در محل دستگيری "تمام‌کُش" شده بودند. حالا ناصر را در زندان، پيش چشمان‌مان "تمام‌کُش" کرده بودند.
"الف- ب" در روز ۱۲ مرداد به دادگاه رفته بود و امروز از صبح در آن‌جا به سر می‌برد و به خوبی در جريان ماوقع بود. تلاش می‌کرد آن‌چه را که ديده بود و از آن آگاه شده بود، به ديگران منتقل کند. فرامرز فراهاني گفت: اتهامش را "منافقين" گفته، ولی چيزی را نپذيرفته است. جايم را عوض کردم و کنار داوود حسين‌خانی نشستم. بی‌صبرانه منتظر بود. چند روز قبل شعر "مادر" رضا رضايي را حفظ کرده بود و چند بار با من مرور کرده بود که آيا درست و کامل می‌خواند يا نه؟ پرسيدم: شعر را به کجا رساندی؟ خنديد و گفت: کامل از حفظ شده‌ام و بی‌غلط می‌خوانم!
غروب، بيات مسئول بهداری، سراسميه نام داوود حسين‌خانی را چند بار تکرار کرد. صدايی بر نخاست. متوجه شد در بين ما نيست. گويا قبلاً وی را ديده بود که در راهرو نشسته بود. بيات سراسيمه به سمت حسينيه رفت. وقتی که بازگشت پاهايش را روی زمين می‌کشيد و با سنگينی قدم بر می‌داشت. چند ماه قبل با خواهر داوود ازدواج کرده بود. او خود را کارمند وزارت بهداری معرفی کرده بود نه جلاد گوهردشت. داوود بعد از ازدواج متوجه شده بود و به شدت باخانواده‌اش برخورد کرده بود و حاضر به گفت‌وگو با بيات نشده بود. بيات بعد از فارغ شدن از اعدام ناصر منصوري روی برانکارد که وی يکی از مجريان آن بود، به ياد برادرزنش داوود افتاده بود و اين که چه جوابی به خانواده‌اش بدهد؟ از راه رفتن بيات مطمئن بودم تمامی بچه‌هايی که داوود نيز در ميان‌شان بود، اعدام شده‌اند و وی داوود را زنده نيافته است. ديگر می‌دانستم وقتی می‌گويند ببريدشان به بندشان، يعنی آن‌ها را به محل اعدام ببريد. ديگر چيزی برايم نامشخص و مجهول نبود. به همه چيز اشراف پيدا کرده بودم. در دوران سلطه‌ی فاشيسم، وقتی کاروان اسرا و زندانيان به اردوگاه‌های مرگ می‌رسيد، دکترهای "اس‌اس" کنار در ورودی اردوگاه ايستاده و به اسرا دستور می‌دادند راه بروند. پزشکان و مأموران اس‌اس از روی طرز راه رفتن اسرا و زندانيان که اغلب هفته‌های دراز در راه بوده و خرد و متلاشی به مقصد می‌رسيدند، رأی می‌دادند که کدام يک قادر به کارکردن هستند. در اين بين وازده‌ها را همان دم همراه کودکان و سال‌خوردگان به بهانه‌ی استحمام روانه اتاق‌گاز می‌کردند. فاشيسم هيتلری افراد را به بهانه استحمام راهی اتاق‌های گاز می‌کرد و سردمداران نظام "عدل‌الهی” با فريب و خدعه‌ی "هيئت عفو" و بردن به بند، افراد را به قتلگاه روانه می‌کردند.
در اين ميان ناگهان متوجه شدم يکی از پاسداران به نام منتظران، از سمت حسينيه که چند دقيقه‌ی قبل بچه‌ها را در آن‌جا به دار زده بودند، می‌آيد. سعی کردم خودم را از او مخفی دارم. من را به خوبی از قزل‌حصار می‌شناخت. وی مسئول بند ۱ واحد۳ قزل‌حصار در سال ۶۵ بود. او در بند اتاقی داشت و پوستری بزرگ از منتظري زينت‌بخش آن بود. همه در قتل‌عام مشارکت داشتند.
اسدالله طيبي در مقابلم رو به ديوار نشسته بود. پرسيدم: آيا به دادگاه رفته‌ای و اطلاع داری چه می‌گذرد؟ گفت به نزد هيئت رفته است. ولی از برخوردش مشخص بود که نمی‌داند موضوع چيست. بنابر اين ادامه دادم: ميدانی اين هيئت برای اعدام است؟ گفت: از سؤال‌هايشان چيزی دستگيرم نشد، ولی پاسخ‌های لازم را دادم. وی اتهامش را "منافقين" گفته بود، ولی نوشتن انزجارنامه را که اعلام برائت از مجاهدين بود، نپذيرفته بود. پرسيدم: می‌دانی قصدشان اعدام بچه‌هاست؟ به آرامی گفت: به چه دليل و به کدام جرم؟ او را در جريان ماوقع قرار دادم و تأکيد کردم تو نيز در واقع به دادگاه رفته‌ای. با تعجب گفت: جدی می‌گويی؟ گفتم: هر کس را که در کنارت نمی‌بينی، يعنی اعدام شده است. با آرامش و طمأنينه‌ی خاصی گفت: خب پس با اين تفاسير از ما که گذشت، فکرش راهم نکن! بعد خنده‌ی تلخی کرد، گويی که می‌گويد: انشاالله دفعه‌ی بعد! حوالی ساعت هفت بعدازظهر آخرين سری اعدام‌های ۱۵مرداد بود. اسدالله نيز در ميان آنان بود. من هنوز هم‌چنان به ته راهرو نگاه می‌کردم، جايی که بچه‌ها را برای آخرين بار ديده بودم. می‌دانستم ديگر:
زمين بی‌جوهر است و کبوتر
وچشم‌های خورشيدی مرداد زين پس
هميشه و هميشه تر
گه گاه صدايی شبيه به تاپ و توپ از ته سالن می‌آمد. گويی عده‌ای را می‌زدند. صدای داد و فرياد هم می‌آمد، ولی گويا و رسا نبود. شايد بچه‌ها را می‌زدند، شايد آن‌ها شعار می‌دادند، نمی‌دانم. اما هر گاه که عده‌ای از آن سمت می‌آمدند، عرق کرده و هن و هن کنان می‌آمدند:
کبوتران طوقی بر دارهاشان می‌رقصيدند
و دارکوبان به دارهاشان نيز دشنه می‌کوبيدند
محسن وزين را ديدم و بعد هم عادل نوري را. هر دو در راهروی مرگ بودند. گفتند: متنی را نوشته‌اند به عنوان انزجارنامه. عادل می‌گفت: بسيار سخت است، ولی بايد تا حد امکان مانور داد تا بچه‌های بيش‌تری زنده بمانند. وی از ثابت‌قدم‌ترين بچه‌های زندان بود. سال‌ها انفرادی نتوانسته بود خللی دراراده‌اش ايجاد کند. يادم می‌آيد در انفرادی آخری، در تيرماه ۶۷ چقدر او را با ميل گرد زده بودند تا تعهد دهد که بر خلاف مقررات زندان عملی مرتکب نمی‌شود و به بند عمومی بازگردد و او هم‌چنان از نوشتن چنان متنی سر باز می‌زد. روحيه‌ی بسيار بالايی داشت و از موضع ضعف و زبونی نظر نمی‌داد. روزی که اعدام شد، هنوز انگشتانش از ضربات ميل گردی که ماه پيش برای ندادن تعهد خورده بود، متورم بود.
ياد بعضی نفرات روشنم می دارد:‌
...
قوتم می‌بخشد
ره می‌اندازد و اجاق کهن سرد سرايم
گرم می‌آيد از گرمی عالی دم‌شان.
نام بعضی نفرات رزق روحم شده است.
وقت هر دلتنگی سوی شان دارم دست
جرئتم می‌بخشد روشنم می‌دارد[15]
ايرج جعفرزاده، کيومرث ميرهادي، عبدالرحمان رحمتي، مصطفی مرد‌فرد، عباس يگانه، محمدرضا مهاجري، رضا ازلي، مهرداد اشتري، عليرضا اللهياري، زين‌العابدين افشون، محمدعلی‌ الهی، عبدالله بهرنگي، داوود حسين‌خانی، حسين‌علی خطيبی، کريم خوش‌افکار، هادی دهناد، عباس رضايي، محمود زکي، رحيم سياردوست، مجيد شاه‌حسينی، حيدر صادقي، محمد نوع‌پرور، اسدالله طيبي، مصطفی محمدی‌محب، قاسم سيفان، هادی عزيزي، فرامرز فراهاني، مهرداد فنايي، غلامحسين مشهدی‌ابراهيم، رشيد دروی اشکيکي، علی حق‌وردی، ناصر منصوري، محمدحسن خالقي، حسين قزويني، سيدعلی وصلي، يوسف آذين‌پور، طاهر بزازحقيقت‌طلب... بچه‌های بند ما درو می‌شدند... محسن محمدباقر... گويی اسامی تمامی نداشتند...
محمدرضا مهاجري قرار بود در شهريورماه آزاد شود. افرادی مانند او اصلاً نمی‌توانستند حدس بزنند که اين اعدام شامل آن‌ها نيز می‌شود. تصور اوليه‌ اين بود که احتمالاً همه‌ی بچه‌ها را دادگاهی می‌کنند. شايد در ارتباط با عده‌ای اين‌گونه حکم کنند که "صلاحيت آزادی” ندارند و يا اين‌که حکم سابق‌شان کم بوده و... کم‌تر کسی، به خصوص کسانی که دوران کمی از محکوميت‌شان باقی مانده بود، فکر می‌کرد که جدال بين مرگ و زندگی در ميان است و تا چند دقيقه‌ی ديگر همه چيز تمام خواهد شد. ساعت حوالی هفت و نيم بود. دوباره من را به دادگاه بردند. جز نيري و ناصريان که من را به دادگاه برده بود، کسی در دادگاه نبود. نيری گفت: اين مزخرفات چيست که نوشتی؟ گفتم: شما گفتيد برو تعهد بده فعاليت سياسی نکنی، من هم تعهد دادم. گفت: برو انزجار بنويس! اين‌ها مورد قبول نيست. پاسخی ندادم و از دادگاه آمدم بيرون. پاسداری کاغذی به دستم داد. من هم يک خط انزجارنامه نوشتم. پاسدار گفت: همين! گفتم: آری و به دستش دادم. چيزی نگفت. آن شب از اعدام رهيده بودم. بيرون که آمدم اسدالله ستارنژاد را در راهرو ديدم. يک لحظه چشم‌بندش را بالا زد و در حالی که در چشمانم می‌نگريست، گفت: اگر زنده ماندی، سلامم را به مسعود و مريم برسان! تقی داوودي نيز که رو‌به‌روی‌ او نشسته بود، خنديد و گفت: مال من را هم همين‌طور! حميد عباسي سر رسيد. همگی خاموش مانديم. امروز چند بار او را ديده بودم. درحالی که خودکاری در دستش بود، به ميله‌های شوفاژ کنار راهرو می‌کشيد و به تمسخر می‌گفت: عاشورای مکرر مجاهدين! ناصريان پرکارتر از همه بود. گاه و بی‌گاه می‌آمد و از افراد سؤال می‌کرد: آيا هيئت با تو برخورد کرده است يا نه؟
حوالی ساعت هشت شب، نام من و تعداد ديگری را خوانده و به فرعی ۱۷ بردند. تا امروز صبح تعدادی از بچه‌های بند ما در آن‌جا بودند و تعدادی نيز اعدام شده بودند. من هنوز خودم را در راهروی مرگ احساس می‌کردم. نمی‌توانستم از آن جا فاصله بگيرم. "دلم جويای آن گمبوده خويش بود"[16] به محض ورود به فرعی، متوجه‌ی حضور چهار زندانی کرمانشاهی شديم که سه نفر از آنان ريش داشتند.
"مهدی - ش" يکی از زندانيان مجاهد که از بند ۱(بند ۱ کنار جهاد) آمده بود، در حال بازگويی اخباری بود که طی يک هفته‌ی گذشته از طريق تلويزيون پخش شده بود. وی هم‌چنين به تشريح تصاويری که تلويزيون از صحنه‌های عمليات فروغ جاويدان و... پخش کرده بود، مشغول بود. بند آنان تنها بندی بود که هم‌چنان تلويزيون داشت. آرام مقابلش نشستم و گفتم: ظاهراً سه نفر نخاله در بين ما هستند، برنگرد فقط صدايت را بياور پايين و ادامه بده. ظاهر زندانيان کرمانشاهی نشان می‌داد که تواب هستند و نياز به بحث و جدل نداشت. "مهدی- ش" به آرامی ادامه داد. او مصاحبه‌ی علی شمخاني و هم‌چنين خطبه‌های نمازجمعه‌ی موسوی اردبيلي را برای ما توضيح داد. اردبيلی مدعی شده بود: "قوه قضاييه در فشار بسيار سخت است که چرا اين‌ها اعدام نمی‌شوند. بايد از دم اعدام شوند. ديگر از محاکمه و آوردن و بردن پرونده محکومين خبری نخواهد بود. "بچه‌ها شروع کردند به جمع و جور کردن اطلاعاتی که به دست آورده بوديم و هم‌چنين رساندن آن به بچه‌هايی که در بند سابق‌مان باقی مانده بودند. در اين بين صحبت ما حول اين مسُله بود که با سه نفر کرمانشاهی چه‌ کنيم؟ يکی از بچه‌های کرمانشاهی به نام مسعود متولد سال ۱۳۴۸ که در سال ۶۶ دستگير شده بود، در ميان‌مان بود. مسعود آن‌ها را می‌شناخت و اطلاعاتی در مورد سوابق‌شان داشت که در اختيار ما گذاشت. طبق اطلاعات مسعود، آن‌ها از مزدوران رژيم بودند و در گلوگاه‌ها به شکار مخالفين می‌پرداختند و در زندان کرمانشاه نيز با نگهبان‌ها پست می‌دادند. نمی‌دانم بر چه پايه‌ای، داريوش حنيفه پور تاکيد می‌کرد که چيز مهمی نيست و به آن‌ها نزديک شد! او با سادگی هر چه تمام‌تر اعتقاد داشت آن‌ها فقط عناصر منفعل و در خودی هستند و نياز به کمک ما دارند! آن‌ها ما را زير نظر داشتند و اطلاعات‌شان را تکميل می‌کردند. ما هم کاری نمی‌توانستيم بکنيم. هر از چند گاهی، داريوش حنيفه‌پور فحشی و يا جمله‌ای عليه رژيم در حضور آنان ادا می‌کرد. حسين فيض‌آبادی سه ماه بود در انفرادی به سر می‌برد و موی سر و ريش‌اش حسابی بلند شده بود. چيزی نگذشته بود که سر شوخی را با او باز کردم. به او گفتم: اگر فردا تو را با اين ريش اعدام کنند و در قبر بگذارند، چه جوابی داری بدهی؟ تا بخواهی ثابت کنی که حزب‌اللهی نيستی، ترتيب‌ات داده است. شوخی‌ام اثر کرد. حسين تصميم گرفت هر طور شده، ريشش را اصلاح کند. نمی‌خواست با آن ريخت و قيافه اعدام شود. تنها راه، استفاده از ناخن‌گيری بود که محمد درويش‌نوری به همراه آورده بود. محمد چند روزی بود حکمش تمام شده بود و بعد از کش و قوس بسيار، مانند تعداد ديگری از متهمان کرج حکم زندان جديدی گرفته بود، بدون اين که جرم جديدی مرتکب شود و يا به دادگاهی برده شده باشد. ساعت‌ها طول کشيد تا محمد با حوصله هر چه تمام‌تر ريش وی را از ته با ناخن‌گير بزند. اجازه نداد سبيلش را بزند. خودش می‌گفت برای اولين بار در عمرش سبيل گذاشته و می‌خواهد به ياد موسی خياباني با سبيل بر طناب دار بوسه زند. فرعی از دو اتاق، به انضمام توالت و حمام تشکيل شده بود. يکی از اتاق‌ها بزرگ‌تر بود. اتاق کوچک‌تر در واقع محل زدن مورس نوری با بند طبقه‌ی بالا که باقيمانده‌ی بچه‌های بند در آن به سر می‌بردند، بود. يکی از بچه‌ها نگهبان بود و من به اتفاق "م- پ" به زدن مورس مشغول بوديم. هر از گاهی جای‌مان را در زدن مورس عوض می‌کرديم. برای بچه‌هايی که در پروسه‌ی ما قرار نداشتند، تحمل شرايط و شنيدن نام بچه‌هايی که اعدام شده بودند، به مراتب سخت‌تر بود. چند بار به محسن زادشير که مورس ما را دريافت می‌کرد، تاکيد کرديم: حتماً اخبار حاصله را به زندانيان مارکسيست نيز برساند. وی قول داد چنين کاری را در اسرع وقت انجام دهد. شب موقع خواب متوجه شديم آن سه نفر دور از ما در راهروی فرعی، کنار درب ورودی بند خوابيده‌اند. داريوش ساده‌لوحانه می‌گفت: از آن‌جايی که منفعل هستند، می‌خواهند حساب‌شان را از ما جدا کنند! به وی گفتم: آخر بر چه مبنايی اين صحبت‌ها را می‌کنی؟ مسعود که از نزديک آن‌ها را می‌شناسد می‌گويد آن‌ها تواب هستند. در ثانی آن‌ها از ترس اين که مبادا در نيمه‌های شب آن‌ها را بکشيم، در کنار در ورودی می‌خوابند. اتفاقاً اين ارزيابی آن‌ها از ما، می‌رساند که بسيار خطرناکند. داريوش گفت: اين‌ها همه ذهنيت‌های پليسی است. بحثی بود که آن روزها از سوی مجاهدين در رابطه با زندانيانِ مجاهدِ آزاد شده مطرح بود. داريوش از افراد دوبار دستگيرشده بود. يک بار از سال ۶۰ تا ۶۵ زندان بود و ديگر بار در همان سال، بعد از آزادی و تلاش برای خروج از کشور و وصل به مجاهدين، در کرمان دستگير شده بود و به سه سال حبس محکوم شده بود. به وی گفتم: بهتر است محملی برای دستگيری دومت و تلاش برای خروج از کشور بتراشی. گفت: نه بابا، رژيم فَشَل است[17] و نمی‌تواند تا اين حد پيش برود و مسائل پرونده‌ای ما را هم در بياورد! به او گفتم: ببين! دو رويکرد می‌توانی داشته باشی، يا بروی در دادگاه و دفاع کنی و هيچ چيزی را نپذيری و يا اين که برای هر موضوعی محمل مناسبی بتراشی. تو ظاهراً رويکرد اول را نداشتی و گرنه الآن در اين مرحله نبودی. حالا هم بهتر است کاری نکنی که هم چوب را بخوری و هم پياز را. قول داد راجع به آن فکر کند.

يک شنبه ۱۶ مرداد. صبح زود از خواب برخاستم. داريوش حنيفه‌پور و "م- پ" در حال زدن مورس با بند سابق‌مان بودند. تواب‌های کرمانشاهی نيز بيدار بودند و دم در بند نشسته بودند. با عصبانيت خودم را به اتاق رساندم و گفتم: اين بی‌شرف‌ها آن‌جا نشسته‌اند و کوچکترين گزارشی از سوی آنان مبنی بر تماس ما با بند بالا، جدای از به خطر انداختن جان بچه‌های فرعی، می‌تواند جان بچه‌های بند سابق‌مان را نيز به خطر بياندازد. زيرا در آن روزها پاسداران به دنبال به دست آوردن بهانه‌ای برای قربانی کردن هر چه بيش‌تر بچه‌ها بودند. استدلال داريوش اين بود که اگر اين‌ها تواب بودند تا حالا برای گزارش دادن به بيرون رفته بودند! هر چند قضيه بسيار مهم بود، ولی در آن شرايط نمی‌شد همه‌ی وقت‌مان را به اين موضوع اختصاص دهيم. در طول روز داريوش و محمد درويش‌نوری، علی‌رغم تأکيدهای مسعود که آن‌ها را از نزديک می‌شناخت و نسبت به هر برخوردی با آن‌ها حساس بود، با سه نفر زندانی کرمانشاهی مورد بحث، به گفت‌وگو پرداختند و حتا به آن‌ها خط برخورد با دادگاه را داده و برايشان روشن کردند که در صورت روبه‌رو شدن با اعضای هيئت مرگ، چه برخوردی کنند. حوالی غروب ديدم روشن بلبليان نيز با آن‌ها در حال قدم‌زدن و گفت‌وگو است. بعد که دليل برخوردش را جويا شدم، گفت: آن‌ها گناه دارند و در اتاق منزوی هستند. گفتم: از کی تا به حال دل ما برای تواب‌ها، آن هم از کثيف‌ترين نوع‌شان که در گلوگاه‌ها و پست‌های بازرسی مشغول به کار بوده‌اند، سوخته؟ دلسوزی برای توابانی از اين دست، آن هم در شرايطی که بچه‌ها را دسته- دسته قتل‌عام می‌کنند؟ گفت: حالا زياد سخت نگيريم، اميدوارم مشکل خاصی پيش نيايد! تمام اين حرف‌ها را از روی حس نيت تمام می‌زد. حسين فيض‌آبادی نسبت به ما، به لحاظ خبری سه ماه عقب بود. با اشتياق هر چه بيش‌تر به دنبال کسب خبرهای جديد بود. مسعود هم سوژه‌ی اصلی فرعی ۱۷ بود. نسبت به ما، از تازه دستگيرشده‌ها به شمار می‌آمد و از همه مهم‌تر به نسل جديد تعلق داشت و نگاهش به مسائل می‌توانست متفاوت از ما باشد. وی به علت حضور در منطقه‌ی مرزی و کرمانشاه، سيمای مقاومت را ديده بود. حسين فيض‌آبادی لحظه‌ای مسعود را تنها نمی‌گذاشت و می‌گفت: می‌خواهم اگر امروز اعدام شدم، از نظر خبری عقب نباشم. مسعود حافظه‌ی خوبی داشت و با دقت به توضيح آن‌چه که ديده و شنيده بود، می‌پرداخت. تنها دلخوری‌اش اين بود که چرا علی‌رغم توضيح‌های او، بچه‌ها با آن سه نفر که با لفظ "خائن" از آن‌ها ياد می‌کرد، گفت‌وگو کرده‌اند. مسعود معتقد بود اکثر بچه‌های کرمانشاهی اعدام شده‌اند. همه‌ی ما در واقع يک ‌بار دادگاه ‌رفته بوديم و از مرگ جسته بوديم. ناصريان به دنبال راهی می‌گشت که ما را نيز به کام مرگ کشد. اعضای هيئت از اين که ناصريان وظيفه‌ی شرعی‌اش را به بهترين نحو اجرا کرده و تلاش می‌کرد تا زمينه‌ی اجرای تمام و کمال حکم "امام" را فراهم کند، با او همراه و همدل بودند و تلاش‌های او را می‌ستودند.
در طول روز با محسن وزين صحبت می‌کردم و از هر دری سخنی به ميان می‌آمد. محسن گفت: به خاطر پرونده‌اش که در آن متهم به داشتن رابطه با يکی از اعضای مرکزيت سازمان مجاهدين شده بود، روی او حساس هستند و در صورتی که دوباره وی را به دادگاه ببرند حتماً چيزهای بيش‌تری از وی طلب خواهند کرد. بر اين باور بود که در هر صورت وی را اعدام خواهند کرد و گريزی نخواهد داشت. روحيه‌اش بالا بود و اثری از اضطراب و دل‌شوره در او نبود. به او گفتم: اگر زنده بمانم، فکر نمی‌کنم بتوانم از تأثير آن‌چه که بر ما در اين پروسه گذشته، خلاصی يابم. چند بار با تکان دادن سر گفته‌هايم را تأييد کرد و در آغوشم فشرد.
داريوش، نگهبان ايستاد تا من با محسن زادشير از طريق مورس تماس گرفتم و از او سوال کردم آيا اخباری را که به او منتقل کرديم، به بندهای ديگر رسانده است يا نه؟ تاکيد کرد چند بار با زندانيان مارکسيست تماس گرفته و کل ماوقع را تا حد امکان توضيح داده است. احساس کردم به لحاظ روحی بسيار تحت فشار است. موقعيت او را درک می‌کردم. کرمانشاهی‌ها آمدوشد‌های ما به اتاق فوق را که در نزد ما اتاق "مخابرات" نام گرفته بود، زيرنظر داشتند. هرچند من با محمل خوابيدن واستراحت به آن اتاق می‌رفتم، ولی می‌دانستم که محملم بی‌فايده است زيرا آن‌ها بچه‌ها را ديده بودند که از آن اتاق مشغول تماس بوده‌اند. وظيفه‌ی خود می‌دانستيم که بچه‌های بند خودمان و هم‌چنين از طريق آنان، زندانيان مارکسيست را مطلع کرده و شرايط را برای‌شان عينی کنيم. تأکيد ما روی بندهای زندانيان مارکسيست، بيش‌تر بر اين اساس بود که می‌دانستيم تنها از بند سابق ما و از طريق مورس می‌شود با آن‌ها تماس گرفت و بقيه‌ی سالن‌ها (فرعی‌ها) به آن جا اشراف ندارند.

دوشنبه ۱۷ مرداد. اول وقت ناصريان به بند ما آمد. با ديدن سه کرمانشاهی خيالش راحت شد که از ميان ما قربانيانی برايش پيدا خواهند کرد. وی قبل از بيرون رفتن متوجه‌ی حسين فيض‌آبادی شد که ريشش را زده بود. از خشم می‌خواست منفجر شود. به او گفت: خبيث ريش‌ات را زدی؟ منتظر جواب او نشد و با خشمی وصف ناشدنی، در حالی که دندان‌هايش را روی هم می‌فشرد، سرش را چند باری تکان داد. مطمئن بودم از حسين نخواهد گذشت. با محمد درويش‌نوری، حسين فيض‌آبادی، محسن وزين و "د- ص" صحبت کردم و پرسيدم اگر خواستند اعدام‌مان کنند، نوشتن وصيت‌نامه کار درستی هست يا نه؟ می‌دانستيم قبل از اعدام، بچه‌ها را برای نوشتن وصيت‌نامه، به سلول‌های انفرادی يک فرعی که در نزديکی محل قتل‌عام‌ها قرار داشت، می‌بردند. جواد يکی از پاسداران قديمی گوهردشت که شش انگشت داشت و در نزد بچه‌ها به "جواد شش‌ انگشتی” معروف بود، کارهای به اصطلاح حقوقی قبل از اعدام را انجام می‌داد. يکی از اين کارها نيز دادن برگه‌ای جهت نوشتن وصيت‌نامه، به زندانيان بود. هر گاه که يک سری از بچه‌ها برای اعدام به سمت حسينيه برده می‌شدند، جواد شش انگشتی نيز چند لحظه بعد با يک پوشه‌ی آبی رنگ به همان‌ سمت راه می‌افتاد.
تنها "م - ل" اين پروسه را طی کرده بود. وی متهم کرج بود و از قرار معلوم به اعدام محکوم شده بود و جهت انجام "کارهای حقوقی قبل از اعدام" به سلول انفرادی برده شده بود. در آن‌جا ظاهراً راضی می‌شود که همکاری کند. از قرار معلوم مقداری اخبار سوخته و يا نسوخته (از ميزان و کيفيت آن اطلاعی ندارم) در رابطه با متهمان کرج می‌دهد و اعدام نمی‌شود. در مورد اين‌که آيا وصيت بنويسيم يا نه و نوشتن آن چه تبعاتی خواهد داشت، تحليل و برداشت بچه‌ها را می‌توان در ۲ طيف دسته‌بندی کرد:
الف- اين يک قتل‌عام است و رژيم تلاش می‌کند نشان دهد که افراد اعدام‌شده پروسه‌ی دادرسی‌ را طی کرده‌اند. و از همين رو اگر وصيت‌نامه بنويسم، در واقع به گونه‌ای غيرمستقيم به اين قتل‌عام مشروعيت داده‌ايم؛
ب- قتل‌عامِ زندانيانِ حکم‌دار، مشخص و از پيش محکوم است و از نظر افکارعمومی کاملاً غيرقابل توجيه است. پس وصيت‌نامه نوشتن يا ننوشتنِ ما تأثيری در اين رابطه نخواهد داشت. به همين دليل، اگر فرصت و امکان وصيت‌نامه نوشتن دادند، نبايد آن را از دست بدهيم. هر وصيت‌نامه می‌تواند پيامی باشد به کسانی که روزی آن‌ها را خواهند خواند.
من هر دو استدلال را قبول داشتم و نمی‌توانستم هيچ يک را انتخاب کنم. فکر کردم بايستی بيش‌تر راجع به آن فکر کنم. محسن وزين عقيده داشت بهتر است بچه‌ها حتی‌الامکان تلاش کنند تا جايی که ممکن است، با حفظ "خطوط سرخ" زنده بمانند. هر چند خودش معتقد بود که از چنين شانسی برخوردار نيست و در اولين فرصت وی را اعدام خواهند کرد.
از جمع بچه‌هايی که چندی پيش با هم در انفرادی تنبيهی به سر می‌برديم، من و مجتبی اخگر در فرعی با هم بوديم. به مجتبی گفتم مواظب باشد که قضيه انفرادی آخرش لو نرود. عرب داديار زندان، چند و چونِ ماجرای به انفرادی رفتن‌مان را می‌دانست و مستقيماً در جريان کار بود. خوش‌بختانه وی در خلال قتل‌عام‌ها، در گوهردشت نبود. لشکري نيز از ماجرای انفرادی رفتن‌مان آگاه بود و حضور يافتن او در دادگاه به شانس ما بستگی داشت. اما ناصريان فقط گزارش ماجرا را شنيده بود و نمی‌دانست چه کسانی به انفرادی رفته‌اند.
از لحظه‌ای که متوجه شدم بچه‌ها رفته‌اند، "گرفتار شدم در لق لقه ميان رفتن وماندن"[18] مدت زيادی به آخرين "وسوسه‌های مسيح" می‌انديشيدم. اين کتاب را مدتی پيش خوانده بودم. در حالی که عسيی مسيح را بر چليپا به چارميخ کشيده بودند و رسيدن مرگ را انتظار می‌کشيد، يک دم از زندگی غافل نمی‌شد. آيا مانند مسيح اسير وسوسه‌های ماندن شده‌ام؟ مسيح را به ياد می‌آوردم که بر بالای چليپا، ازدواج با مريم مجدليه را در ذهنش به تصويرمی‌کشيد و تشکيل زاد و رود را... آيا ماندنم صحيح است و يا چون دوست دارم بمانم، به اين سمت ميل می‌کنم؟ از مرگ نمی‌ترسيدم، ولی خواهانش نيز نبودم. آيا تفاوتی بين مرگ و شهادت است؟ آيا تفاوتی است بين مرگ ناگزير و استقبال از مرگ؟ مرز بين اين دو کجاست؟ آرزو می‌کردم ای کاش اميرحسين کريمي را يک بار ديگر می‌ديدم. می‌دانستم در گوهردشت است. در اين چند سال، از ميان دوستانم تنها او را نديده‌ بودم. دلم سخت هوايش را کرده بود. احساس می‌کردم ديگر او را نخواهم ديد و امکان دارد که آخرين ديدارمان باشد. ای کاش در راهرو می‌ديدمش. ای کاش از او خبری می‌يافتم. از هر که پرسيدم خبری نيافتم. روزهای بعد، هر روز در راهروی مرگ او را جست‌و‌جو می‌کردم.

سه شنبه ۱۸ مرداد. بعد از صبحانه، يکی از سه زندانی کرمانشاهی به بهانه‌ی بيماری و رفتن به بهداری، با پاسدار بند صحبت کرده و به سرعت از بند خارج شد. مجتبی اخگر با ديدن صحنه‌ی فوق گفت: پس چرا ما را به اين راحتی به دکتر نمی‌برند؟ مجتبی از کليه و معده ‌‌دردِ شديدی رنج می‌برد. همه چيز حکايت از اين داشت که برای دادن گزارش از بند بيرون رفته است. بعد از چند دقيقه دو نفر باقی‌مانده نيز به بيرون فراخوانده شدند. مأموريت‌شان به پايان رسيده بود. همه‌ی افراد اتاق ديگر مطمئن شده بودند که افراد فوق برای دادن گزارشِ وضعيتِ ساکنان"فرعی” که ما بوديم، به نزد پاسداران رفته‌اند. اضطراب و دلشوره در چهره‌ی کسانی که با آنان صحبت کرده بودند، بيش‌تر بود. در هر صورت اتفاقی بود که افتاده بود و بهتر بود چنين نمی‌شد. به جای سرکوفت زدن به اين و آن، بايد مشکل پيش آمده را به گونه‌ای جمع و جور می‌کرديم. من از اين که در هر صورت آن‌ها بند را ترک می‌کردند و از شرشان خلاص می‌شديم، خوشحال بودم. چند لحظه بعد نام "د- ص" و محسن وزين خوانده شد. هر دو را به سرعت از بند خارج کردند. بلافاصله نام ما را خوانده و به بند سابق ملی‌کش‌ها بردند. احساس می‌کردم از مهلکه‌ی کرمانشاهی‌ها گريخته‌ام. به محض اين که وارد سلول شديم، به اتفاق "م – پ" شروع به زدن مورس کرديم. او از زير در مشغول مورس زدن با زندانيان دو اتاقی که روبه‌رو‌مان قرار داشت، شد. تعداد آن‌ها ۱۵ نفر بود و از زندانيان ملی‌کش مجاهد بودند. ده روز از آغاز قتل‌عام در گوهردشت می‌گذشت و اين زندانيان هنوز بر اين باور بودند که نزد "هيئت عفو" برده شده‌اند و اعضای هيئت از آن‌ها خواسته‌اند که برای آزادی از زندان، ضوابط دادستانی را بپذيرند! متأسفانه هنوز در جريان ماوقع نبودند و برخورد پاسداران و زندانبانان با آنان نيز نسبتاً خوب بود. برايشان توضيح داديم که همه از سوی خميني به اعدام محکوم شده‌ايم و اين هيئت قرار است تعدادی از ما را عفو کند و اعدام نکند. از بچه‌ها‌يتان هر کس را که نمی‌بينيد و يا خبری از او نداريد، بدانيد که اعدام شده است. از جمع ۷۴ نفره ملی‌کش‌های مجاهدين ۷۰ نفر اعدام شدند. و از آن جمعی که آن روز مورد خطاب ما بودند، تنها ۲ نفر زنده ماندند.
در سلول شماره ۶، سيامک طوبايي و چند نفر ديگر به سر می‌بردند. مدتی را به رد و بدل کردن اخبار با سيامک گذرانديم. او را از نزديک نمی‌شناختم، ولی بعدها صميميت بسياری بين ما به وجود آمد.
حوالی ظهر بود که شنيديم در سلول جانبی ما صدای نقل و انتقال می‌آيد. متوجه شديم چند نفر از زندانيان مارکسيست را که به عنوان اعتراض، غذای زندان را تحريم کرده‌اند، جهت تنبيه به ميان ما آورده‌اند. در شرايطی که هر روز ده‌ها تن از بچه‌ها در گوهردشت به دار آويخته می‌شدند، تحريم غذا به عنوان اعتراض نسبت به فشارها و محدوديت‌هايی که رژيم تحميل می‌‌کرد، تنها نشان‌دهنده‌ی اين بود که اين زندانيان تحليل درستی از شرايط ندارند. به غلط می‌پنداشتند رژيم در وضعيتی قرار دارد که می‌توان از آن امتياز گرفت! ابتدا خود را به آن‌ها معرفی کردم. بلافاصله مرا شناختند. سپس بدون فوت وقت شروع به دادن اخبار و اطلاعات کردم. قضيه به قدری برای‌شان غير قابل قبول بود که حتا کلمه‌هايی را که برای‌شان مورس می‌زدم، به دشواری تشخيص می‌دادند و دائم درخواست می‌کردند که پيام را دوباره تکرار کنم. از نوع و حالت ضربه‌های مورسی که به ديوار زده می‌شد، به راحتی می‌شد اضطراب را در چهره‌ی مورس‌زننده‌ی آن‌سوی ديوار، ديد! بلافاصله صحنه‌هايی را که ديده بودند و تحرکاتی را که روزهای قبل شاهدش بودند، برای ما توضيح دادند. آن‌ها شاهد رفتن زندانيان مجاهد مشهدی به سمت محل اعدام در سوله‌‌ای که پشت محوطه بندها قرار داشت، بودند. از اشتياق و در عين حال صلابت آن‌ها، وقتی که به سوی مرگ می‌رفتند، گفتند. ظاهراً پاسداران قادر به باز کردن درِ سنگينِ حياط نشده بودند. مدت زيادی بود که مورد استفاده قرار نگرفته بود. بچه‌ها خودشان تلاش کرده بودند که در را باز کنند. آنان بدين سان در آخرين نبردشان پاسداران را خرد می‌کردند. من آثار اين ضربه‌ها را در روزهای بعد شاهد بودم که به بی‌انگيزگی و فرار پاسداران از زير بار مسئوليت‌های محوله و... منجر شده بود.
وقتی هيجده روز بعد قتل‌عامِ زندانيانِ مارکسيست شروع شد، خوش‌بختانه هيچ يک از مارکسيست‌هايی که تنبيهی به ميان ما آورده شده بودند، اعدام نشدند. آن‌ها بر خلاف بقيه‌ی رفقای‌شان، در آخرين لحظه‌ها به موقعيت و شرايط اشراف پيدا کرده بودند. در واقع با خوش‌شانسی بزرگی مواجه شده بودند. بعدها يکی از زندانيان مجاهد به نام "حسين- ح" برايم تعريف کرد که در سلول انفرادی با يکی از زندانيان مارکسيست از طريق لوله‌ی هواکش صحبت می‌کند و او را در جريان اخبار "هيئت عفو" و قتل‌عام قرار داده و تأکيد می‌کند که اکثر بچه‌ها را اعدام کرده‌اند. اما وی تصور می‌کند که حسين در انفرادی دچار ماليخوليا شده است و از همين رو در صدد کمک به حسين برآمده و با مهربانی او را خطاب قرار داده و می‌گويد: نگران نباش! سعی کن به چيزهای خوب فکر کنی! حسين دوباره تأکيد می‌کند: اگر فکر می‌کنی ديوانه شده‌ام و يا... ميل خودت است. ولی من حالم خوب است و اين‌هايی که برايت گفتم، تصوراتِ ماليخوليايی ناشی از حضور در انفرادی نيست. با توضيح بعدی حسين، متوجه می‌شود که او از سلامت عقلی برخوردار است و آن‌چه را که گفته‌ است، حقيقت دارد و از کم و کيف آن مطلع است.
بعد از نهار، دوباره مرا برای رفتن به دادگاه صدا زدند. وقتی که به طبقه‌ی پايين رسيدم، ناصريان منتظرم بود. به دادگاه برده شدم. همه‌‌ی اعضای هيئت حضور داشتند. نيري گفت: اين چيست که نوشته‌ای؟ و برگه را با عصبانيت پاره کرد. گفتم: همان چيزی است که خودتان خواستيد. گفت: من همين يک جمله را خواستم؟ گفتم: نمی‌دانم از چی صحبت می‌کنيد. شما گفتيد دو کلمه بنويس، حتا با انگشتان دست‌تان عدد دو را نشان داديد؛ من تازه بيش‌تر هم نوشتم. انتظار چنين پاسخی را نداشت. به جای او ناصريان مثل مار به خودش می‌پيچيد. نيری گفت: حالا برو درستش را بنويس! ناصريان با اکراه مرا از دادگاه بيرون برد و برگه‌ای ديگر به دستم داد. اين‌هم چند خط بيش‌تر نبود و نمی‌دانم انشای چه کسی بود. متن آن از نظر محتوا فرقی با آن‌چه ‌که من نوشته بودم، نمی‌کرد، ولی چند خط بود. متن را دقيقاً به ياد نمی‌آورم، زيرا هيچ تمايلی به حفظ آن نداشتم. به هر حال همان را نوشتم و تاريخ را به اشتباه نوشتم ۱۵ مرداد. خواستم خطش بزنم، اما منصرف شدم. با خودم گفتم: ولش کن، فرقش چيست؟ اگر متوجه شدند، درستش می‌کنم. تازه روزهای بعد فکر می‌کنند که اين را در همان روز ۱۵ مرداد نوشته‌ام. شايد همين مسئله به کُمکم بيايد. آمدم بيرون و رفتم به دستشويی. موقع بيرون آمدن، محسن وزين را ديدم. گفت که به دادگاه رفته است و از او خواسته‌اند که با آن‌ها همکاری کند. در حالی که شانه‌ام را مالش می‌داد، گفت: مواظب خودت باش! لبخندی به نشانه موفقيت و خداحافظی زد. گرمی دستانش را احساس کردم. به راهروی مرگ آمدم. منوچهر بزرگ‌بشر نيز آن‌جا بود. از سال ۶۲ او را می‌شناختم. چهره‌ا‌ی بسيار دوست داشتنی داشت. از اين که هنوز زنده بود، دچار شادی وشعف بی‌وصفی شدم. انتظار زنده يافتنِ هيچ کس را نداشتيم. لاجرم وقتی کسی را زنده می‌يافتيم، گويی دنيا را به ما می‌دادند. سعی کردم بفهمم از صبح تا حالا در آن‌جا چه اتفاق‌هايی افتاده است. قنبر نعمتي گفت: بچه های بند ۱ سابق را امروز دادگاهی کرده و اعدام کرده‌اند.
بچه‌های بند ۱ کنار جهاد به هيچ ‌وجه متوجه‌ی تنگی اوضاع نشده بودند و خطر را احساس نمی‌کردند. پيش از انتقال از بند ۱ به محل جديد در کنار جهاد زندان، تعدادی از بچه‌های اوين را به بند آن‌ها منتقل کرده بودند. بچه‌های اوينی در صدد برآمده بودند که موضع بچه‌های بند ۱ را بالا برده و مواضع آن‌ها را به سطح ديگر زندانيان مجاهد برسانند. برای همين بحث‌های زيادی در بند دامن زده شده بود. احساس بچه‌های بند ۱ آن بود که از شرايط عقب مانده‌اند و فرصت‌های زيادی را از دست داده‌اند. در يک فضای احساسی و فارغ از دورانديشی، تلاش می‌کردند که جبران مافات کنند. تصور اوليه بچه‌ها اين بود که در اثر راست‌روی و عدم اتخاذ موضع اصولی، رژيم حساب خاصی روی آن‌ها باز کرده است، بنابر اين بايد به رژيم بفهمانند که چنين نيست و از هويت خود دفاع کنند. آن‌ها در بدترين شرايط دچار چپ‌روی شده و در شرايطی که از تلويزيون بهره‌ مند بودند و شعار "منافق مسلح اعدام بايد گردد" و "محارب زندانی اعدام بايد گردد" در نماز جمعه را می‌شنيدند، وضعيت را جدی نگرفته و هم‌چنان بر روی خواسته‌های خود پافشاری می‌کردند. با شروع شرايط جديد بچه‌های اوينی، متوجه‌ی وخامت اوضاع شده بودند ولی هرچه تلاش می‌کردند وخامت اوضاع و لزوم اتخاذ مواضع ميانه‌روانه‌تری را گوش‌زد کنند، به خرج کسی نمی‌رفت و کم‌تر کسی در شرايط ملتهب روزهای اول مرداد ۶۷ توصيه‌های آن‌ها را جدی می‌گرفت. به خاطر همين دورانديشی از بچه‌های قديمی اوين که به بند ۱ منتقل شده بودند هيچ ‌يک اعدام نشدند.
در اوين نيز زندانيان سالن ۶ آموزشگاه که نسبت به ديگر زندانيان تازه دستگيری محسوب می‌شدند، با شيندن خبر اعتصاب‌ غذا و ديگر اقدام‌های اعتراضی زندانيان قديمی، دچار درگيری روحی مشابهی شده و به هنگام حضور در دادگاه برخلاف مواضع قبلی‌شان، هيچ موردی را نمی‌پذيرفتند. به اين ترتيب اکثريت قريب به اتفاق آنان قتل‌عام شدند. از زمانی که بچه‌ها را به ساختمانِ کنار جهادِ زندان منتقل کرده بودند، همه‌ی بچه‌های بند در اعتراض و اعتصاب به سر می‌بردند. زندانيان حاضر به بردن وسايل‌شان به داخل بند و اتاق‌ها نشده بودند و از دادن آمار خودداری می‌کردند. حياط زندان را نيز به دو نيم تقسيم کرده و به اين ترتيب خرج‌شان را از زندانيان عادی که در کارگاه کار می‌کردند، جدا کرده بودند. همه چيز در آن بند در بلاتکليفی وسر درگمی بود. طی اين مدت لشکري و حميد عباسی معاون ناصريان به بند رجوع کرده و خواستار عقب‌نشينی بچه‌ها شده بودند.
روز ۱۶ مرداد، ناصريان که برای انجام کاری به کارگاه گوهردشت مراجعه کرده بود به هنگام خروج با ممانعت "ش- ر" يکی از زندانيان رو‌به‌رو می‌شود. "ش- ر" بی‌خبر از همه‌جا از ناصريان می‌خواهد که او را به بند ديگری منتقل کند. ناصريان بلافاصله دستور انتقال او را می‌دهد. "ش- ر" می‌گويد که او تنها نيست و همه‌ی بچه‌های بند خواهان چنين انتقالی هستند. به اين ترتيب بند وارد يک بحران جدی می‌شود. ناصريان اعلام می‌کند، کليه کسانی که خواهان ماندن در بند مزبور نيستند، به نزد او بروند. چيزی نمی‌گذرد که او با تک- تک زندانيانی که خواهان انتقال از بند شده بودند، برخورد می‌کند و از ميان آن‌ها ۶۰ نفر را جدا کرده و به دو فرعی ۴ و زير آن که پيش‌تر زندانيان ملی‌کش مجاهد در آن به سر می‌بردند، انتقال می‌دهد.
روز ۱۸ مرداد، اول صبح، قبل از اين که زندانيان ديگر را به محوطه‌ی دادگاه بياورند، آن‌ها را به دادگاه برده بودند تا در بی‌خبری مطلق به کشتارشان دست زنند. کسانی که از ۱۵ مرداد به بعد زنده مانده بودند، همگی نسبت به شرايط و آن‌چه که در جريان بود، اشراف کامل داشتند. بچه‌های بند۱ سابق را با ترفند اين که می‌خواهند بندشان را عوض کنند، به دادگاه برده بودند. برخی افراد خيال می‌کردند که اگر کوچکترين غفلتی کنند و يا در دادن پاسخ تعللی به خرج دهند و يا قاطعانه جواب ندهند، ممکن است به بند سابق‌شان بازگردانده شوند. از همين رو هيچ چيزی را نپذيرفته بودند. بالغ بر ۳۰ نفر از آن‌ها بدين شکل اعدام شده بودند. بچه‌ها زمانی آن‌ها را ديده بودند که دادگاه‌ شان تمام شده بود و منتظر اجرای حکم بودند. حتا در اين لحظه نيزخيلی‌ها نمی‌دانستند چه سرنوشت شومی در انتظارشان است. زمانی که ناصريان خطاب به عادل مسئول فروشگاه زندان گفته بود: اين‌ها را به بندشان ببر! فکر کرده بودند گويا آن‌ها را به بند جديدی منتقل خواهند کرد. قنبر می‌گفت: غلامحسين عبدالحسيني در جلوی صف بود و بقيه نيز پشت سر او شاد و سرخوش به کام مرگ می‌رفتند و لحظه‌ای بعد:
بر دارهاشان می‌رقصيدند
با آهنگ سرخ سحرگهان
که چنين است رسم عاشقان
حالا دوباره نام‌ها برايم تکرار می‌شدند، تقريباً با همه‌ی آن‌ها از نزديک آشنا بودم:
علی‌ بک‌علی، علی حاجي، علی شاکري، احمد نعلبندي، محمد جنگ‌زاده، رحمان چراغي، محمدرضا گشايي، حسن رحيمی‌مطعم، نعمت اقبالي، جعفر تجدد، مهدی فريدوني، محمود عباسي، منوچهر رضايي، عليرضا حسيني، افشين علوی‌تفرشی، مجيد مشرف، محمدکرامتي، سيدمسيح قريشي، ناصر صابربچه‌مير، نورالله خليل‌پور‌گرگری، عليرضا رضواني، صادق عزيزي، محمدرضا آزادمنش، اصغر رضاخاني، محمد ميرزاده، عباس پورساحلي، قاسم محب‌علی و قاسم حاج‌آقايی، همگی از بند ۱ سابق بودند که به همراه تقی داوودي و اسدالله ستارنژاد از بند ما، در اين روز به شهادت رسيدند. عباس پورساحلي دوران نقاهت بعد از عمل جراحی روی گلويش را می‌گذراند که طناب دار برگردنش انداختند. بقيه‌ی بچه‌های بند۱ پس از بازگشت از دادگاه، عصر همان روز به بند سابق‌شان منتقل شدند.
نصرالله مرندي سپس تعريف کرد که در صبح همان روز يکی از زنان مجاهد اهل کرمانشاه را به همراه کودک ۳ ساله‌اش در حوالی دادگاه ديده بود. مادر از دادگاه برگشته بود و ظاهراً اعضای هيئت رأی بر اعدامش داده بودند. ناصريان کودک خردسال را با خشونت از مادر جدا کرده و به يکی از پاسداران گفته بود: اين توله منافق را بده به خواهران پاسدار تا نگهداری کنند و آنگاه مادر را به سمت قتلگاه روانه کرده بود. مادر برای آن که به احساساتش مجال بروزی ندهد، بدون اين‌که حتا نگاهی به پشت سرش کند، به سمت محل اعدام می‌شتابد!‌
در همان روز "م- ش" در موقعيت خطيری قرار گرفته بود. اگر تيزبينی و سرعت عملش نبود، حتماً بايد غزل خداحافظی را می‌خواند. پس از دستگيری و در جريان بازجويی‌ها، اعصاب دست وی بر اثر شکنجه با دستبند قپانی، پاره شده و به عضلات آن نيز آسيب جدی وارد شده بود. در اثر عوارض ناشی از اين آسيب‌ها، دستش به صورت نيمه فلج در آمده بود. موضوع فوق از نظر دادگاه می‌توانست دليل موجهی برای اعدام وی باشد. وقتی که در دادگاه در مورد آسيب‌ديدگی دستش سؤال می‌کنند، خيلی خونسرد دست سالمش را جلو آورده و به آن‌ها نشان می‌دهد و مدعی می‌شود که دستش بهبود يافته است. "م- ش" اين کار را چنان با خونسردی و اعتماد به نفس کامل انجام می‌دهد که اعضای هيئت متوجه‌ی ترفند وی نمی‌شوند.
بعدازظهر رئيسي را ديدم که در اتاق روبه‌روی دادگاه نشسته و مقداری اسکناس روی ميز جلوی او ريز- ريز شده بود. وی از روی غيظ آن‌ها را ريزتر می‌کرد. متوجه شدم که بچه‌ها قبل از اعدام، پول‌هايی را که همراه خود داشتند، پاره می‌کردند و در مواردی نيز ساعت‌هايشان را شکسته بودند که مبادا پاسداران از آن‌ها استفاده کنند.
همان موقع يکی از بچه‌ها، فکور بازجوی شعبه‌ی هفت و رئيس سابق زندان اوين را نشانم داد که در اتاقی، مقابل اتاق هيئت قتل‌عام، به پرونده‌‌های افراد رسيدگی می‌کرد. با ديدن فکور احساس کردم که مسئله‌ی کار روی پرونده‌‌های بچه‌ها جدی است.
ناصريان خود مسئوليت انتخاب و بردن افراد به دادگاه را به عهده داشت. در انديشه بودم که مبادا دوباره من را به دادگاه ببرد. فکر کردم هر چه زودتر محل را ترک کنم. چشم‌هايم به خوبی همه جا را از زير چشم‌بند می‌ديد و تسلط کامل نسبت به محيط داشتم. چند نفری را برای انتقال به بند به صف کرده بودند. يک لحظه غفلت پاسدار کافی بود تا نقشه‌ام را عملی کنم. خودم را به آخرين نفر نزديک کردم و بلافاصله پشت او ايستادم. کارها هيچ نظم و ترتيبی نداشتند. به همان راحتی که امکان داشت به اعدام محکوم شوی، اگر شانس ياری‌ات می‌کرد و مجالی مناسب پيش می‌آمد، شايد جان سالم به در می‌بردی. در حالی که دستم روی شانه‌ی آخرين نفر بود، سرم را روی دستم گذاشتم و فقط زير پايم را نگاه می‌کردم. با خودم فکر کردم اگر پاسدار متوجه شد، می‌گويم: تو خودت گفتی هر کی کارش تمام شده، برود در صف! من هم کارم تمام شده است، چون چيزی را که حاجی می‌خواست انجام دادم... محمل چندان مناسبی نبود، ولی تنها چيزی بود که در آن شرايط به فکرم رسيد. تا صف به حرکت در بيايد، دل تو دلم نبود. نمی‌دانستم به کجا می‌رود. ولی می‌دانستم لااقل اعدام نيست. به همان بند خودمان رفتيم و من شماره‌ی اتاقم را که هشت بود، گفتم و به همان اتاق فرستاده شدم.
امروز رفتار پاسداران و هيئت به کلی متفاوت شده بود. ديگر نقش بازی‌کردن تمام شده بود. هر دو طرف به ايفای نقش واقعی خود می‌پرداختند. اعضای دادگاه که تا کنون در هيئت "فرشته‌ی عدالت و عفو" ظاهر می‌شدند، به جلد واقعی خود که همانا عفريت مرگ بود، در آمده بودند. ديگر پرده پوشی نيازی نبود. همه به ماهيت قضيه پی برده بودند و امکان مخفی کردن چنگال خونين‌شان نبود. اعضای هيئت، مسئله‌ی اعدام و حکم صريح خميني مبنی بر "پاکسازی زندان" را به کرات اعلام می‌داشتند. پاسداران نيز به ضرب و شتم شديد زندانيان مجاهد در بندهای انفرادی پرداختند. هر بار که پاسداران در سلولی را باز می‌کردند، حتا در هر وعده غذايی، زندانی بايد خود را معرفی کرده و سپس با گفتن اتهام: "هوادار منافقين"، شروع به دادن يک سری شعار عليه مجاهدين و مسعود رجوي می‌کردند. در صورتی که کم‌ترين مسامحه‌ای انجام می‌گرفت و يا فرد از گفتن يکی از موارد فوق امتناع می‌کرد و يا با اکراه می‌گفت، به شدت مورد ضرب و شتم قرار می‌گرفت.

چهارشنبه ۱۹مرداد. صبح که به دستشويی رفتيم، يک قابلمه پيدا کردم. با آب خالی شسته و به اتاق آوردم. امکان مناسبی بود، هم می‌توانستيم در آن غذا بگيريم و هم در صورت نياز برای رفع حاجت از آن استفاده کنيم. بچه‌ها با اکراه برخورد کردند ولی من تجربه‌اش را داشتم. محمدرضا صادقي برايم تعريف کرده بود که چگونه در ۳۲۵ قديم، مجبور بودند از ظرفی که در آن خورشت می‌گرفتند، برای رفع حاجت نيز استفاده کنند. روشن بلبليان وضعيت بحرانی پيدا کرده بود. وی به خاطر نشستن‌های زياد در دوران حاج داوود، به ناراحتی کليت و روده دچار شده بود. در جريان يک عمل جراحی در زندان، يکی از عصب‌های غيرارادی وی قطع شده و نمی‌توانست عمل دفع را به طور طبيعی انجام دهد. وقتی که در بند بوديم، روزانه چند ساعت به سرعت قدم می‌زد و شب‌ها پس از خاموشی، به مدت يک ساعت شلنگ آب را به مقعدش وصل کرده و با فشار آب سعی می‌کرد به طور مکانيکی عمل دفع را ذره - ذره انجام دهد. در سلول نمی‌توانست سريع قدم بزند و اضطراب و دلهره کار را سخت‌تر کرده بود. عدم امکان رفتن به دستشويی برای مدت طولانی، وی را به سرحد انفجار رسانده بود. نفخ شديد ديگر تاب و تحمل وی را از بين برده بود. بچه‌ها به نوبت به در سلول می‌کوبيدند بلکه پاسدار وی را خارج از نوبت به دستشويی ببرد. کسی نبود و يا بود و جواب نمی‌داد. آخرشب پاسدار آمد و در پاسخ ما که می‌گفتيم وی مريض است و نمی‌تواند تحمل کند، گفت: کاری می‌کنيم که ديگر نياز به دوا و درمان نداشته باشيد. می‌خواهيم مشکل را اساسی حل کنيم! بالاخره بعد از کلنجار رفتن زياد، راضی شد وی را به دستشويی ببرد. روشن نيم‌ساعت بعد به سلول بازگشت. ولی مشکل وی هم‌چنان پا برجا بود.
روحيه‌ی همه‌ی افراد اتاق، جز "ش – الف" که خود را باخته بود، بالا بود. روشن می‌گفت: خيلی از جاهای ديدنی دنيا را ديده‌ام و بالا و پايين‌های روزگار را نيز تجربه کرده‌ام و باکی از رفتن ندارم. در حالی که به شدت برانگيخته شده بود و بغض راه گلويش را بسته و چشمانش در اشک نشسته بود، ادامه داد: همه‌ی ناراحتی من بچه‌هايی هستند که از زندگی هيچ نفهميدند و جز رنج و حرمان تجربه‌ی ديگری نداشته‌اند. من بی‌اختيار به ياد سهيل دانيالي، محمدرضا عليرضانيا، احمد غلامي، مسعود افتخاري و... افتادم.
تمام بعدازظهر و روزهای بعد بحث می‌کرديم. برای همه‌ی ما درک شرايط جديد بسيار سخت و ناگوار بود. هنوز نتوانسته بودم تصميم بگيرم که در صورت اعدام، وصيت‌نامه‌ بنويسم يا نه. اين‌هم برايم معضلی شده بود. بالاخره تصميم گرفتم که متنی را در ذهنم آماده کنم تا در صورتی که تصميم به نوشتن گرفتم، مشکل متن و اين که چه چيزی را بنويسم، نداشته باشم. تصميم‌گيری بر سر نوشتن و يا ننوشتن وصيت‌نامه را هم گذاشتم برای لحظه‌ای که با آن مواجه شدم. حالا يکی از درگيری‌های ذهنی‌ام متن وصيت‌نامه‌ای بود که می‌خواستم تنظيم کنم. جمله‌ها و عبارت‌های مختلفی را در نظر می‌گرفتم ولی هيچ‌کدام قانع‌کننده نبودند. شايد مثل کسی بودم که می‌خواهد برای سنگ گورش نوشته‌ای تهيه کند، هم محدود است و هم وسواس دارد که چه بنويسد. نوشته‌ام بايستی هم گويا می‌بود و هم کوتاه و موجز.
ما می‌دانستيم که بچه‌ها را هم‌چنان قتل‌عام می‌کنند و هر لحظه احتمال آن می‌رود که ما را نيز برای رفتن به جوخه‌ی اعدام انتخاب کنند. ولی چرا هيچ يک از ما دست به اقدامی نمی‌زد؟ تمامی تلاش ما خلاصه شده بود به اين که چه سناريويی را در دادگاه و در مقابل هيئت قتل‌عام بازی کنيم تا آن‌ها را مجاب کنيم که دست از سرمان برداشته و جان‌مان را نستانند! چرا کسی نقشه‌ی فرار از زندان و يا شورش عليه پاسداران را در سر نمی‌پروراند؟ اين سؤالی بود که مدت‌های زيادی ذهنم را به خود مشغول کرده بود و بعدها نيز افراد زيادی من را در برابر اين پرسش قرار داده‌اند. شايد يکی از دلايلی که آن روزها کسی دست به اقدامی نمی‌زد، تصور و اميد کاذبی بود که هر کس به نجات خود داشت. هرچند فرار از زندان محال به نظر می‌رسيد، ولی تعداد ما نسبت به پاسداران بسيار بيش‌تر بود. آن هم پاسدارانی که در زندان و بندها مسلح نبودند. ولی با اين همه، کسی تلاشی برای فرار انجام نمی‌داد. البته در همان روزهای اولی که در بند بوديم، امکان چنين کاری را داشتيم، اما با خارج شدن از بند، ديگر امکان هيچ‌گونه شورشی در کار نبود. حتا کسی تلاشی برای حمله به اعضای هيئت دادگاه و... نيز به خرج نمی‌داد. به نظرم آن‌چه که افراد را از دست زدن به اين عمل باز می‌داشت، شايد اين واقعيت بود که افراد تا آخرين لحظه تصور می‌کردند شايد "فرجی” حاصل شود و کشتن به تأخير افتد و سرانجام با اعتراض‌هايی که ممکن است در جامعه رخ دهد، نجات يابند. در واقع اين رشته‌ی اميدی بود که هيچ کس حاضربه قطع آن نبود. من تجربه‌ی رفتن تا پای چوبه دار را ندارم ولی تا نزديکی‌های آن رفته‌ام و هميشه اين رشته‌ی اميد را با خود حمل کرده‌ام. من خود نيز روزهای متوالی که در راهروی مرگ به سر می‌بردم، بارها و بارها به چنين اوهامی فکر می‌کردم. احساسم اين است که افراد چه بسا به لحاظ روانی، حتا زمانی که طناب دار به دور گردن‌شان افکنده می‌شود نيز اميدی به نجات در درونشان داشته باشند.

پنج شنبه ۲۰ مرداد. بعد از خوردن صبحانه حال سيدحسن عسگري دگرگون شد و دل پيچه‌ی شديدی گرفت. چاره‌ای نبود. به عنوان اولين نفر از قابلمه استفاده کرد. با گرفتن يک لنگ در کنار اتاق، دستشويی متحرک آغاز به کار کرد. بچه‌ها سر شوخی را باز کرده بودند و دائم سر به سر حسن می‌گذاشتند. يکی می‌گفت: حسن، قبل از اعدام چه خوش‌بو شده است و... در واقع همه چيز را به سخره گرفته بوديم. اين تنها راه برون‌رفت از بحران و دلهره بود. ظهر همان روز، ظرف را با آب و صابون شسته و در آن خورشت گرفتيم. همه می‌خوردند و به به و چه چه می‌کردند و می‌گفتند: حسن جان از چه عطر و ادکلنی استفاده می‌کنی؟ بگو سفارش دهيم برای ما هم بياورند! آشپزخانه‌ی زندان مشغول به کار بود و طبق معمولِ هر روز، غذا به بندها و مجردها و انفرادی‌ها داده می‌شد و تنها کسانی که به دادگاه می‌رفتند، از غذای معمولی زندان محروم بودند. در آن‌جا، غذا تنها نان و پنير بود که بعضی‌ها به همان‌ هم نمی‌رسيدند.
بعد از غذا در حال مورس زدن با سيامک طوبايي در اتاق مجاورمان بوديم که ناگاه در باز شد و ناصريان و چند پاسدار وارد اتاق شدند. ابتدا تصورکرديم که متوجه‌ی تماس ما شده‌اند ولی اين‌گونه نبود. در هراس بوديم که مبادا افراد اتاق مجاور متوجه‌ی حضور ناصريان نشوند و به مورس زدن ادامه دهند و باعث دردسر همه شوند. اما خوش‌بختانه آن‌ها متوجه‌ی حضور ناصريان در اتاق ما شده و سکوت اختيار کرده بودند. ناصريان از تک- تک بچه‌ها در مورد اتهام و اين که چند بار به دادگاه رفته‌اند و آيا حاضر به دادن انزجار و مصاحبه هستند، سوال کرد. حسين فيض‌آبادی اولين نفر بود. در جواب اين که اتهامش چيست، گفت: سازمان! ناصريان با غضب پرسيد: کدام سازمان و شروع کردن به فحش دادن و با عصبانيت گفت: سازمان آب، سازمان برق، سازمان قند و چای، سازمان راديوتلويزيون، پدرسوخته‌ی خبيث کدام سازمان؟ حسين خون‌سرد نشسته بود. نفر بعدی "ش- الف" بود. خودش را به سختی باخته بود. در جواب ناصريان، در رابطه با اتهام گفت: سازمان! قصد برخورد با ناصريان را نداشت، به نظر تحت تأثير شرايط و رفتار ناصريان قرار گرفته بود و ذهنش کار نمی‌کرد و نمی‌دانست بايد بگويد "منافقين" يا مجاهدين. ناصريان دوباره شروع کرد به فحش دادن. "ش- الف" ظاهراً می‌خواست بگويد "منافقين"، اما می‌ترسيد شايد واژه‌‌ی مورد نظر ناصريان اين نباشد و به جای آن بايد بگويد "مجاهدين". قاطی کرده بود و همين تأمل کردن وی، ناصريان را بيش‌تر خشمگين و عصبی کرده بود. ناصريان فکر می‌کرد که "ش-الف" تعمداً اين کار را انجام می‌دهد تا از پاسخ دادن طفره رود، در حالی که اين‌گونه نبود. ناصريان دفتر يادداشتش را خط کشی کرده بود و در دو ستون نام فرد و هم‌چنين نظر خود را راجع به او می‌نوشت و ابايی نداشت ما نظرش را ببينيم. چيزی برای پرده‌ پوشی نداشت. دفترش را وسط اتاق باز گذارده بود و همه چيزعلنی بود. در کنار نام حسين فيض‌آبادی نوشت: "خبيث- اعدام" از او کينه به دل داشت و می‌دانست که تنبيهی انفرادی بوده است و به مجرد آمدن به فرعی، به عنوان اولين کار ريشش را اصلاح کرده است! از نظر ناصريان، حسين تا حالا هم زيادی زنده مانده بود. وقتی نظرش را در کنار نامش نوشت، گفت: بلند شو خبيث! ويزايت صادر شد! در مقابل نام من هم نوشت: "اعدام". با همه‌ی اتاق برخورد کرد. مسعود هم مثل حسين و من اتهامش را "سازمان" گفت و به جرگه‌ی ما پيوست. ناصريان چند بار در حالی که دهانش کف کرده بود گفت: کاری می‌کنيم که در گُه غرق شويد.[19]
ناصريان و لشکری در گوهردشت و مجيد حلوايی در اوين با توجه به شناختی که از زندانيان داشتند، مسئوليت دسته‌بندی زندانيان و الويت‌بندی آن‌ها برای بردن به دادگاه را به عهده داشتند. اعضای هيئت شناختی از زندانی نداشتند و ممکن بود زندانی با توجه به آگاهی که نسبت به شرايط می‌يافت، مواضعی متفاوت از مواضع اصلی‌اش اتخاذ کند. آن‌ها وظيفه داشتند که اعضای هيئت را نسبت به مواضع واقعی زندانی آگاه کنند. در واقع آن‌ها نقش شاخک‌های اطلاعاتی اعضای هيئت را داشتند.
ما سه نفر به انفرادی منتقل شديم. بعد از شام متوجه‌ شدم بايد در هر وعده‌‌ای که غذا می‌دهند، خود را معرفی کرده و سپس مسلسل‌وار بگويم: "اتهام: منافق، مرگ بر منافقين، مرگ بر رجوي و..." در آن شرايط بر زبان راندن چنين چيزی برايم به شدت دردناک بود. به اين ترتيب می‌خواستند افراد را له کنند. در صورت امتناع و يا تعلل فرد، پاسداران را به شدت زير ضربه‌های مشت و لگد می‌گرفتند. هنوز دومين مشت و لگد را درست و حسابی نخورده بودم که خودم را به غش و بيهوشی زدم. هر دو پاسدار شيفت ترسيده، هر کدام ديگری را متهم می‌کرد که در اثر ضربه‌ی آن ديگری، بيهوش شده‌ام. خلاصه مقداری آب به صورتم زدند. بعد از چند ثانيه چشم‌هايم را باز کرده با حالت بهت آن‌ها را نگاه کردم. گويی نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده است. آن‌ها وقتی خيال‌شان راحت شد، حالم سرجايش است، رفتند و تنهايم گذاشتند. غذا را به کناری گذاشته و وانمود کردم که ميلی به خوردن غذا ندارم. چند باری سلولم را چک کردند و مطمئن شدند حالم خوب است. صدای کتک از سلول‌های مجاور می‌آمد. بی ‌سروصدا غذا را برداشتم و خوردم. آن شب به سلامت جسته بودم. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. هيچ صدايی از کسی بر نمی‌خاست. لب پنجره ايستادم. جايی را نمی‌ديدم به جز آسمان. زمزمه آغاز کردم:
بگو مايا! بگو مايا! در اطراف زمين، فردا سحرگاهان
چه مردانی به قدّوس شهادت می‌رسند، آيا؟ بگو مايا! بگو مايا! از آنان چند تن آشکار و دور؟ و مايا!
وای مايا
چند تن پنهانی و نزديک
زچشم اختران هم غالباً مستور؟ کز ايشان نشنود کس ناله و فرياد هرگز هيچ؟[20]
به انزجارنامه‌ای که امضا کرده بودم می‌انديشيدم. آيا کار درستی انجام داده‌ام؟ آيا نبايد از امضای آن خودداری می‌کردم؟ پاسخ‌های متضادی ذهنم را اشغال می‌کردند. گاه از خودم بدم می‌آمد و گاه احساس می‌کردم مسئوليت‌های انجام‌نداده‌ی زيادی بر دوش دارم که بايد از عهده‌ی انجام‌شان برآيم. گاه به اين نتيجه می‌رسيدم که بدون بچه‌ها شايد گزينه‌ی رفتن به پای جوخه‌ی اعدام، ساده ‌ترين راه باشد. اين بار فشار و شکنجه‌ی ناشی از آن که گاه انسان را مجبور به انجام اموری می‌کند که در شرايط عادی مايل به انجام آن نيست نيز در کار نبود. همين مرا درهم می‌فشرد. می‌دانستم تمام تلاش جلادان در اين خلاصه شده بود که عده‌ی بيش‌تری از بچه‌ها را دم تيغ بدهند. به وضوح ديده بودم ناصريان چگونه تلاش می‌کرد بچه‌ها از نوشتن انزجارنامه سر باز زنند. در اوين نيز وضع به همين منوال بود. بعدها اکبر صفري برايم تعريف کرد هنگامی که قصد کرده بود انزجارنامه‌ای بنويسد، يکی از پاسداران به او گفته بود برای چی می‌نويسی؟ ننويس!‌ هيچ کسی ننوشته است و به اين وسيله او را از اين کار بازداشته بود. با اين حال در يک جنگ و جدال روحی دائم به سر‌می‌بردم. آيا حق داشتم ابراز ندامت کنم؟ تلاش می‌کردم با به خاطر آوردن نمونه‌های تاريخی، به خودم قوت قلب دهم. بيش از همه ژاندارک و سرنوشت غم‌انگيز او به کمکم می‌آمد. دختری ساده و روستايی که نبرد ميهنی فرانسويان عليه نيروهای انگليسی را سامان داد و با ابراز رشادت و دلاوری، جايگاه ويژه‌‌ای در تاريخ فرانسه به دست آورد. او که بر اثر نيرنگ و دسيسه در نزديکی پاريس دستگير و تحويل نيروهای انگليسی شده بود، به اتهام کفرگويی و پوشيدن لباس مردانه در دادگاه شرع به مرگ محکوم شد ولی به خاطر ابراز ندامت از گفته‌های خود، مجازاتش به حبس ابد تقليل يافت. چيزی از محکوميت او نگذشته بود که زندانبانان متوجه‌ شدند او هم‌چنان در زندان شلوار به پا می‌کند و به همين خاطر در محاکمه‌ی او تجديد نظر شد و اين بار او را برای عبرت ديگران در ۳۰ ماه مه ۱۴۳۱ در مقابل کليسای شهر "قوان" در شمال پاريس زنده- زنده در آتش سوزاندند. هيچ‌ گاه کسی او را به خاطر ابراز ندامتی که انجام داده بود، مورد سرزنش قرار نداد و تاريخ به همراه قدردانی ملت فرانسه، از او چهره‌ای اسطوره‌ای ساخت که منبع تلاش و انگيزه برای نسل‌های بعدی شد. آيا شرايط من با او يکسان بود؟ آيا می‌توانستم خودم را در موقعيت گاليله، هنگامی که در دادگاه انکيزيسيون و در مقابل هيئت داوران، گردش زمين به دور خورشيد را انکار کرد، قرار دهم؟ ابراز ندامت‌ آن‌ها دارای تأثير‌های اجتماعی بود ولی هيچ‌ کس از ابراز ندامت من جز وجدان خودم آگاه نمی‌شد. من در يک چيز با آن‌ها شريک بودم و آن‌هم ايمانم نسبت به درستی راهی بود که پيموده بودم و مبارزه‌ای که در پيش گرفته بودم.

جمعه ۲۱ مرداد.اولِ صبح برای دادن صبحانه آمدند. همان نگهبانان شيفت شب گذشته بودند. گويا ترسيدند که اتفاق ديشب باز تکرار شود. خودم را به بی‌حالی زده بودم. دنبال دردسر نمی‌گشتند و از من گذشتند. تا ظهر گويی يک دنيا به من گذشت. پاسدار شيفت، هنگام پخش نهار اصراری بر تکرار شعارهای مذکور نکرد. بعد از نهار برای دادگاه فراخوانده شدم. به محض اين‌که به قسمت دادگاه رفتم، مرا در نزديکی درِ دادگاه نشاندند. مدتی از شروع کار دادگاه نگذشته بود که بلند شدم و به دستشويی رفتم. بعد از برگشت از دستشويی، به سمت راهروی مرگ رفتم و در آن‌جا نشستم. بعضی اوقات ناصريان نام کسانی را که نزديک دادگاه بودند، پرسيده و آن‌ها را به دادگاه می‌برد. برای کسی که نوشتن انزجار را پذيرفته بود، رفتن به دادگاه می‌توانست خطرناک باشد. چرا که ممکن بود مسئله‌ی همکاری اطلاعاتی را پيش کشند و اين به منزله‌ی پايان کار بود. عادل نوري برای بار دوم به دادگاه رفته بود و به سلامت جسته بود. از اين‌که در اين شرايط در انفرادی نبودم، از خوشحالی در پوستم نمی‌گنجيدم! گاه تصور اين که چه چيزهايی مايه‌ی دل‌خوشی‌ام بوده است، خودم را نيز به تعجب وا می‌دارد. احساس می‌کردم در راهروی مرگ و در ميان بچه‌ها، حتا اگر با ريسک مرگ نيز همراه باشد، بهتر از بودن در سلول و بی‌خبری مطلق است. اين‌جا در کانون تحولات بودی و تحملش به مراتب ساده‌ تر بود!
محمد فرماني به دادگاه رفته و بازگشته بود. صدايش زدم: هی "شوزب"‌ (نام پدرش بود) متوجه‌ام شد. پرسيدم: چه کار کردی؟ گفت: از سازمان دفاع کردم و انزجارنامه‌ای را که امضا کرده بودم، نيز پس گرفتم. عقيده داشت: همه‌ی ما را اعدام می‌کنند. با ما موش‌وگربه‌بازی می‌کنند و سرانجام همه‌ی ما را خواهند کشت. چرا اجازه دهيم اين بازی ادامه يابد؟ عادل اما به شدت با اين نظر مخالف بود. عادل می‌گفت: نبايد احساساتی شد و عجولانه تصميم‌گيری کرد. عادل تأکيد می‌کرد: من هم می‌دانم زنده‌ ماندن‌ بدون ‌بچه‌ها، بسيار سخت است. در واقع، گاه هراس بچه‌ها از مرگ نبود بلکه از ماندن بود! در دادگاه، نيري از محمد می‌پرسد که مصاحبه می‌کند يا نه؟ محمد هم پاسخ می‌دهد همان انزجارنامه‌ای را که امضا کرده است نيز قبول ندارند و هوادار مجاهدين است و همه‌ی مواضع سازمان را نيز تأييد می‌کند. نيری می‌گويد: قبلاً موضع متفاوتی داشتی؟ محمد هم پاسخ می‌دهد: اشتباه کردم و حالا آن را تصحيح می‌کنم!
نخواستند که بميرند يا از آن پيش‌تر که مرده باشند بار خفتی بر دوش برده باشند.[21]
سپس منوچهر بزرگ‌بشر را ديدم. وی نيز به همين صورت برخورد کرده بود. منوچهر می‌گفت: اين‌ها می‌خواهند عده‌ای را اعدام کنند. من می‌خواهم خودم انتخاب کنم نه اين که آن‌ها من را انتخاب کنند. حسام‌الدين ثوابی نيز همين‌گونه برخورد کرده بود. خواهرش نيز به گونه‌آی حماسی در سال ۶۰ به شهادت رسيده بود. نيري و اعضای هيئت با پديده‌ی جديدی روبه‌رو می‌شدند. ابتدا بچه‌ها بر سر موضع هواداری از سازمان پافشاری می‌کردند و بعد يواش- يواش کوتاه آمدند. فکر می‌کردند بچه‌ها را تا همکاری اطلاعاتی عقب می‌نشانند. کور خوانده بودند. حالا می‌ديدند بر خلاف تصورشان، بچه‌ها دست به پيش‌رَوی زده‌اند و آنان را به عقب می‌رانند. اين پروسه در اوين هم جريان داشت. علی‌رضا حاج صمدی انزجارنامه‌ای را نوشته و به دست پاسدار می‌دهد تا به نيری برساند. در همين موقع متوجه‌ می‌شود که بچه‌ها اعدام شده‌اند. پاسدار مزبور را صدا کرده و برگه‌اش را مطالبه می‌کند و در مقابل چشمان بهت‌زده‌ی پاسدار پاره- پاره‌ کرده و روی زمين می‌ريزد. مجيد طالقاني نيز انزجارنامه را پذيرفته و همراه با کسانی که از قتل‌عام جان به در برده بودند به اتاق دربسته در بند ۳ منتقل شده بود. در آن‌جا وقتی متوجه می‌شود که بچه‌ها اعدام شده‌اند، متنی را تهيه کرده و به دست پاسدار بند می‌دهد تا به نيری برساند. اين‌گونه بود که وی نيز به جاودانه فروغ‌ها پيوست. شايد نيچه[22] اين دسته از انسان‌‌ها را بهتر از هر کس ديگری تصوير کرده باشد:
ما عاشق زندگی هستيم، اما نه از آن‌رو كه بدان خو كرده‌ايم، بل از آن‌رو كه خو كرده‌ی عشقيم. در عشق همواره چيزی از جنون هست. اما در جنون نيز همواره چيزی از خرد هست.
روز سختی بود. مانند روزهای قبل در هر سری از اعدام‌ها، يکی از افراد هيئت به عنوان شاهد و برای کسب اطمينان از اين که جلادان کارشان را به خوبی انجام می‌دهند، به محل اعدام می‌رفتند. رفتن به راهروی مرگ، برايم کمک بزرگی شد! هم در جريان مستقيم آن‌چه که اتفاق می‌افتاد، بودم و هم بچه‌ها را در آخرين لحظه‌ها بدرقه می‌کردم و هم از شر ناصريان تقريباً خلاص بودم. اين راهرو متعلق به کسانی بود که به دادگاه رفته بودند و کارشان تمام شده بود. اين افراد را يا به اعدام می‌بردند و يا اين‌که به بندها وسلول‌ها‌يشان منتقل می‌کردند. تا وقتی که در آن‌جا نشسته بودم، فکر می‌کردند به دادگاه رفته‌ام و منتظر سرنوشتم هستم. اگر متوجه می‌شدند نيز خطری مرا تهديد نمی‌کرد، بلکه مدعی می‌شدم پاسداری مرا به آن‌جا راهنمايی کرده است.
عصر ما را به صف کردند تا به سلول‌ها‌يمان منتقل کنند. پاسدار در راه گفت: کسانی که انفرادی هستند، دست‌هايشان را بلند کنند! من چنين کاری نکردم. چند نفری دست‌هايشان را بلند کردند. پيش خودم گفتم: اگر نگهبان فهميد، می‌گويم نشنيدم! فوق‌اش دو تا چک و لگد است و نه بيش‌تر. آن روزها نه آماری در ميان بود و نه پاسداران و مسئولان زندان ليست دقيق اسامی افراد بندها را در اختيار داشتند. ممکن بود هر شب را در جايی به سر بريد. هيچ حسابرسی و معياری در بين نبود. کافی بود دستم را به نشانه‌ی انفرادی بلند می‌کردم و دوباره به همان مصيبت دچار می‌شدم. از همه‌ی اين‌ها گذشته، بودن در انفرادی، شرايط را برايم سخت‌تر می‌کرد. ناصريان روی کسانی که در انفرادی به سر می‌بردند، حساسيت بيش‌تری داشت و حداکثر تلاشش را برای به دادگاه بردن آن‌ها به خرج می‌داد. در زندان به جز مرگ و مرگ و مرگ... چيزی نبود و بدتر از آن
دشنه، تشنه در نيام
امواج بی کلام
و سلامی اگر بود
سلام طناب بود و گلو
و وضو، وضوی خون در برکه‌ی آتش
من همراه سه نفر ديگر به سالنی که اتاق‌های مجرد و در بسته در آن قرار داشتند، برده شديم. در راهرو لشکري ايستاده بود و مرا به اتاق ۳ فرستاد. همگی در آن اتاق، جديد بوديم و اتاق ساعتی پيش‌تر شکل گرفته بود. به محض آشنايی با بچه‌ها، به کنار پنجره رفتم. از لای کرکره‌ی پنجره، محوطه‌ی بيرون را می‌ديدم. از اين جا اشراف بيش‌تری به محوطه‌ی جلوی زندان داشتيم.
ماشين بی‌.ام. ‌و نيري را ديدم که منتظرش ايستاده بود. راننده‌اش سيدعباس ابطحي پاسدار قديمی اوين و از محافظان لاجوردي بود. سمت راست ما گلخانه‌ی زندان قرار داشت. نيری کنار ماشين ايستاده بود و راننده‌اش به گلخانه رفته و گلدان گل انتخاب می‌کرد و برای او می‌آورد. وی مشکل‌پسند بود و به راحتی راضی نمی‌شد. بعد از ورانداز کردن چند باره‌ی گلدان، آن را باز می‌گرداند يا در صندوق عقب ماشين می‌گذاشت. بالاخره خودش نيز به همراه سيدعباس به داخل گلخانه رفت و بعد از مدتی هر يک با يک گلدان بازگشتند. باورنکردنی بود، ساعتی قبل عزيزترين گل‌ها‌ را پرپرکرده بود و حالا در کمال آرامش به انتخاب گلدان گل برای بردن به خانه‌اش می‌پرداخت. نمی‌دانم چگونه اعمال و رفتارشان را برای خود توجيه می‌کنند. شايد به قول لورکا "اگر نمی‌گريند برای آن است که به جای مغز سرب در جمجمه دارند و روحی از چرم برقی”. البته مأموران اس‌اس و گشتاپو و هم‌چنين مسئولان بلندمرتبه‌ی آلمانی نيز به موقع از روح حساسی برخوردار بودند و به موسيقی کلاسيک عشق می‌ورزيدند و گاه در اردوگاه‌های مرگ نيز برای خود دسته‌های موزيک ترتيب می‌دادند و درحالی که زندانيان جان می‌کندند و در مقابل‌شان پرپر می‌زدند، آن‌ها درحال تناول غذای روح‌شان بودند! به نظرم می‌بايد کسانی که در روان‌شناسی و علوم وابسته به آن تخصص دارند، رفتارهای اين‌گونه افراد را بررسی و ريشه‌يابی کنند. شايد تظاهر می‌کردند که آرامند. ولی چرا تظاهر کنند؟ کسی آن‌جا نبود و من هم دزدکی نگاهشان می‌کردم. نيري و ديگران خود نقش پدر و همسر را داشتند ولی پدران و مادران و همسران زيادی را داغدار کرده بودند. آيا اعضای خانواده‌هايشان از نقشی که آن‌ها در جنايت عليه بشريت داشتند، آگاه بودند؟‌ آيا مخالفتی هم می‌کردند؟‌ آيا آنان نيز همدست اين جانيان هستند؟‌ آيا سکوت‌شان به ادامه‌ی ارتکاب اين جنايت‌ها توسط آنان، کمک نمی‌کند؟ آيا آنان بی‌گناهند؟‌ آيا آن‌ها از مواهب قدرتی که همسران و يا پدرانشان در سايه‌ی جنايت‌هايشان به هم زده‌اند، بهره‌ مند نمی‌‌شوند؟
از غلامرضا حسنعلی‌خانی که در زندان به"شاغلام" معروف بود، در مورد اميرحسين کريمي سؤال کردم. نظرش بود در روز ۱۲ مرداد جاودانه شده است. با شنيدن اين خبر دلم هری ريخت پايين. مثل اين بود که آب سرد بر سرم ريخته باشند، خشکم زد. گوشه‌ای کز کردم. ای کاش اشتباه می‌کرد. چيزی که آن روزها خواستارش بودم و کم‌تر نصيبم می‌شد. اصلاً می‌خواستم آن‌چه را که آن روزها به چشم ديده بودم، يک‌سره اشتباه از آب در می‌آمد. کسی می‌آمد و مرا از اشتباه بيرون می‌آورد. ای کاش دچار کابوس بودم و کسی با تکان دادنم، مرا بيدار می‌کرد! ولی آن‌چه که می‌ديدم و می‌شنيدم همگی واقعی بود و کسی نيز اشتباه نمی‌کرد. امير هم رفته بود. يک آن خنده هايش از نظرم دور نمی‌شد:
آن لعل دلکشش بين و آن خنده دل آشوب
وآن رفتن خوشش بين و آن کام آرميده[23]
بعد از شام، بچه‌ها از تجربه‌های خود در روزهای گذشته سخن گفتند و به شرح پروسه‌ای که از روز اول تا کنون طی کرده بودند، پرداختند. هر شام می‌توانست "شام آخر" باشد. و هر وداعی می‌توانست وداغ آخر باشد. در گير و دار تعريف خاطرات‌مان بوديم که پاسدار بند، در راهرو با صدای بلند اعلام کرد: هر سلولی که سيگار می‌خواهد، آماده باشد! مثل گذشته نيازی به پرس و جو در باره‌ی نوع سيگار نداشتيم. در آن شرايط از هر نوع سيگاری استقبال می‌کرديم. تمام پول‌مان را برای خريد سيگار روی هم گذاشتيم. فکر می‌کرديم اين آخرين خريد‌مان است و ديگر نيازی به پول نخواهيم داشت. در ثانی، آن روزها سيگار مهم‌ترين و کارسازترين کالايی بود که می‌توانستيم بخريم. سيگاری که فروخته شد، "تير" بود. متأسفانه هم گران‌تر از سيگارهای "زر" و "اشنو" و "شيراز" بود و هم زودتر تمام می‌شد. سيگار مورد علاقه‌ی ما در زندان، سيگار "زر" بود. قرار شد هر نخ سيگار را پنج نفری کشيده و بقيه را ذخيره کنيم. جيره‌بندی سيگار و جمعی کشيدن آن را با اين هدف انجام داديم که مازادِ آن را به بچه‌هايی که در انفرادی به سر می‌بردند، برسانيم. مطمئن بوديم که نياز آن‌ها به کشيدن سيگار بسيار بيش‌تر از ما است و احتمال عدم فروش سيگار به آن‌ها نيز می‌رفت. حدس ما درست بود. در انفرادی‌ها مبادرت به فروش سيگار نکرده بودند. از آن روز به بعد هر يک از ما که به دادگاه می‌رفت، چند بسته سيگار در جيب‌هايش قرار می‌داد تا آن‌ها را ميان بچه‌هايی که از انفرادی می‌آمدند، تقسيم کند. تلاش می‌کرديم تا آن‌جا که ممکن است، از يک نخ سيگار تير بهره ببريم. اول سيگار را با آب دهان کاملاً خيس می‌کرديم، به گونه‌ای که اگر مهارت به خرج نمی‌داديم، می‌شکست. سپس با احتياط کامل آن را روشن می‌کرديم. سيگار لحظه‌ای بدون پک زدن باقی نمی‌ماند. درعرض چند لحظه با پک‌های مداوم ما سيگار به جای خاکستر به گلوله‌ی آتش تبديل می‌شد و به سرعت تمام می‌شد. تمام تلاش‌مان را به خرج می‌داديم که دودش را از ريه بيرون ندهيم!
به ماه محرم نزديک می‌شديم، هر شب صدای بوق ممتد ماشين‌های حامل عروس که در گوهردشت تردد می‌کردند، به گوش می‌رسيد. مردم برای ساعتی هم که شده فارغ از همه‌ی ناراحتی‌ها و بدبختی‌هايشان، خوشحال بودند. از صميم قلب خود را در شادکامی آن‌ها سهيم می‌ديديم. مگر نه اين که برای آوردن لبخند به لب‌هايشان، اين همه مصيبت را در طول ساليان تحمل کرده بوديم؟ حالا چه باک! بگذار شادی کنند. ما نيز همراهشان می‌خنديم و برايشان آرزوی خوشبختی می‌کنيم. کاشکی امشب نفهمند که در اين‌جا چه می‌گذرد. در بيرون، زندگی هم‌چنان در پشت درها و ديوارهای زندان و قتلگاه جاری بود. از صميم قلب راضی بودم و در دلم قهقهه می‌زدم. احمق‌ها را ببين! فکر می‌کنند راه زندگی را سد می‌کنند. امروز چند نفر را از ما گرفتيد؟ گوش کنيد صدای بوق‌ها‌يشان را که نويد زندگی می‌دهد! پيوندهای جديد شکل می‌گيرند. امشب نطفه‌های جديدی بسته خواهند شد، با آنان چه خواهيد کرد؟ شنيدن بوق ماشين عروس اعتماد عجيبی به من می‌داد. احساس می‌کردم زندگی ادامه خواهد يافت و به اين ترتيب بچه‌ها ادامه خواهند يافت.
در افکارم غوطه‌ور بودم که ناگهان متن وصيت‌نامه‌ای که به دنبالش بودم، در ذهنم نقش بست. پيش‌تر چيزی شبيه به آن را جايی خوانده بودم. به سرعت آن را سر و شکل دادم. در روزهای قبل فکر کرده بودم متنی بنويسم که بلافاصله پاره‌اش نکنند. اگر به خانواده‌ام نمی‌دهند، لااقل در پرونده‌ای نگاه دارند. شايد روزی کسی آن را بخواند و بفهمد که در اين روزها در ذهن ما چه می‌گذشته است، به چه چيزهايی می‌انديشيديم و به دنيا و مبارزه از چه منظری می‌نگريستيم. در ذهنم متن را مرور کردم:
خانم بزرگ، مادر و پدرعزيزم!
وقتی که آمدم، همه می‌خنديديد در حالی که من می‌گريستم. حالا که می‌روم، با تمام وجود می‌خندم. اميدوارم شما اين بار، همراه من بخنديد. شاد و سرخوش باشيد. همه را از قول من سلام برسانيد! از صميم قلب دوست‌تان و دوست‌شان دارم.
فکر کردم کوتاه است و گويا و حساسيت برانگيز هم نيست و همه‌ی آن چيزی را که می‌خواهم بيان کنم، در خود دارد. هر چند که گاهی وقت‌ها " سکوت از هزار پنجره فرياد نيز رساتر است"
شنبه ۲۲ مرداد. ساعت ۸ بامداد، ماشين بی‌ام‌و ۵۱۸ سبز انگوری رنگ نيري را ديدم که در جلوی ساختمان توقف کرد. هر روز ماشينش را عوض می‌کرد. به سرعت به ساختمان زندان وارد شد. حوالی ساعت ۱۰ صبح نامم را صدا زدند. با عجله و همراه با اضطراب و دلهره آماده شده و به دادگاه رفتم. در سلول جديد از آن‌جايی که در ميان بچه‌ها بودم، تمايلی به دادگاه رفتن نداشتم. به مجرد اين‌که به محوطه دادگاه رسيدم، به فکر اين افتادم که مانند روز گذشته به راهروی مرگ بروم تا شايد در آن‌جا از حاشيه‌ی امنيت بيش‌تری برخوردار باشم. باز هم به بهانه‌ی رفتن به دستشويی، جايم را ترک کردم و بعد از بازگشت از دستشويی به سرعت به راهروی مرگ رفتم. چيزی نگذشته بود که ناصريان را ديدم که به دنبال شکار می‌گشت. سعی کردم خودم را از نظرش مخفی کنم. با تناقض عجيبی دست به گريبان بودم. درگيری روحی ناشی از آن، چنان شديد بود که گاه همه‌ی عضلات بدنم را منقبض می‌کرد و ضربان قلبم را افزايش می‌داد. اين هيجان‌ و تشويش‌ها به گونه‌ای بود که فشار زيادی را در شقيقه‌هايم احساس می‌کردم. هر گونه تلاشم برای مخفی شدن از پيش نظر ناصريان و بقيه‌ی جلادان، به منزله‌ی اين بود که يکی از دوستانم در تيررس او قرار خواهد گرفت! در واقع من او را در پی طعمه‌ی ديگری روانه می‌کردم. قرعه به نام ابراهيم اکبری‌صفت افتاد. او را آن روز دو بار به دادگاه برد. ناصريان در سال ۶۰ بازجوی ابراهيم بود. کسانی را که می‌شناخت تا به فربانگاه نمی‌فرستاد، دست از سرشان بر نمی‌داشت. ابراهيم چند روزی بيش‌تر به اتمام حکمش نمانده بود. خانواده‌ای بسيار فقير در شمال داشت. از آن‌هايی که به وصف نمی‌توان آورد. حوالی ظهر بود. کنارم حسين فيض‌آبادی نشسته بود و آن طرف‌تر نصرالله مرندي. نهار نان و پنير بود. حسين با ولع بسيار زيادی می‌خورد. گفتم: حسين به پا خفه نشی! نصرالله گفت: اين قدر می‌خوری، سنگين می‌شوی؛ بروی بالای دار، طناب پاره می‌شود و می‌افتی پايين! من اضافه کردم: آن وقت پايت می‌شکند! حسين خنديد و گفت: بگذار آخر عمری يک طناب به آن‌ها ضرر بزنم! "د – ص" حال غذا خوردن نداشت. جيره‌ی نان و پنيرش را من‌ خوردم. در اين ميان يکی هم اضافه از پاسدار گرفتم. "د- ص" چشم‌بندش را بالا زد و با تعجب و خنده، به شوخی گفت: کوفت بخوری! حالا چه وقت خوردن است! بيش‌تر سيگارهايی را که همراه داشتم، به بچه‌هايی که از انفرادی آمده بودند، داده بودم. "د – ص" نيز از انفرادی آمده بود. صدايش را شنيدم که تقاضای سيگار می‌کرد. پاسدار متوجه نشد. گفتم: ساکت باش! من دارم. سيگاری به او دادم. کبريتی نداشتم که سيگارش را روشن کنم. وی آتش می‌خواست و پی در پی نگهبان را صدا می‌کرد. بی‌اختيار ياد "ناظم حکمت" افتادم و شعر "سيگار نيفروخته‌اش" که مرتضی ملاعبدالحسيني برايم خوانده بود و احتمالاً حالا شرح حال خودش نيز بود:
ممکن است امشب بميرد
با سوختگی سينه کتش از آتش گلوله ئی.
هم امشب به سوی مرگ رفت با گام‌های خويش. پرسيد:
- سيگار داری؟
گفتم: بله.
- کبريت؟
گفتم: نه!
شايد گلوله روشنش کند. سيگار را گرفت و گذشت...
شايد الان دراز به دراز افتاده باشد
سيگاری نيفروخته برلب و زخمی بر سينه...[24]
از سيگارهايی که تقسيم کرده بودم، بچه‌ها جشنی به پا کرده بودند و حالا گوشه‌ی لب هر کسی يک سيگار بود. ولی من هم‌چنان به ناظم حکمت می‌انديشيدم. رشته‌ی افکارم با ديدن افغانی‌ها ازهم گسست. آنان به صف بودند و هر يک روی سرشان، يک مجموعه‌ی بزرگ حاوی پلو و خورشت، مرغ بريان، سالاد، نوشابه و ميوه حمل می‌کردند. از اولين افغانی‌ای که از جلويم رد شد تا آخرين افغانی، تمام مدت همه‌ی تلاشم اين بود که ببينم دقيقاً چه چيزهايی روی مجموعه‌ها قرار دارد. به ياد فيلم‌های عربی افتادم که در آن، تعدادی از کنيزکان با لباس‌های رنگی زيبا و با مجموعه‌هايی بر سر، به همراه آهنگی کشدار، اشربه و اطمعه برای سلطان و خليفه می‌آوردند. ناصريان تلاش می‌کرد به بهترين نحو ممکن از هيئت کشتار پذيرايی کند تا آنان با انرژی هر چه بيش‌تر به سلاخی بپردازند. روزها، ساعت ده صبح و پنج بعدازظهر ميوه سِرو می‌شد و هم‌چنين در طول روز از آن‌ها با چای و شيرينی و نان‌خامه‌ای پذيرايی می‌‌کردند. اين آخری برای موفقيت‌هايی بود که در کشتار زندانيان بی‌دفاع کسب می‌کردند و بايد دهانشان شيرين می‌شد! آن‌چه که شاهدش بودم، مرا به ياد اعترافات بهمن تهراني شکنجه‌گر ساواک و يکی از مأموران به رگبار بستن ۹ فدايی و مجاهد بر روی تپه‌های اوين در فروردين ۱۳۵۴ می‌انداخت. وی در مقابل دوربين اعتراف می‌کرد که توسط رئيس شکنجه‌گر و تبهکارش عطارپور معروف به "حسين‌زاده"، به رستورانی در خيابان تخت‌جمشيد دعوت می‌شود. به آن‌جا می‌رود. حسين‌زاده با چند جنايتکار ديگر زودتر از او رفته بودند و در رستوران منتظرش بودند. پس از صرف چلوکباب و گفت‌وگو پيرامون چگونگی اجرای جنايت از پيش برنامه‌ريزی شده، با ماشين به طرف اوين حرکت کرده و در حالی که هريک مسلسلی به دست گرفته بودند، زندانيان بی‌دفاع را از سلول بيرون کشيده و روی تپه‌های اوين به صف می‌کنند. سپس سرهنگ وزيري، طی نطق غرايی اعلام می‌کند: شما در خانه‌های تيمی‌تان حکم اعدام ما را صادر می‌کنيد و ما حالا مقابله به مثل می‌کنيم. در پی چنين خطابه‌ای، وزيري با دادن چند فحش رکيک، فرمان آتش می‌دهد. تاريخ غم‌بار ميهن‌مان دوباره تکرار می‌شد. اگر ۱۳ سال پيش
روی شانه‌ی مجروح کوهسار اوين
خورشيد خون گرفته‌ی ۹ ارغوان شکفت[25]
امروز صدها ياقوت و لعل سرخ فام از گوهردشت سر بر می‌آورند و هزاران گل سرخ بر سينه‌ی غم‌بار اوين می‌رويند. ما به کجا می‌رويم؟ آن روز به هنگام تصميم‌گيری برای کشتار انقلابيون، تبهکاران به رستورانی مجلل رفته بودند و گارسون‌های اتو کشيده از آن‌ها پذيرايی کرده بودند و امروز رستوران و کشتارگاه در هم ادغام شده بودند و "بردگان افغانی” پذيرايی از ميهمانان ناخوانده را در کشتارگاه به عهده داشتند. آن روز ضربه‌های نيروهای انقلابی به رژيم شاه، محمل تيرباران زندانيان بی‌دفاع قرار گرفته بود و امروز حمله‌ی نيروهای ارتش آزادی‌بخش به مرزهای غربی کشور! به ياد نامه‌ی پرسوز و گداز تهراني و آرش به آيت‌الله طالقانی افتادم. تخصص خود را "کمونيست‌کُشی” اعلام کرده بود و زبونانه استغاثه می‌کرد که زنده نگاهش دارند تا در لباس اسلام دمار از روزگار کمونيست‌ها به در آورد! در آن دوران چقدر خوشحال شدم وقتی که خبر اعدام‌اش را شنيدم! تصورم اين بود که جهان بدون او سالم‌تر خواهد شد. نمی‌دانستم آن‌هايی که او را اعدام می‌کنند، ظرفيت جنايت‌کاری‌شان ده‌ها برابر اوست!
امروز دوباره منتظران را ديدم. برای اعدام کردن بچه‌ها رفته بود و حالا از سمت حسينيه می‌آمد. چند پاسدار مسن با محاسن سفيد نيز از طرف حسينيه به سمت ما می‌آمدند. برای تبرک رفته بودند که لگدی به سينه‌ی بچه‌ها بزنند تا از روی صندلی پرت شوند و بدين طريق حکم حاکم شرع اجرا شود. در طلب بهشت بودند و رؤيای در بر کشيدن حورالعين را در سر داشتند. هر جنايتی را در اين راه، با طيب خاطر انجام می‌دادند!
از دهليزهای اين زهدان غرق خون
خنياگران نيلگون
با آئينه و آفتاب
با آبيان و آب
در هاله ای از مه و پيچ و تاب ماهيان عاشق ماهتاب
به سبزی انديشه بی‌نقاب مرگ، زاده می‌شوند
بعدازظهر بود، متوجه شدم بچه‌هايی را که در فرعی ۱۷ با هم بوديم، به دادگاه می‌برند. تقريباً داستان کرمانشاهی‌ها را فراموش کرده بودم. بردن بچه‌ها به دادگاه نيز حساسيتم را برنيانگيخت. ناصريان، "م- پ" را نيز صدا می‌زد. از دور می‌ديدمش ولی او واکنشی نشان نمی‌داد. بعد از مدتی شنيدم نام من را صدا می‌زنند. به تأسی از "م- پ"، واکنشی نشان ندادم. پيش خودم گفتم حلوا که خير نمی‌کنند! اگر آمدند بالای سرم و صدايم کردند، پاسخ می‌دهم، در غير اين صورت می‌گويم که نفهميدم زيرا به خواب رفته بودم. نکته‌ای که بعداً متوجه شدم، اين بود که "م - پ" در آن لحظه واقعاً خواب بود! و پاسخ‌ندادنش از روی عمد نبوده است. اگر بيدار بود و پاسخ داده بود، حتماً اعدام می‌شد. اگر کسی را صدا می‌کردند و پاسخی نمی‌شنيدند، به دنبال فرد به بندهای مختلف مراجعه می‌کردند. بايد شانس می‌آوردی که تو را در محل شناسايی نمی‌کردند، وگرنه بايد پاسخ‌گوی جواب‌ندادنت هم می‌شدی.
يکی از اطلاعاتی‌ها درحالی که پرونده‌ای در دستش بود، از اتاق روبه‌روی دادگاه بيرون آمده و از داريوش حنيفه‌پور سوال کرد: برای چی می‌خواستی از کشور خارج شوی؟ داريوش گفت: می‌خواستم به دنبال تحصيل بروم. پرونده‌ی داريوش در دستش بود. دو تا سيلی به او زده و گفت: خبيث چرا دروغ می‌گويی! اين‌ها چيست؟ چند مورد از پرونده را با او در ميان گذاشت. ناصريان با خوشحالی به آن دو نزديک شد و زد پشت داريوش و در حالی که هلش می‌داد، با اشاره به حکم هيئت گفت: بدو خبيث! ويزايت صادر شد! داريوش در حالی که پوزخندی به او می‌زد، با بی‌اعتنايی گفت: من مدت‌ها بود در انتظار اين لحظه بودم، ولی بدبخت چی به تو می‌دهند؟ ناصريان خشکش زد. مات و متحير مانده بود. داريوش چنان سرش را بالا گرفته و با اطمينان صحبت می‌کرد که از پشت چشم‌بند هم نگاهش هراس را به دل ناصريان انداخته بود! او با انتخاب مرگ و با لبخند آخرينش، در واقع طعم تلخ شکست را به ناصريان می‌چشاند. نتوانستم با او صحبت کنم. پشت سرش روشن بلبليان از دادگاه خارج شد. هنوز متوجه وخامت اوضاع نشده بودم. چيزی نگذشت که مجتبی اخگر به دادگاه برده شد و سپس جر و بحث‌کنان وی را از دادگاه بيرون آورده و به يکی از فرعی‌ها بردند. آنان از وی می‌خواستند که انزجارنامه بنويسد. مجتبی خيلی خون‌سرد می‌گفت: سواد ندارم، شما هر چه دل‌تان می‌خواهد بنويسيد، من امضا می‌کنم! وقتی روی چيزی کليد می‌کرد، ديگر هيچ کسی نمی‌توانست او را از خر شيطان پايين بياورد. در دوران بازجويی نيز پاهايش را داغان کرده بودند. چند بار بين دادگاه و بازجويی پاس‌کاری شده بود. ديگر از دست او ذله شده بودند. آن‌چه را که در بازجويی می‌پذيرفت، در دادگاه منکرش می‌شد و دوباره او را به بازجويی می‌فرستادند. اين بار نيري به علت دروغ‌گويی وی را محکوم به تحمل ۱۰۰ ضربه شلاق کرده بود. حميد عباسي برای زدن ضربه‌های کابل پيش‌قدم شده بود. صدای ضربه‌های کابل و هم‌چنين نعره‌های مجتبی از دور به گوش می‌رسيد. همراه او از درد به خودم می‌پيچيدم. هنوز از تشنج حاصله در نيامده بودم که متوجه شدم مجتبی را که ديگر نايی در بدن نداشت، کشان- کشان می‌آورند. در حالی که از درد ناله می‌کرد، کنار من رهايش کردند. دستش را گرفتم، گفتم: مجتبی! ايرج هستم. با ناله گفت: می‌دانم، چه خبر؟! از خنده نزديک بود منفجر شوم. به هيچ چيز در آن لحظه‌ها به جز اخبار نمی‌انديشيد. حالش واقعاً خراب بود. ولی سرزنده بود و قبراق. گفتم: ساکت باش! تا برايت تعريف کنم.
حواسم به مجتبی رفته بود و متوجه‌ی مسائلی که در پيرامونم جريان داشت، نبودم. هنگام عصر بود. کاوه نصاري را صدا کردند. کاوه بيمار بود و به سختی راه می‌رفت. درد سياتيک تقريباً يک پايش را فلج کرده بود و از بيماری صرع پيش‌رفته‌ای رنج می‌برد. او را به دادگاه ‌می‌برند ولی ظاهراً به خير می‌گذرد. از اين که از خطر جسته بود خوشحال بودم. خوشحالی‌ام اما ديری نپاييد. گويا "هيئت عفو" بعد از مشورتی چند دقيقه‌ا‌ی تصميم به نابودی‌اش می‌‌گيرد. دوباره صدايش کردند. اين بار از او می‌خواهند که برای کار به "بند جهاد" برود ولی کاوه نمی‌پذيرد. وقتی از دادگاه بيرون آمد، حمله‌ی صرع شديدی گرفت. تازه از حمله‌ی صرع فارغ شده بود و مثل گوشتی کنار راهرو، روی زمين بی‌حرکت ولو شده بود که نامش را برای اعدام صدا زدند. پاسداری در آن ميان قدم می‌زد. نمی‌توانستم جايم را عوض کنم. ولی تمام هوش و حواسم متوجه‌ی او بود. يکی از دردناک‌ترين و در عين حال شورانگيزترين صحنه‌هايی که در عمرم شاهدش بودم، در پيش نگاه نگرانم شکل می‌گرفت. همزمان ظفر جعفری‌افشار را نيز صدا زدند. هر دو از زندانيان مجاهد کرج بودند و از هم‌بندانم. ظفر، کاوه را که توان راه رفتن نداشت، قلمدوش کرد. وقتی تلاش می‌‌کرد هر طور شده او را بلند کرده و روی دوشش قرار دهد، داشتم منفجر می‌شدم. با‌ آن‌که با‌ آن‌ها فاصله داشتم ولی کسی بهتر‌ از من نمی‌توانست شاهد اين صحنه باشد. درد و خشم سراسر وجودم را در بر گرفته بود. دندان‌هايم را به‌هم می‌فشردم. ظفر می‌رفت و چه پرغرور می‌رفت. ظفر، کاوه بر دوش می‌رفت... نمی‌دانم پيش از اين تاريخ آيا شاهد چنين صحنه‌هايی بوده است؟
ما ديديم او را که مثل تفاهمی از ميان‌مان می‌رفت
و مثل حوصله‌ی ما کم کم دور می شد
و سوسوی چشم ما را با خود می‌برد
تلاش کردم تا آن‌جا که ممکن بود آن‌ها را دنبال کنم. به سختی می‌توانستم از آن‌ها دل بکنم:
ياران دوگانه به فراز بر شدند به جانب نرده‌های بلند، ردَی از خون بر خاک نهادند- ردَی از اشک بر خاک نهادند[26]
از روز بيست و يکم، يکی از سوال‌های مهم‌شان از بچه‌های بند ما، چگونگی برگزاری عيد غدير در بند بود. آن‌ها به حداقل‌ها بسنده کرده بودند. می‌دانستند در بند، مراسمی به مناسبت عيد غدير برپا بوده است، ولی از کم و کيف آن مطلع نبودند. مراسم علنی برگزار شده و پنهان‌کاری‌ای در ميان نبوده بود. به دانستن اين که آن روز چه کسی مبادرت به پخش شربت در بند کرده است نيز راضی شده بودند. آن‌ها به دانستن حداقل‌ها در اين مورد راضی بودند. هيچ کسی تا‌ آن لحظه با آن‌ها همکاری نکرده بود و تعداد زيادی جان بر سر آن باخته بودند. جلادان فکر می‌کردند بالاخره مقاومت ما خواهد شکست و به مقصود خواهند رسيد. ولی هر چه می‌زدند، بر در بسته می‌زدند.
ناصريان در حالی که مقداری کاغذ در دست داشت و در راهروی مرگ بالا و پايين می‌رفت، فرياد می‌زد: همه‌ی کارها را بايد خودم انجام دهم. پس کجا هستند اين‌ها؟ و سپس پاسداران را يکی- يکی به اسم صدا می‌زد.
پاسداران خسته و کوفته از جدال نابرابرشان با بچه‌ها، به دنبال گريزگاه و محملی برای عدم ‌حضورشان در آن‌جا بودند. می‌خواستم با يکی از بچه‌ها صحبت کنم که پاسداری متوجه شد. بالای سرم آمد و با لگد به پايم کوبيد. گفتم: کاری نکردم، از بغل‌دستی‌ام فندک می‌خواستم. گفت: آدم نمی‌شوی و مرا به کنار در دادگاه برد و روبه‌روی اتاق افسر نگهبانی نشاند تا شايد آن‌جا به کارم زودتر رسيدگی شود. صدای لشکري از درون اتاق می‌آمد. نمی‌دانم با چه کسی صحبت می‌کرد ولی می‌گفت: موتوری، خدمات، بهداری، آشپزخانه همه و همه بايد بيايند. بعد نگوييد به ما نگفتيد. مطمئن شويد کسی جا نماند. کسی بعداً گله نکند که من را در جريان نگذاشتيد. سعی می‌کردند همه را درگير جنايت کنند.
خاکي مسئول ملاقات، شده بود مسئول اجرايی صحنه‌ی اعدام. عادل مسئول فروشگاه، شده بود مسئول بردن بچه‌ها به صحنه‌ی اعدام و... بقيه نيز در صحنه‌ی اعدام مسئوليتی به عهده می‌گرفتند. از ضرب و شتم عده‌ای از بچه‌ها قبل از اعدام گرفته تا انداختن طناب به گردن و زدن لگد به سينه به هنگام دار زدن‌شان، از گذاردن پيکرهای قربانيان در کيسه‌های برزنتی گرفته تا حمل آن‌ها به کاميون‌های بنز خاورِ حمل گوشت. پاسداران رو به کسانی که از قبل می‌شناختند و يا کينه‌ای از آن‌ها به دل داشتند، می‌گفتند: لگد آخر را خودم به سينه‌ات خواهم زد! از روز ۲۱ مرداد چندين بار اين تهديد را شنيده بودم.
نگاه کن
تمشک های وحشي
چگونه، از دام بوسه‌ی آرام طوق‌ها، می‌رهند
سرم را گذاشته بودم بين پاهايم تا اگر لشکري از اتاق بيرون آمد، من را نشناسد. کاری بود بی‌ثمر، ولی شايد همين نجات‌بخشم می‌شد. اميدم را از دست نمی‌دادم و در در انتظار زندگی نشسته بودم. در همين اثنا ابوالقاسم ارژنگي (هوشنگ) در حالی که با ناصريان جر و بحث می‌کرد، از اتاق خارج شد. استاد موسيقی سنتی ايرانی بود و صدای زيبايی داشت. سنی از او گذشته بود. يکی از مواردی که روی آن دست گذاشته بودند، اين بود که چرا تاکنون ازدواج نکرده است؟ از ميان بچه‌های زندان، يک گروه موسيقی تشکيل داده و آموزش‌شان داده بود. بچه‌ها پيشرفت شايان توجهی کرده بودند و آهنگ‌های مختلفی را که بر اساس سروده‌های زندانيان تنظيم شده بود، به زيبايی اجرا می‌کردند. گاه اين شعرها با آهنگ‌های قديمی اجرا می‌شد و گاه توسط بچه‌ها و يا آقای ارژنگي، برايشان آهنگ‌های جديدی ساخته می‌شد. کارهای بسيار زيبايی تهيه و اجرا کرده بودند. از اعضای گروه موسيقی ارژنگي، فقط يک نفر به نام "ف- پ" باقی ماند.
شب بيست و يکم مرداد، پاسدار "علی” که برادرش توسط مجاهدين کشته شده بود و حاج محمود افسرنگهبان زندان را ديدم. تا آن روز خبری از آن‌ها نبود و همين باعث تعجبم شده بود. از خلال گفت‌وگوهايشان با ديگر پاسداران، متوجه شدم همراه با تعدادی ديگر از پاسداران زندان برای انجام مأموريت به منطقه‌ی عمليات "فروغ جاويدان"اعزام شده بودند و تازه به سر کار برگشته‌اند. اين‌ها تازه نفس بودند و خون طلب می‌کردند، برخلاف بقيه که گويا تشنگی‌شان فروکش کرده بود. در همين حين، فرامرز جمشيدي را که چندين برگه کاغذ سفيد در کنارش روی زمين پهن بود، نزديک در دادگاه ديدم. گفتم: داداش سلام! در زندان به داداش معروف بود. سرش را بلند کرد، مرا ديد، چشمانش برقی زد. چشم‌بندش روی پيشانی‌اش بود، آن را چند بار جا به جا کرد. از خوشحالی در پوستش نمی‌گنجيد. تمام پهنه‌ی صورتش شد خنده:
ماه، ماه‌ تر از هميشه
چه تبسمی ميان لب‌ها داشت[27]
گفت: شنيده بودم که اعدام شده‌ای، هنوز زنده‌ای؟ در ذهنش يک نفر به آمار زنده‌ها اضافه شده بود. از سال ۶۵ هم‌بند بوديم و هم‌سلول. ادامه داد: نمی‌دانی چقدر خوشحالم که زنده‌ات می‌بينم‌. رو کرد به کاغذهايی که جلويش بود و گفت: ببين چقدر کاغذ به من داده‌اند! از من همکاری اطلاعاتی خواسته‌اند. در حالی که می‌خنديد گفت: فکر نمی‌کنم ديگر ببينم‌ات. چقدر دوست‌داشتنی‌تر از قبل شده بود. دلم آتش گرفت. می‌خواستم ببوسم‌اش. دل از او نمی‌کندم. يعنی اين آخرين ديدارمان است؟ سوزش عجيبی را در گلويم احساس می‌کردم. گويی ريسمان به گلوی من می‌کشند. بعداً متوجه شدم ساعتش در ساعت ۱۰ شب ۲۲ مرداد از کار افتاده بود.
آخر شب بود. من هنوز زنده بودم يا ادای زنده‌ها را در می‌آوردم. نمی‌دانم چرا آن قدر جان‌سخت شده بودم. دلم می‌خواست تا زمانی که فرامرز در آن جا نشسته بود، همان‌جا می‌ماندم. يادم آمد، انفرادی که بوديم او روزه بود و جيره‌ی نان اضافه‌اش را از طريق هواکش به من می‌داد. پشتم تير می‌کشيد و عرقی سرد روی پيشانی‌ام نشسته بود.
با عده‌ای از بچه‌ها به بند مجرد بازگشتم و يک‌راست به سلول سابقم رفتم. بچه‌ها دوره‌ام کردند. رفتارشان عادی نبود. از اين‌که به سلامت بازگشته بودم، متعجب بودند. پاسداران به همراه زندانيان تواب کرمانشاهی در به در دنبالم بودند و به در سلول نيز مراجعه کرده بودند. آن‌ها گويا همه جا را در پی‌ام گشته بودند. حتا در محوطه‌ی دادگاه صدايم کرده بودند و اين همان زمانی بود که جواب نداده بودم. يک‌بار نيز تقريباً همه‌ی زندانيانی را که پايين بودند، يک به يک چک کرده بودند. نمی‌دانم آن لحظه کجا بودم. شايد همان لحظه‌ای بود که از ترس ديده شدن توسط لشکري، لنگم را دور صورتم کشيده بودم و سرم را ميان پاهايم پنهان کرده بودم يا زمانی که به توالت رفته بودم. بعدها فهميدم به بند مارکسيست‌ها نيز برای پيدا کردنم مراجعه کرده بودند. شايد فکر کرده بودند که اعدام شده‌ام. تازه متوجه شدم چرا امروز هر کدام از بچه‌های فرعی که به دادگاه رفته بودند، اعدام شدند.
هر يک از بچه‌های فرعی ۱۷ را که به دادگاه می‌بردند، سه زندانی تواب کرمانشاهی که در فرعی ۱۷ با ما بودند، به عنوان شاهد حاضر می‌شدند و بر عليه بچه‌ها شهادت می‌دادند. نفس حضور ما در آن جمع، جرم و گناهی نابخشودنی بود. اگر کسی گفته‌های آنان مبنی بر تماس با ديگر بندها از طريق مورس، دادن خط برخورد جهت فرار از اعدام در دادگاه، دادن فحش‌ به پاسداران و مسئولان زندان و اعضای هيئت و... را نفی می‌کرد، اعضای هيئت بلافاصله می‌گفتند: خيلی خوب، اشکالی ندارد، اگر راست می‌گويی بايد همکاری اطلاعاتی کنی و سرموضعی‌های بندتان را معرفی کنی! تنها کسی که آن روز برعليه او شهادت داده بودند و جان به در برده بود، "مهدی - ش" بود. آن‌ها گفته بودند که وی اخبار عمليات فروغ را تشريح می‌کرده و مدعی بوده ‌است که مجاهدين به دروازه‌های همدان رسيده‌اند. "مهدی - ش" در دفاع از خودش گفته بود: دروغ می‌گويند. من تنها آن‌چه را که تلويزيون نشان داده بود، برای بچه‌ها تعريف کردم. فکر نمی‌کردم انتقال اخبار تلويزيون جرم باشد. مگر امکان دارد من که آخرين صحنه‌ها را تا ۱۴ مرداد از تلويزيون تماشا کرده‌ام، اين حرف‌ها را زده باشم! ظاهراً استدلالش مورد قبول قرار گرفته بود و اعدام نشده بود ولی بقيه بچه‌ها از جمله سيدحسن عسگري، بيژن کشاورز، محمد درويش‌‌نوری، روشن بلبليان، داريوش حنيفه‌پور، حسين فيض‌آبادی و... با شهادت همين‌ها اعدام شده بودند. من و "م - پ" نيز معجزه آسا از مرگ رهيده بوديم. امروز تکيه‌ی اصلی هيئت روی همکاری اطلاعاتی بود. تا آن‌جايی که می‌دانم همه‌ی کسانی که امروز اعدام شدند، در معرض اين سوال قرار گرفته بودند.
"م - و" هم‌چنان از پنجره بيرون را می‌پاييد. می‌خواست مطمئن شود که نيري می‌رود يا خير؟ در اين روز نيز مانند روز قبل، برای تمدد اعصاب به گل‌خانه‌ی زندان تشريف‌فرما شدند و چند عدد گلدان به رسم يادبود با خود بردند. به راستی گل به چه کارشان می‌آيد؟!
امروز حسين نياکان، ابراهيم اکبری‌صفت، ابوالقاسم ارژنگي، کاوه نصاري، ظفر جعفری‌افشار، داريوش حنيفه‌پور، روشن بلبليان، فرامرز جمشيدي، محمد درويش نوری، سيدحسن عسگري، بيژن کشاورز و حسين فيض‌آبادی و... اعدام شدند:
چه دل‌شکاف است در شامگاهان بانگ درختان بلوطی که برای سوزاندن هرکول می‌افکنند.[28]
من هم بانگ درختان بلوط را می‌شنيدم و هم شاهد برخاک افتادن هرکول‌ها بودم. چه از دل‌مان می‌ماند؟

يک شنبه ۲۳ و دوشنبه ۲۴ مرداد ماه. بعد از خوردن صبحانه، هر يک از ما به تناوب از طريق پنجره، محوطه‌ی بيرون را زير نظر داشتيم. می‌خواستيم مطمئن شويم ارابه‌ی مرگ به گوهردشت می‌آيد يا نه؟ در صورت مشاهده‌ی ماشين نيري بايد خود را برای رفتن به مسلخ آمده می‌کرديم. بدون حضور هيئت و نيری، اعدامی صورت نمی‌گرفت و می‌شد نفسی به راحتی کشيد. از سوی ديگر، نيامدن آن‌ها بدان مفهوم بود که هيئت کشتار در اوين سرگرم خون‌ريزی است. با خود فکر می‌کردم اگر کرمانشاهی‌ها مرا يافته و به سراغم آمدند، چه محملی برای پاسخ دادن به گزارش‌های آن‌ها بتراشم؟
موج و مرداب با هم غريبه‌اند
جنگل و پائيز،
پرده‌های تفاهم را دريده‌اند
از اين که هيچ يک از بچه‌ها حاضر نشده بودند کوچکترين همکاری با دژخيمان بکنند، به خود می‌باليدم. اين آن رازی بود که عناصر رژيم از درک آن عاجز بودند. بارها در طول اين روزها ناصريان را ديده بودم که سراپا خشم و در عين حال کوفته و در هم ريخته، عجز خود را از مقاومت بچه‌ها اعلام می‌کرد. اين درجه از ايستادگی و مقاومت سابقه نداشت. در تمامی مراحل زندان، هميشه بخشی از افراد تاب و توانِ تحمل شرايط را نداشته و تحت فشارهای کمرشکن، به همکاری با رژيم تن می‌دادند. بسيار منطقی بود که از پيش درصدی را برای ضايعات و تلفات قرار دهيم. ولی اين‌بار چنين چيزی محقق نشده بود. اين معمايی بود که عناصر رژيم نمی‌توانستند از آن سر در بيآورند. برداشت من اين بود که دليل اصلی مقاومت جمعی بچه‌ها، پروسه‌ی کوتاه مدت آن بود. و اين که همه، با هم و در کنار يکديگر خود را در يک شرايط برابر و مساوی می‌ديدند. سابقاً يک نفر شايد به تنهايی زير فشار می‌رفت ولی اين بار همه زير فشار بودند. از سوی ديگر، فرد می‌ديد که کوچکترين همکاری باعث ستاندن جان دوستش می‌شود. به همين دليل حتا ضعيف‌ترين حلقه‌ها، از انجام آن ابا داشتند. در هر صورت، اين واقعيت چيزی از مقاومت و دلاوری بچه‌ها نمی‌کاست. بعيد می‌دانم در تاريخ اين حد از شقاوت و در عين حال اين درجه از مقاومت وجود داشته باشد؟ آخر شوخی نيست مرگ را اين‌گونه سهل و آرام پذيرا شدن. تمام روز به آن‌چه روز گذشته از زبان لشکري شنيده بودم، فکر می‌کردم. دستور او مبنی بر مشارکت همه‌ی بخش‌های زندان در قتل‌عام‌ زندانيان، حکايت از ماهيت منحصر به فرد رژيم داشت. مشاهدات خود در طول روزهای گذشته را به ياد می‌آوردم. همه چيز حاکی از همدلی و همکاری تمامی بخش‌های زندان در اين جنايت بزرگ بود.
همان موقع بی‌اختيار به ياد ۱۷ شهريور و جنايت ارتش شاه در کشتار مردم بی‌دفاع در ميدان ژاله‌ی تهران افتادم. می‌گفتند: کشتار توسط کماندوهای اسرائيلی انجام گرفته است. منظورشان اين بود که از ايرانی‌ها بعيد است دست زدن به چنين کشتاری! جنايت‌کاران حتماً بايد از نژاد و تيره‌ی ديگری باشند! کما اين که امروزه نيز گروه‌های سلطنت‌طلب تبليغ می‌کنند که سرکوب تظاهرات‌های مردمی توسط نيروهای عرب انجام می‌گيرد و حتا تأکيد می‌کنند که اين افراد به زبان فارسی صحبت نمی‌کنند! لابد ما حزب‌اللهی و انصار حزب‌الله و قاتل و جانی از نژاد ايرانی نداريم و اين يکی را بايد از خارج وارد کنيم! گويا فرهنگ ما فقط سعدي، حافظ، فردوسي، مولوي، رودکی، نظامی و... را پرورانده و خميني، خامنه‌ای، رفسنجاني، محمدی‌گيلانی، لاجوردي، موسوی تبريزي، نيري، ری‌شهری، موسوی اردبيلي، موسوی خويينی‌ها، خلخالي، ربيعي، حجاريان و... محمدرضاشاه، اويسي، نعمت‌الله نصيری، مهدی رحيمي، ثابتي، عطاپور، منوچهري، تهراني، عضدي و... را نيز فرهنگی غير از فرهنگ ايرانی پرورانده است!
در اين دو روز، هيئت در اوين به جنايت مشغول بود و در گوهردشت ناصريان برای تهيه‌ی ليست کذايی‌اش و الويت‌بندی زندانيان جهت اعزام به دادگاه و متعاقباً جوخه‌ی اعدام تلاش می‌کرد.
بچه‌های کرجی بندمان تقريباً به جز چند نفر، همگی اعدام شده بودند. زندانيان کرج در طول ساليان زندان، به شدت از سوی دادستانی کرج تحت فشار و کنترل بودند و در دادگاه نيز شرايط‌شان ‌سخت‌تر بود. نادري دادستان و فاتح مسئول اطلاعات، از نزديک همه را می‌شناختند زيرا تعدادشان اندک بود و در ثانی، رئيسي خيلی از بچه‌ها را از نزديک می‌شناخت. رئيسی يکی از اعضای اصلی و فعال هيئت کشتار، پيش از انتصاب به سمت معاونت دادستان انقلاب اسلامی مرکز در سال ۶۳، توسط علی رازيني دوست و هم‌درس سابقش در مدرسه حقانی، دادستان انقلاب اسلامی و پيش از آن داديار کرج بود. اين همه دست به دست هم داده بود و کار را برای زندانيان کرجی مشکل‌تر کرده‌ بود. اصولاً اگر اعضای هيئت و يا کارگزاران آن‌ها کسی را می‌شناختند تا رأی به اعدام او نمی‌گرفتند، آرام نمی‌نشستند. در رابطه با بچه‌های کرجی، نادري و فاتح جزو نظردهندگان اصلی بودند و اضافه شدن آن‌ها به ترکيب هيئت، عمق فاجعه را می‌رساند.
مضحک‌ترين صحنه‌های قضايی در تاريخ جمهوری اسلامی، متعلق به دادستانی کرج بود. زندانی هيچ حکم مشخصی‌ نداشت. هرگاه اراده می‌کردند، می‌گفتند: اشتباه شده و يک حکم چند ساله‌ی ديگر به زندانی تقديم می‌کردند. برای مثال، مهدی عظيم‌زاده‌ترک اول به ۵ سال زندان محکوم شده بود و وقتی که حکمش پايان يافت، گفتند: اشتباه شده است! و ۵ سال ديگر به او پيش‌کش شد! کاوه نصاري به ۵ سال زندان محکوم شده بود. قبل از اتمام محکوميت، خانواده‌اش با گذاردن سند و وثيقه ملکی سنگين و ضمانت شخصی، وی را برای معالجه از زندان به بيرون منتقل کرده بودند. وی از بيماری صرع پيشرفته رنج می‌برد و در جريان يکی از حملات صرع، سرش به زمين برخورد کرده و حافظه‌اش را از دست داده بود. با پايان يافتن مدت مرخصی، معالجات موثر واقع نشده و به زندان برگردانده شده بود. به هنگام ورود به زندان، داديار زندان توجيه‌اش کرده بود که وی هوادار سازمانی به نام مجاهدين بوده و اعمالی را در ارتباط با اين سازمان انجام داده و به ۵ سال زندان محکوم شده است. بعد از اتمام ۵ سال زندان، به وی نيز ابلاغ شد که در موردش اشتباه شده است و در واقع وی به ده سال حبس محکوم بوده است! او چيزی از گذشته به خاطر نداشت.
اميرمهران بی‌غم بعد از آزادی، دوباره دستگير شده بود و کسی از او خبری نداشت. فقط يک‌بار در انفرادی، اسم او را شنيدم و ديگر هيچ. تا اين که بعدها شنيدم وی نيز جاودانه گشته است در تاريخی بين هشتم تا ۱۲ مرداد.
محمدرضا درويش‌نوری ابتدا به سه سال زندان محکوم شده بود. همينطور با احکام متوالی، دوران زندانش ادامه پيداکرده بود و قبل از شروع قتل‌عام‌ها آخرين حکمش تمام شده بود. خانواده‌اش برای آزادی او اقدام کرده بودند. سر آخر به او گفته شده بود که هم‌چنان بايد در زندان باشد و يک محکوميت ديگر در راه است!
محمدرضا حجازي به ۵ سال زندان محکوم شده بود. حکمش دوسال بود که تمام شده بود ولی هنوز راهی به آزادی نداشت. به خواهرش که تنها بازمانده‌ی خانواده‌اش بود (همگی فوت کرده بودند)، گفته شده بود که می‌خواهند در رابطه با او تصميم‌گيری کنند. دو سال و نيم در انفرادی به سر برده بود و طی اين مدت، فشارهای زيادی را متحمل شده بود.

سه شنبه ۲۵ مرداد. اول وقت صدايم کردند و به محوطه‌ی دادگاه برده شدم. پاسداری که ما را به طبقه‌ی پايين برده بود، مرا مجبور به نشستن کنار در دادگاه کرد. منتظر فرصتی بودم که خودم را به راهروی مرگ برسانم تا بلکه مثل روزهای قبل کمی آسوده خاطر گردم. در اين بين متوجه شدم که مجتبی اخگر را به دادگاه برده‌اند. از داخل دادگاه سر و صدای مجتبی به گوش می‌رسيد. قضيه، به انفرادی رفتن او قبل از اعدام‌ها بر می‌گشت. از بيماری‌های شديد کليوی، روده‌ای و معدوی رنج می‌برد. هيچ کاری برايش نمی‌کردند. قادر نبود غذای شب زندان را بخورد. به خاطر عدم رسيد‌گی به نيازهای اوليه‌اش و دردی که می‌کشيد، اعتصاب غذا کرده بود. مجبور شدند وی را برای مداوا به بهداری زندان قزل‌حصار که مختص عادی‌ها بود، ببرند. ظاهراً قضيه حول مسئله‌ی اعتصاب غذای وی در دوران انفرادی دور می‌زد. او تأکيد داشت به علت ناراحتی‌هايی که داشته، نمی‌توانسته غذا بخورد. چند بار لشکري، برای دادن شهادت عليه او به دادگاه رفت. سپس بيات مسئول بهداری، برای دادن شهادت عليه او به دادگاه فرا خوانده شد. مجتبی سه روز پيش نيز ضربه‌های کابل زيادی را تحمل کرده بود و به لحاظ جسمی بسيار ضعيف شده بود. آن قدر قضيه‌ی او پيچ در پيچ شده بود که يادشان رفته بود وی را در رابطه با خود انفرادی رفتن مورد مواخذه قرار دهند. احساس کردم مجتبی را نيز از دست داده‌ام. به هيچ‌وجه فکر نمی‌کردم از مهلکه جان سالم به در برد. قيافه‌ی ظاهری او به همراه خون‌سردی ذاتی‌اش و سادگی رفتار و برخوردش، احساس همدردی با او را در هر کسی بر می‌انگيخت. شايد همين خصوصيات منحصر به فردش بود که به ياری‌اش آمد.
سپس عادل نوري به دادگاه رفت. متوجه شدم لشکري نيز به همراه او به دادگاه رفت. لشکری وی را به خوبی می‌شناخت و در دادگاه پايش را در يک کفش کرده بود که حکم اعدام عادل را بگيرد. صدای لشکری از داخل دادگاه می‌آمد. او يکسره بر عليه عادل سخن می‌گفت.
پهلوان هفت خوان
اکنون
طعمه‌ی دام و دهان خوان هشتم بود[29]
در اين‌جا بود که متوجه شدم ازافرادِ خودشان برای شهادت دادن عليه ما استفاده می‌کنند. عادل اگر کمی شانس آورده بود و سر و کله‌ی لشکري پيدا نشده بود، اين خوان را نيز رد کرده بود. ولی در ميان ما، او بد اقبال‌ترين بود. هر چند در اين ميان، علی‌رغم باخت ظاهری، بازهم او پيروز ميدان بود.
نوبت به سعيد عطاريان‌نژاد رسيد که به دادگاهش بَرند. دوباره لشکري به دادگاه رفت. نفهميدم در آن‌جا چه گذشت. لشکری سعيد را نيز از سال ۶۱ می‌شناخت، چرا که او نيز از قديمی‌های گوهردشت بود و متجاوز از دو سال انفرادی را تحمل کرده بود. احساس می‌کردم به آخر خط رسيده‌ام و ديگر محل گريزی نيست. با اين حال هم‌چنان هشياريم را حفظ کرده بودم. با اين که لنگ بر چشم داشتم، همه جا را بخوبی می‌ديدم. در اين بين متوجه شدم لشکری اتاقش را برای انجام کاری ترک کرد. ناصريان از دادگاه بيرون آمده و به دنبال شکار قربانی جديدی بود تا به مسلخ برد. وی از روی دفترچه‌اش و ليستی که هر روز تهيه می‌کرد، به دنبال قربانی می‌گشت. کار برای چند دقيقه‌ای به درازا کشيده بود. ناصريان هنوز بازنگشته بود. نيري چند بار با صدای بلند گفت: آقای ناصريان يک متهم جديد بياوريد! ظاهراً وی از اين که وقفه‌ای در کارشان افتاده بود، ناراحت به نظر می‌رسيد. بنا به دلايلی که بر ما پوشيده بود، عجله داشتند و می‌خواستند به سرعت تکليف ما را يک سره کرده و گوهردشت را ترک کنند. درنگ را جايز ندانستم. شايد مجبور می‌شدم در موقعيت بدتری به دادگاه روم. دادگاه بدون حضور ناصريان و لشکری را ترجيح می‌دادم. دل به دريا زده، بلند شدم و خودم را به دادگاه رساندم. چشم‌بندم را که برداشتم، نيری فکر کرد کسی من را به دادگاه هدايت کرده است. برای او مهم فقط اين بود که کسی در دادگاه حاضر شود تا او و ديگران به کارشان برسند. پرسيد: چند بار با تو برخورد شده است؟ پاسخ دادم: يک ‌بار. می‌دانستم هرچه بيش‌تر بگويم، بدتر است و خواسته‌شان بالاتر می‌رود و چه بسا بروند روی همکاری اطلاعاتی. پيش خودم گفتم: اگر متوجه شد که با من سه بار برخورد شده، خودم را به نفهمی می‌زنم و می‌گويم نه! در واقع يک‌ بار با من برخورد شده و دو بار بعدی چون تفهيم و تفاهم نشده بود، مرا به نزد شما آوردند که خواسته‌تان را يک ‌بار ديگر روشن بگوييد. خوشبختانه در آن ميان کسی متوجه نشد. چون سرزده به دادگاه رفته بودم، پرونده‌ی زندانم پيش روی‌شان نبود. پرونده‌ای را که نامم روی آن بود، روی ميزی در گوشه‌ی اتاق می‌ديدم. جدای از پرونده‌ی هر فرد، يک پرونده‌ی زندان نيز حاوی اطلاعاتی در رابطه با سابقه‌ی فرد در زندان، تهيه شده بود. هر فرد همراه با پرونده و کيفرخواستش و هم‌چنين پرونده‌ی زندانش به دادگاه می‌رفت. در پرونده‌ی زندانم برگه‌ای به امضای من مبنی بر عدم تمايلم به شرکت در انتخابات سومين دوره مجلس شورای اسلامی موجود بود. نبايد کسی کارش به کش و قوس می‌کشيد وگرنه بازنده‌ی ميدان بود.
از آن‌جايی که بدون تمهيدات قبلی به دادگاه رفته بودم، چيزی از من در اختيار نداشتند. نيري گفت: انزجار نوشتی؟ گفتم: بله! و اجازه‌ی صحبت به او ندادم و به شکل ابلهانه‌ای گفتم: شما چند روز پيش به من گفتيد می‌خواهيد عفو داده و آزادم کنيد و از من خواستيد که در قبال آن نوشته‌ای بدهم و من نيز متنی را نوشتم، فکر می‌کردم همان نوشته کفايت می‌کند. نمی‌دانم چرا آزادی من اين قدر کش پيدا کرده است! پوزخندی بر لبان اعضای دادگاه نشست! به گمان‌شان با هالو طرف هستند. لابد پيش خود می‌گفتند: طرف را می‌خواهيم بکشيم، بيچاره فکر می‌کند قصد آزادی‌اش را داريم! همين مسئله باعث شد که تمرکزشان به هم بريزد و جو دادگاه عوض شود. نيری گفت: برو يک متن بنويس که به درد مصاحبه بخورد! کل توقفم در دادگاه يک دقيقه نشده بود و هنوز پاسخی نداده بودم که ناصريان سراسيمه و کف بر دهان سر رسيد. ترسيدم همه چيز خراب شود. همه‌ی اذهان متوجه‌ی او و حضور خشمگينانه‌اش در دادگاه شد. بی‌اعتنا به او و حضور نا به هنگام‌اش در دادگاه، به گونه‌ای نشان دادم که می‌خواهم لنگم را به چشمم بسته و از دادگاه خارج شوم. ناصريان از آن‌چه که بين ما گذشته بود، مطلع نبود و نمی‌توانست ادعا کند که چون حضور نداشته، پس دادگاه بايد تکرار شود. در حالی که بر شانه و پشتم می‌زد و تقريباً نعره می‌کشيد، رو به نيری کرده و گفت: حاج آقا اين خبيث‌ها پدر ما را در آورده‌اند. هيچ کدام حاضر به همکاری نشده‌اند! احساس غرور عجيبی به من دست داد. حس می‌کردم مالک دنيايم و آن‌ها را چون موجودات حقيری پست می‌شمردم. عجز و درماندگی او را می‌ديدم. گويی بار دنيا را از روی شانه‌ام برداشته‌اند. احساس سبکی عجيبی به من دست داد. از اين‌که بچه‌ها آن‌ها را به اين فلاکت دچار کرده بودند، بر خود می‌باليدم.‌
از اتاق آمدم بيرون و دوباره يک انزجارنامه‌ی ديگر نوشتم. اين بار با آرامش بيش‌تر و فشار کم‌تری به اين کار دست زدم. به لحاظ محتوا با قبلی‌ها فرق چندانی نمی‌کرد، فقط چند خطی شرح و بسط‌‌ش داده بودم. اضافه کردم در طول زندان هميشه سعی کرده‌ام که قوانين را به رسميت بشناسم و در هيچ حرکت جمعی نيز شرکت نداشته‌ام و بيش‌تر آدمی گوشه‌گير و منزوی بوده‌ام. پيش خودم گفتم: اگر اين نوشته را به لشکري دهند، حتماً از تعجب شاخ در خواهد آورد! تقريباً هيچ حرکت جمعی، جز يک مورد، در بندهايی که من در آن به سر می‌بردم، نبود که من در آن شرکت نداشته باشم و بهايش را پرداخت نکرده باشم. تقريباً در همه‌ی شرايط نيز يکی از مسئوليت‌های بند يا نظافت و يا اتاق را به عهده داشتم.
از محوطه‌ی دادگاه که بيرون آمدم، اکبر بندعلي و چند نفر ديگر از بچه‌هايی‌ را که در بند مانده بودند و به پروسه‌ی اعدام وارد نشده بودند، نيز از بند آورده‌ و در کنار راهرو نشانده‌اند. شهادت سه تواب کرمانشاهی‌‌ مبنی بر تماس ما از طريق مورس با بند سابق‌مان، باعث شده بود تا ناصريان متوجه‌ شود که بايد تعداد ديگری از بچه‌هايی را که در بند به سر می‌برند نيز به جمع اعدامی‌ها اضافه کند. با ديدن آن‌ها دلم‌ هری ريخت پايين. متوجه شدم که نگرانی آن روزم در فرعی ۱۷، بی‌جا نبوده است. اشتباه داريوش حنيفه‌پور می‌رفت که کار دست بچه‌های ديگری که در بند مانده بودند نيز بدهد. با خودم فکر می‌‌کردم که برای پيش‌برد انقلاب و مقاومت، تنها صداقت و حل‌شدگی لازم نيست. بلکه در کنار آن‌ها بايد پختگی، تجربه، صلاحيت، آگاهی و بينش نيز وجود داشته باشد. احساس می‌کردم موقتاً از خطر جسته‌ام. "د- ص" کنارم نشسته بود. گفتم: چه کار کردی؟ گفت: نمی‌دانم چه پيش می‌آيد. گفتم: "مرگ حق است" جمله‌ی محسن محمدباقر را تکرار کردم. می‌‌خواستم به نوعی مقصودم را به او برسانم که "من نخستين آدمی نيستم بر پهنه‌ی خاک که مرگش مقدر است"[30] اما او چشم‌بندش را بالا زد و چشم در چشمم انداخت و گفت: چی چی رو مرگ حق است! من زندگی را دوست دارم، نمی‌خواهم بميرم. از روی عجز نمی‌گفت. نگاهش به زندگی را تشريح می‌کرد. سپس اضافه کرد: من عاشق بچه‌ها هستم. احساس کردم شايد هم‌ديگر را نبينيم، به او گفتم: چيزی به عنوان يادگاری به من می‌دهی؟ دوباره چشم‌بندش را بالا زد و در چشم‌هايم نگاه کرد و گفت: يعنی من را اعدام می‌کنند و تو زنده می‌مانی؟ بعد خنديد و گفت: يعنی تو هم حکم اعدام ما را می‌دهی بی‌ريخت؟ خنديدم، گفتم: نه منظوری نداشتم! من هم به تو يک يادگاری خواهم داد. لحظه‌ای فکر کرد و سپس حلقه‌ی ازدواجش را در آورد و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: فکر می‌کنم اين با ارزش‌ترين چيزی است که دارم. شايد در فکر آن بود که نفيس‌ترين دارايی‌اش نبايد به دست گرگان گرسنه افتد. نبايد به تاراج دژخيمان رود و يا شايد از من می‌خواست که آن را به دست همسرش برسانم يا شايد می‌خواست مهر و عطوفتش را به من نشان دهد. گفتم: نه! آن را برای خودت نگاه دار. بيا ساعت‌ها‌مان را عوض کنيم. خنديد و گفت: چيه چشم‌ات ساعتم را گرفته است؟ سپس مشتاقانه وقتی ساعتش را به من داد، گفت: يادت باشد اين ساعت متعلق به قاسم خلدي است. قاسم در سال ۶۶ در اوين خودکشی کرده بود. من هم ساعتی را که احمدرضا محمدی‌مطهری از طريق بند ديگری برايم فرستاده بود را به او دادم. با بستن ساعت به دستم، يک آن قاسم از جلوی نظرم دور نمی‌شد. پيش خودم گفتم: ناقلا تو می‌دونستی چه اتفاقی قرار بيفته؟ برای همين بود که زودتر پيش‌قدم شدی؟ قاسم نيز در زمره‌ی کسانی بود که با جديت نزدم انگليسی می‌آموخت و از روابط نزديکی با او برخوردار بودم.
ناصريان در حالی که دست‌هايش را از شدت خوشحالی به هم می‌ماليد، به "فرج" يکی از پاسداران قديمی گوهردشت گفت: هيئت را به ماندن برای نهار راضی کردم. خوشحالی زايدالوصفش ناشی از آن بود که می‌دانست ماندن هيئت به معنای ادامه‌ی کشتارها است. به فرج گفت: برو آشپزخانه و بگو کباب و مرغ درست کنند! حالا فهميدم چرا نيري صبح عجله داشت. ‌‌‌آن‌‌ها از صبح، قصد ترک گوهردشت را داشتند. به همين دليل می‌خواستند هر‌چه زودتر تا آن‌جا که امکان داشت به کارها رسيدگی کرده و احکام اعدام را صادر کنند.
عادل نوري را در کنارم يافتم. گفت که به پايان راه رسيده است و منتظر است هر لحظه او را برای اجرای حکم اعدام ببرند. روحيه‌اش بسيار بالا بود. گفت: به خاطر تعهدی که نسبت به زنده ماندن احساس می‌کردم، تمام تلاشم را کردم. حالا با خيال راحت به استقبال مرگ می‌روم. از قول من همه‌ی بچه‌ها را ببوس! خوشحالم که به ديدار شهدا می‌روم. گفتم: از قول من به موسی خياباني سلام برسان! دستم را فشار داد و گفت: ناصريان دست‌بردار نيست حتماً از تو راجع به مراسم "عيدغدير" و "عيد قربان" سوال خواهد کرد. محملی برای آن بتراش. دستش در دستم بود، گرمای عجيبی داشت. بغلم نشسته بود. می‌خواستم رويش را ببينم. به بهانه‌ی کمر درد و پا درد از جای برخاستم. پاسداری در آن ميان نبود. آن طرف راهرو، روبه‌روی او نشستم تا صورتش را برای آخرين بار سير تماشا کنم. نشستم بغل دست محمد رفيع نقدي‌ وی نيز گفت که از جو دادگاه بر می‌آمد که به اعدام محکوم شده باشد. قنبر نعمتي نيز کنارم بود. قنبر قبلاً با تقليل حکم مواجه شده بود و قرار بود در ماه مرداد آزاد شود. خانواده‌اش همه چيز را برای آزادی او مهيا کرده بودند، حتا گوسفند قربانی را. به شوخی و طعنه به او گفتم: قنبر الان گوسفنده به عنوان اعتراض نسبت به وضعيت تو و خودش، طناب بر گردن از بالکن پريده و خود را پيش از تو دار زده است! خنديد و گفت: فکر کنم همين طور است، بيچاره او هم از دست اين‌ها به عذاب آمده است! سعيد عطاريان‌نژاد چند روز قبل‌تر نوشتن انزجارنامه را پذيرفته بود. اما شب قبل تصميمش را گرفته بود و می‌گفت: رفتن‌ام بيش از ماندن‌ام مؤثر است. چه بسا اعتقاد داشت با ريخته شدن خونش انسان‌ها به هم نزديک‌ تر خواهند شد.
نهار طبق معمول باز هم نان و پنير بود. عادل شروع کرد به خواندن نماز. محمد رفيع نقدي هم به نماز ايستاد. من محو تماشا‌يشان بودم. ساعت يک و سی دقيقه بعدازظهر بود. بچه‌ها را صدا زدند: عادل نوري، محمد رفيع نقدي، سعيد عطاريان‌نژاد، قنبر نعمتي، غلامرضا کياکجوري! قلبم می‌خواست از جا کنده شود. آخرين ديدارمان بود. غلامرضا کياکجوري می‌خنديد مثل هميشه. ناصريان زد به پشتش تا او را به صف کند. ‌روزهای اول نوشتن انزجارنامه را پذيرفته بود و برای همين تا حالا زنده مانده بود ولی بعد در دادگاه، همه چيز را پس گرفته بود. تا آن‌جايی که می‌شد با نگاهم بدرقه‌شان کردم. ديگر نمی‌ديدم‌شان. بيش از هميشه به اين پيام حسين‌بن‌علی ايمان می‌آوردم:
و الدهرلايقنع بالبديلی و کل حی سالک سبيلی (آری روزگار به بدلی‌ها بسنده نمی‌کند او هميشه به اصيل‌ها قانع می‌شود)
و آنان اصيل‌ترين‌ها بودند. خروش او بعد از سده‌ها هم‌چنان به گوش می‌رسيد که هر زنده‌ای رهرو راه من است. راه مقاومت و ايستادگی در مقابل ظلم و جور و ستم و کجا بيش‌تر از آن‌جا می‌توانستی بيابی‌اش؟
علی پاسدار از کنارم رد شد و با غيظ گفت: لگد آخر را خودم می‌زنم توی سينه‌ات! احمق فکر می‌کرد اگر بروم روی سکوی اعدام، برايم فرقی خواهد داشت که چه کسی اين افتخار نصيبش شود. نوبت خود را انتظار می‌کشيديم. به دستشويی که در نزديکی دادگاه بود، رفته بودم. صدای زنگ تلفن را شنيدم. صدای نيري به گوشم خورد ولی بی‌توجه از آن رد شدم. از دستشويی که برگشتم، کنار "د- ص" نشستم. ساعت نزديک به دو و نيم بود. متوجه شدم اعضای هيئت، دادگاه را ترک می‌کنند. اين بدان معنی بود که آن روز ديگر اعدام نخواهيم داشت. زيرا در هر يک از مراسم اعدام، يکی از افراد هيئت، بايد چگونگی آن را از نزديک می‌ديد. ناصريان آن قدر عصبانی و به هم ريخته شده بود که هر کس را دم دستش می‌ديد، بی‌نصيب نگذاشته و چک و لگدی نثارش می‌کرد.
باعزيمت هيئت قتل‌عام به اوين، دسته- دسته افرادی را که در محوطه‌ی دادگاه باقی مانده بودند، به بندهايشان منتقل کردند. ما هنوز در راهروی مرگ نشسته بوديم. "د- ص" پرسيد: چه خبر است؟ گفتم: فکر می‌کنم از بالا دستور توقف اعدام‌ها داده شده است. زيرا هنگامی که به دستشويی رفته بودم، صدای زنگ تلفنی را شنيدم و بعد از آن متوجه‌ی تعطيلی دادگاه شدم. شايد به دليل فشارهای منتظري دستور توقف اعدام‌ها صادر شده بود. شايد به دليل فرارسيدن دهه‌ی اول ماه محرم دست به چنين اقدامی زده بودند. چرا که بعدها و پس از پايان دهه‌ی عاشورا، وقتی که به سراغ زندانيان مارکسيست آمدند، تعدادی از زندانيان مجاهد را نيز به همراه آنان اعدام کردند.
اين ماجراها در حالی به وقوع پيوست که قرار بود اعضای هيئت، آن روز را در گوهردشت باقی مانده و در باره‌ی سرنوشت افراد باقی‌مانده تصميم‌گيری کنند. از نظر ناصريان کليه‌ی کسانی که از سوی او برای رفتن به دادگاه انتخاب شده بودند، مستحق اجرای حکم اعدام بودند. او به هيچ وجه مايل نبود حتا يکی از آن‌ها زنده باقی بماند. ساعتی قبل به چشم خود ديده بودم که چگونه ناصريان از اين که موفق شده بود اعضای هيئت را برای نهار نگاه دارد، از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجيد. مطمئناً بعد از نهار اتفاق خاصی افتاده بود که همه چيز به يکباره تغيير کرده بود.
"د- ص" پرسيد: پس ما چی؟ گفتم: برای ما آش ويژه‌ای پخته‌اند، کمی تأمل کن به زودی سرو خواهند کرد! ما شش نفر بوديم که باقی مانده بوديم. چند بار با پاسدارانی که در رفت و آمد بودند، برخورد کرديم تا تکليف ما را روشن کنند. گويا نمی‌دانستند با ما چه کنند. تا حوالی ساعت ۶ بعدازظهر، هم‌چنان آن‌جا نشسته بوديم. دل‌شان نمی‌آمد ما را راهی بند کنند و از طرفی دستور اعدام‌مان نيز نرسيده بود. ميان زمين و هوا معلق بوديم، چون شمعی در رهگذار باد سرگشته ميان درنگ رفتن و ماندن. علی اصفهاني و سپس مصطفی مرداني را ديدم که زنده بودند و پاسداری آن‌ها را به بند انفرادی منتقل می‌کرد. علی اصفهاني با تکان دادن دستش به گونه‌ای که پاسدار همراهش متوجه نشود، با من خداحافظی کرد‌.
امروز در واقع آخرين روز اعدام زندانيان مجاهد در زندان گوهردشت بود. ماه محرم فرا رسيده بود و از قرار معلوم، فشارهای منتظري تا حدودی کارساز شده بود. ماشين کشتار در روزهای ۸-۹-۱۲-۱۵-۱۸-۲۱-۲۲-۲۵ مرداد يعنی جمعاً هشت روز در گوهردشت مشغول قتل‌عام زندانيان مجاهد بود. به جز چند نفر که در شهريور به همراه زندانيان مارکسيست به شهادت رسيدند، زندانيان مجاهد در گوهردشت تنها در اين روزها به شهادت رسيدند. کليه‌ی تاريخ‌های داده شده و دعاوی مطروحه در اين مورد، از سوی هر کس که باشد، عاری از حقيقت است.

چهارشنبه ۲۶ مرداد و پنج شنبه ۲۷ مرداد. ماه محرم بود. مانند هر سال کشور در غم و اندوه فرو می‌رفت. هر شب پاسداران به همراه زندانيان عادی بند جهاد، دسته‌ی سينه‌زنی راه انداخته و در محوطه‌ی زندان به سينه‌زنی و نوحه‌خوانی می‌پرداختند. از لای کرکره‌ی سلول می‌شد آن‌ها را ديد. پرچم و علم و کتل نيز به همراه داشتند. يک دسته سينه‌زنی تقريباً کامل تشکيل داده بودند. ظاهراً برای مظلوميت حسين بر سر و سينه می‌زدند و بر شمر و خولی و يزيد و ابن‌زياد و... لعنت می‌فرستادند. اگر تنها ذره‌ای صداقت در کارشان بود، بايد دچار روان‌پريشی شديد شده و سر به بيابان می‌گذاشتند. به قول خودشان امام زين‌العابدين فرزند امام و پيشوای عاشورا، به خاطر بيماری از مرگ جسته بود و سپس آزاد شده بود. آن هم در دورانی که بشر در جاهليت و تاريکی به سر می‌برد. اما اينان ناصر منصوري را روی برانکارد، در حالی که فلج قطع نخاعی بود، حلق‌آويز کرده بودند! حتا به بيماران روانی چون عباس افغان و مسعود رشت‌چيان هم رحم نکرده بودند. کاوه نصاري که هيچ چيز از گذشته‌اش به ياد نداشت، در حالی که دچار حمله‌‌ی شديد صرع شده بود، قلمدوش ظفر افشاري به قربانگاه رفته بود و...
خواهر، همسر و فرزندان حسين که رهبر عاشورا بود، علی‌رغم خطابه‌ی پرشورشان آزاد شده بودند، بدون آن که به سياه‌چالی افتاده شوند و درد جان‌سوز شکنجه و شلاق و... را به جان بخرند. اما اينان منيره رجوي را بعد از تحمل شش سال زندان و رنج و شکنجه و سه سال پس از پايان محکوميتش اعدام می‌کنند. حتا ساده‌ ترين هواداران مجاهدين را نيز گريزی از اعدام نبود. می‌خواستم پنجره را باز کنم و فرياد بزنم از اين همه نامردمی و سالوس و ريا.
به رؤيا متوسل می‌شدم، به معجزه آن گونه که در افواه رايج بود و من هيچ گاه بدان اعتقادی نداشتم، می‌انديشيديم. بر خودم نهيب می‌زدم. بارها، دور از چشم بچه‌ها، سر زير پتو می‌کردم و قصيده‌ی بلند اخوان‌ثالث را آهسته زير لب زمزمه می‌کردم، بخصوص وقتی که می‌گويد:
و مايا! هرگز آيا هيچ معجز روی خواهد داد
به آيينی که در افسانه‌های دين شنيدستم؟
که شرم آيد زمين را از قساوت‌ها و خون را خاک نپذيرد؟
و مايا! هرگز آيا می‌توان بود
که بر ايشان بسوزد آسمان را دل؟
طی آن روزها، هرگاه فرصتی می‌يافتم سر را زير پتو پنهان کرده و به ياد بچه‌ها، در خود می‌گريستم:
ناليم به ناله‌يی که آگه نشوي
سوزيم به آتشی که دودی نکند[31]
نمی‌خواستم درد واندوه بچه‌ها را بيش از آنی که بود کنم.‌
روز پنج شنبه بعدازظهر من نيز به دل‌پيچه‌ی شديدی دچار شدم. فشار و درد عجيبی را که تا آن موقع سابقه نداشت، با تمام وجودم احساس می‌کردم. هرچه در زديم، کسی نيامد. عاقبت مجبور شدم در گوشه‌ی اتاق رفع حاجت کنم. روح‌الله سلمانی لنگی را جلوی من‌ گرفت و پارچی را که در آن چای می‌گرفتيم، برای رفع حاجت مورد استفاده قرار دادم. بدنم متشنج شده بود و خيس عرق بودم. روزهای بعد در همان پارچ چايی می‌گرفتيم و بچه‌ها می‌گفتند که خوردن چای از آن پارچ چه لذتی دارد!
بعد از نهار و شام يک پارچ بزرگ چای به ما می‌دادند. "محمد- و" به خاطر بيماری تکرر ادرار از نوشيدن چای خودداری می‌کرد. او در برابر حرف من که گفتم آخر عمری نگذار آرزو به دل مانده و از لذت نوشيدن چای محروم بمانی، پذيرفت که همپای ما به نوشيدن چای بپردازد و به فکر تبعات بعدی آن و نياز مبرم به دستشويی نباشد. قرار شد در گوشه‌ی اتاق توالت سياری درست کنيم تا همه و به ويژه "محمد - و"باخيال آسوده چای بنوشند و اضافه بر زحمتِ طناب دار، آخر عمری فشار دستشويی و توالت را تحمل نکنند. دو عدد ليوان را به اين کار اختصاص داديم. با مصيبت هر چه تمام‌تر محتويات ليوان‌ها را بعد از هر بار استفاده از لای نرده‌های کرکره‌ای جلوی پنجره به بيرون می‌ريختيم و آن‌ها را آماده‌ی استفاده‌ی بعدی می‌کرديم.
در تمام روز همه‌ی سعی‌مان اين بود که بفهميم چه کسانی زنده مانده‌اند.‌ "ف- پ" که تنها عضو باقی‌مانده از گروه موسيقی زندان بود، آهسته برايمان زمزمه می‌کرد و "محمد- و" از خاطرات پدرش و ماشين معروفش صحبت می‌کرد. وقتی او داستان را تعريف می‌کرد، تقريباً همه از خنده ريسه می‌رفتيم و کف اتاق ولو می‌شديم و اشک در چشمان‌مان حلقه می‌زد.
هر گاه کسی چيزی از پنجره می‌ديد و به ديگران خبر می‌داد، همگی برای ديدن آن به پشت پنجره می‌رفتيم. غروب ناصريان را در حالی که روبه‌روی سلول ما کنار حوض آب نشسته بود، ديدم. بسيار ناراحت و افسرده به نظر می‌رسيد. لشکري نزد او آمده و مشغول قدم زدن شدند. ناصريان به سلول‌های ما اشاره کرده و مواردی را با لشکری در ميان می‌‌گذاشت. از آن فاصله نمی‌توانستيم حدس بزنيم بر سر چه صحبت می‌کنند. از بالا و پايين کردن دستانش، مشخص بود که به شدت عصبانی است و هنوز تشنه‌ی خون. شايد از اين که هنوز عده‌ای زنده بودند، افسرده و غمگين بود. او ناراحتی و مخالفتش به‌خاطر توقف اعدام‌ها را به شکل علنی و در حضور بچه‌ها اعلام داشته بود. برای اعدام بچه‌ها، حتا در ميان اعضای هيئت نيز کسی پيگيرتر از ناصريان نبود. يک بار نيري در حضور من به وی تذکر داد که مسئوليت شرعی صدور حکم با اوست و می‌بايد جوانب امر را در نظر داشته باشد! اما بچه‌ها در اوين شنيده بودند که نيری به مجتبی حلوايي که در جنايت‌ و شقاوت دست همه را از پشت بسته بود، گفته بود: اگر خسته شدی يک نفر ديگر را به جايت بگذاريم؟ بعدها متوجه شدم در اين روز که مصادف بود با سقوط هواپيمای ضياءالحق رئيس جمهور پاکستان، تعدادی از دوستانم در اوين به دادگاه رفته بودند. ظاهراً توقف اعدام تنها مشمول گوهردشت شده بود!

جمعه ۲۸ مرداد. طبق معمول، بعد از صبحانه اولين کاری که کرديم، ديده بانی از طريق پنجره بود. هنوز مطمئن نبوديم ماشين کشتار از کار باز مانده باشد. چرا که هنوز وضعيت عادی نشده بود و ما در سلول‌های در بسته و انفرادی، با حداقل امکانات به سر می‌برديم. پيش از ظهر ناگهان در سلول باز شد. ناصريان به همراه چندين پاسدار از جمله فرج و علی جاسم از پاسداران قديمی گوهردشت، به سلول وارد شدند. مجموعا هفت- هشت نفری می‌شدند. ناصريان به شدت خسته و فرسوده به نظر می‌رسيد. دائم خميازه می‌کشيد. معلوم بود مدت زيادی ‌است که نخوابيده است و از سردرد شکايت می‌کرد. به يکی از پاسداران گفت تا از بهداری برايش قرص بگيرد. می‌توان ‌گفت از خستگی و خواب، روی پايش بند نبود. ضمن پرسيدن اسمم، سؤال کرد: چند بار با تو برخورد شده است؟ طبق معمول گفتم: يک بار! پرسيد: قبل از برخورد با هيئت، در کدام بند بودی؟ پاسخ دادم: بند ۲. سؤال کرد: عيد قربان در بند بودی؟ نمی‌توانستم بگويم در بند نبودم، چون در اين صورت می‌فهميد که در انفرادی بوده‌ام و کار بدتر می‌شد. گفتم: در بند بودم. پرسيد: چه کسی در مراسم جشن بند شربت داد؟ اندکی فکر کرده با مکث و تأمل، در حالی که آب دهانم را قورت می‌دادم گفتم: قربان نبودم... غدير بودم... غدير نبودم، قربان بودم... آن قدر اين دو را قاطی - پاطی و مکرر می‌گفتم که نفهميد چه می‌گويم. خسته شد و گفت: صد بار هم با تو برخورد شود، کم است. خبيث ويزايت صادر شد! برو بيرون! گفتم: پس اجازه بدهيد وسايلم را جمع کنم! موافقت کرد. پاسداران همراه او ساکت بودند و دخالتی نمی‌کردند. بعد از ترک اتاق ما، به سراغ سلول‌های ديگر رفتند. وسايلی نداشتم، می‌خواستم با بچه‌ها خداحافظی کنم. روبوسی گرمی با آن‌ها کردم. فکر می‌کردم ديگر نخواهم ديدشان. از سلول بيرون آمدم و روبه‌روی در اتاق، کنار ديوار ايستادم. به ياد بچه‌ها و مقاومت حماسی‌شان افتادم. اشک شوق در چشمانم حلقه زد. ناصريان مدت‌ها بود که به دنبال فرصتی می‌گشت تا مقاومت بچه‌ها را در هم بشکند. تمام سعی‌اش اين بود که لااقل بفهمد در بند ما چه کسی به مناسبت عيد غدير شربت داده است. جشن و... پيش‌کش. ده‌ها نفر از بچه‌های بند ما را به دار آويخته بودند. با وجود اين کوچکترين اطلاعی به دست نياورده بودند. روز ۲۸ مرداد من هنوز زنده بودم و ناصريان می‌خواست از من در بياورد که چه کسی در بند و هنگام برگزاری مراسم شربت داده است. در حالی که من مجری مراسم بودم، يعنی مشخص‌ترين فرد در ارتباط با برگزاری مراسم. تنها کسی که چهره و نامش در اين رابطه از سوی کسی فراموش نمی‌شد، من بودم. آيا باعث افتخار نبود که با چنين انسان‌هايی زندگی می‌کردم؟ در فکر فرو رفته بودم.
آن روز يکی از روزهای تاريخی ميهن‌مان بود. روزی که حکومت ملی دکتر محمد مصدق با دسيسه‌های دربار و به مدد روحانيون ارتجاعی و با حمايت و راهنمايی سازمان سيا و اينتليجنت سرويس به وسيله کودتای سپهبد فضل‌الله زاهدی ساقط شده بود. در چنين روزی به سوی سرنوشت می‌رفتم و لحظه‌هايی را پشت سر می‌گذاشتم که چه بسا آخرين برگ‌های دفتر ايام زندگی‌ام با آن‌ها رقم می‌‌خورد. در تنهايی و سکوت، به ياد تنهايی دکتر محمد مصدق در روز ۲۸ مرداد و پس از سقوط حکومتش به دست اجامر و اوباش، افتادم. ناگهان ناصريان از ته سالن، در حالی که يک زندانی را می‌زد و با خود می‌آورد، به من نزديک شد. قربانی مزبور شلوار کردی سفيد رنگی درست مانند همانی که در خواب ديده بودم، به پا داشت. بعدها فهميدم نامش حسين صادق‌بيگی بود. ناصريان از او می‌خواست که تشکيلات فرعی ۸ را بگويد و او کتمان می‌کرد. ناصريان به من رسيد. آن قدر خسته و کلافه و درمانده بود که به من گفت: برای چی اين‌جا ايستاده‌ای؟ با تمام مرارت‌هايی که آن روزها کشيده بودم، اما فکر و حواسم به خوبی کار می‌کرد و از حضور ذهن و سرعت‌عمل کافی برخوردار بودم. به ويژه آن‌که نبرد ميان مرگ و زندگی بود و اراده کرده بودم تا آن‌جا که ممکن است تسليم شرايط نشوم. يک لحظه به ذهنم زد که شايد مرا نشناخته است. گفتم: نمی‌دانم! آوردند و گفتند اين‌جا بايستم. فقط "آوردند" را به آن‌چه اتقاق افتاده بود، اضافه کردم. مفهوم جمله کاملاً تغيير يافت. ناصريان تصور کرد که مرا از جای ديگری آورده‌اند. جمله‌ی فوق را به صراحت بيان نکردم تا اگر متوجه شد من کی هستم، بگويم آن طرف راهرو ايستاده بودم و يکی از پاسداران دستم را گرفت و آورد اين طرف. حداقل چهار تن از پاسداران من را به خوبی می‌شناختند ولی هيچ يک به او يادآوری نکردند اين همانی است که خودت گفتی از سلول بيايد بيرون و اين‌جا بايستد. پاسداران تقريباً ذله شده بودند و گويی نياز به استراحتی هر‌چند کوتاه برای از سرگيری کشتار و جنايت داشتند. در آن شرايط تمايل چندانی برای ادامه‌ی نبرد نداشتند. رويارويی آن‌ها با بچه‌ها رمقی برايشان نگذاشته بود. وضعيت آنان اگر اشتباه نکرده باشم، درست مانند سربازان آلمانی درجنگ جهانی دوم و درخلال کشتار بی‌گناهان بود. ستوان والتر درمورد يک اعدام در نزديکی بلگراد در اول نوامبر ۱۹۴۱ چنين گزارش می‌دهد:
برداشت شخصی من آن است که در حين اجرای اعدام‌ها هيچ گونه مانع روحی برای فرد به وجود نمی‌آيد. با اين حال افراد شب بعد وقتی در آرامش و سکوت به آن فکر می‌کنند دچار مشکلات روحی می‌شوند.[32]
ناصريان پرسيد: چند بار با تو برخورد شده است؟ گفتم: يک بار. گفت: صدبار برخورد هم با شما خبيث‌ها کم است و دستور داد: بياندازيدش همين تو! و به سلول خودم اشاره کرد. در را باز کردند و با لگد مرا انداخت توی اتاق. بچه‌ها دوره‌ام کردند. "محمد - و" غرق بوسه‌ام کرد. به شدت احساساتی شده بود. همه خوشحال بودند و يک به يک در آغوشم می‌گرفتند. کسی به زنده ماندنم اميد نداشت. در نظرشان از آن دنيا برگشته بودم. آن‌چه را که در چند لحظه بر من گذشته بود، نمی‌توانستم باور کنم. با وجود همه‌ی مشکلاتی که داشتيم، تلاش می‌کردم در لحظه‌هايی که مرگ را به انتظار می‌نشستم، زندگی را در رؤيای خود دنبال کنم.

شنبه ۲۹ مرداد تا چهارشنبه ۲ شهريور. خودمان به اندازه کافی غم و اندوه کم داشتيم، صدای نوحه و عزا نيز از همه جا شنيده‌ می‌شد. دلم برای بوق‌های عروسی چند روز پيش تنگ شده بود. کاشکی به جای نوحه‌های گوش‌خراش، صدای بوق عروسی را می‌شنيدم. کاشکی اصلاً نوحه و عزايی نبود. کاش کسی پيدا می‌شد و هرچه غم بود از دل‌ها می‌زدود. کاش هيچ کس ديگر مرثيه‌ای نمی‌سرود. يعنی نيازی به آن نمی‌بود که سروده شود. وای من! خدای من! اين چه فرهنگی است که ما داريم که کارناوال‌مان هم عاشوراست و تاسوعا! پس شادی‌ها‌يمان را کجا قسمت کنيم؟ تنها وقتی به خيابان می‌ريزيم که اشک و ماتمی در کار باشد و عزايی در راه. از کی لبخند را از لب‌هايمان برچيده‌اند؟ چرا هر چه عروسی است به دعوا و مرافعه و ناراحتی و دل‌خوری می‌کشد و هرچه عزا است به آشتی و گذشت و نزديکی؟ روز عاشورا، در تمام مدت، جلادان برای تقرب به "ذات حق" به همراه کسانی که در جهاد و کارگاه کار می‌کردند، به جلوداری لشکري به سينه‌زنی و سوگواری برای امام حسين و مظلوميتش مشغول بودند. همه‌ی جلادان لباس مشکی به تن داشتند. شب از همه مصيبت‌بارتر، مراسم شام‌غريبان بود و نوحه‌ی شام‌غريبان می‌خواندند. دلم از همه چيز به‌هم می‌خورد. در کجای تاريخ از ما غريب‌تر و از شام ما غريبانه‌تر هم وجود داشته است؟ دلم می‌خواست در آن لحظه تيرباری می‌داشتم و همه‌شان را از همان بالا به رگبار می‌بستم تا زمين را از لوث وجودشان پاک کنم! ما را زنده به گور کرده بودند و حالا خودشان برای حسين شام غريبان گرفته بودند!
چند روز بود که صدای هياهو می‌شنيديم. بچه‌ها معتقد بودند شايد خانواده‌هايمان هستند که برای گرفتن ملاقات به در زندان مراجعه کرده‌اند. سلول‌های ما تقريباً مشرف به در زندان بود. البته اين می‌توانست ناشی از ذهنيت ما باشد. "ف – پ" هرگاه که حال داشت، برايمان آواز می‌خواند. آواز او مرا به ياد بچه‌هايی می‌انداخت که ديگر در ميان‌مان نبودند و گروه موسيقی که شايد در بهشت، در حال تمرين سرودی تازه بود. ارژنگي نيز جاودانه گشته بود و اين، سوز صدای "ف پ" را دو چندان می‌کرد.
هنوز سيگار را پنج نفره می‌کشيديم و تلاش می‌کرديم تا حد ممکن سيگار را برای روزهای مبادا و به ويژه کسانی که در سلول‌های انفرادی به سر می‌بردند، حفظ کنيم. تنها بوديم و با درد خويش خو کرده بوديم! هرچند می‌خنديديم و خودمان را شاد جلوه می‌داديم ولی وقتی با خودم خلوت می‌کردم، حس می‌کردم در جهنم به سر می‌برم. روزها به کندی می‌گذشتند و با خود می‌انديشديم اگر پيروز شده بوديم، حالا اين جانيان چه حالی داشتند؟ چگونه به دريوزگی و استغاثه می‌افتادند؟ حالا سرود پيروزی و فتح سر داده بودند. به فکر بچه‌ها بودم. نمی‌دانستم با پيکرهای پاک‌شان چه می‌کنند؟ غمگنانه می‌خواندم اما کسی متوجه‌ام نبود:
امروز ما، شکسته، ما خسته
ای شما به جای ما پيروز،
اين شکست و پيروزی بکامتان خوش باد
هر چه فاتحانه می‌خنديد!
هر چه می‌زنيد، می‌بنديد،
هر چه می‌بريد، می‌باريد،
خوش بکامتان اما، نعش اين عزيز ما را هم به خاک بسپاريد.[33]
اين شعر را به ياد سردار موسی خياباني، از حفظ کرده بودم و هميشه به ياد او می‌خواندم و در تنهايی‌ام به ياد او اشک می‌ريختم. حالا بيش از هر زمان، به تکرار آن نياز داشتم. بارها در خلوت خويش به ياد بچه‌ها گريسته بودم بی آن‌که کسی گريه‌ام را ديده باشد. شايد برخاسته از غرورم بود و نمی‌خواستم کسی ناله‌ام را بشنود.

پنج شنبه ۳ شهريور. تمام روز با هيجان، تمام نقل و انتقالات بيرون را زير نظر داشتيم. دهه‌ی اول محرم به پايان رسيده بود و به خاطر برگزاری مراسم سنتی سوگواری عاشورا، عضای هيئت به جای جان‌ستاندن از زندانيان بی‌دفاع مشغول عزاداری برای امام حسين و يارانش بودند! عدم تشکيل دادگاه در گوهردشت پس از پايان دهه‌ی محرم را به فال نيک گرفته و آن را ناشی از اتمام روند قتل‌عام ارزيابی می‌کرديم. مجبور بوديم که به نوعی به خودمان دل‌خوشی دهيم و واقعيت‌ها را نيز بر اساس تمايلات‌مان ارزيابی کنيم.
از اين که در اوين چه می‌گذرد، اطلاعی نداشتيم. بعدها متوجه شدم در اين روز اعدام‌ها در اوين دوباره از سر گرفته شده بودند. در اين روز بيش از ۲۰ تن از زندانيان مجاهد سالن ۴ آموزشگاه اوين را به دادگاه بردند که ۴ تن از آنان اعدام شدند. با از سرگيری قتل‌عام، دوباره زندانيان مجاهد هدف قرار گرفته بودند. اين می‌توانست ناشی از رقابت‌های موجود در بين‌ باندهای مختلف رژيم باشد. از آنجايی که برايشان امکان کشتار تمامی زندانيان مجاهد فراهم شده بود، دل‌شان نمی‌آمد يکی از آن‌ها جان سالم به در برد. به همين خاطر تلاش می‌کردند به انحای مختلف به جان آن‌ها بيافتند. اين دسته‌ی ۲۰ نفری، آخرين کسانی بودند که در اوين نزد هيئت برده شدند. در اين روزها رقابت بين دسته‌های مختلف جنايت‌کاران در سبقت‌ گرفتن از يکديگر در کشتار زندانيان، مشهود بود. به دادگاه بردن چند باره‌ی زندانيان مجاهد و مطرح‌ساختن خواسته‌های جديد، ناشی از همين انگيزه بود. دلبستگی شديدی به کشتار هرچه بيش‌تر زندانيان مجاهد داشتند. بعدها از اين که تعدادی از ما جان به در برده بوديم، اظهار پشيمانی می‌کردند. حق با آن‌ها بود. با اعدام ما چيزی را از دست نمی‌دادند و فشار بيش‌تری را متحمل نمی‌شدند. طی سال‌های پس از قتل‌عام تعدادی از زندانيان مجاهد که از قتل‌عام‌ها جان به در برده بودند، دوباره دستگير و اعدام شدند و
يا ربوده و سر به نيست شدند. از جمله می توان از افراد زير نام برد.
جواد تقوی قهي، سيامک طوبايي، حسن افتخارجو، يدالله پاک‌ نهاد، بهنام مجدآبادي، احمدرضا محمدی مطهري، هوشنگ محمدرحيمي، اصغر بيدي، مهرداد کمالي، مهرزاد حاجيان، سياوش ورزش نما، موسی حيدرزاده،




آغاز اعدام مارکسيست‌ها
انفعال گروه‌های سياسی؛ گروه‌های ناظر؛ کشتار رهبری جريان‌های مارکسيستی؛ عدم درک شرايط و ذهنيت زندانيان مارکسيست؛ انتقال به فرعی؛ زندگی با خاطرات؛ راه‌اندازی مسابقات علمی و...



جهان پرخطرتر از آن است که بتوان در آن زندگی کرد- نه به خاطر افرادی‌ که اعمال پليد مرتکب می‌شوند بلکه به خاطر کسانی که در کنار آن‌ها ايستاده و اجازه می‌دهند اعمال پليد انجام شوند.

آلبرت انيشتين. فيزيکدان و مبارز حقوق انسانی



شنبه ۵ شهريور. يازده روز بود که از کشتار در گوهردشت خبری نبود. طبق ارزيابی و محاسبه‌ی ما، امروز از درجه‌ی اهميت بسياری برخوردار بود. از آن‌جايی که پايان دهه‌ی محرم با پنج شنبه مصادف شده بود، عدم تشکيل دادگاه را می‌شد ناشی از آخر هفته بودن ارزيابی کرد. اگر در آغاز هفته و بعد از تعطيلات مراسم سوگواری، دادگاه‌ها از سر گرفته نمی‌شدند، می‌توانستيم در انتظار تحولات جديدی باشيم. صبحانه را خورده بوديم. طبق عادت روزهای گذشته، اول صبح از لای پنجره رفت و آمدهای بيرون را زير نظر گرفتم. ناگهان بی ‌ام ‌و قرمز رنگی توقف کرد و نيري پياده شد. آرزو می‌کردم که اشتباه کرده باشم. ولی حقيقت داشت. بی‌اختيار فرياد زدم: نيری آمد! بچه‌ها خشک‌شان زد. گفتند: شوخی نکن! و به سرعت، همگی پشت پنجره آمدند تا به نوبت، ماشين وی را نگاه کنند. خودش به داخل رفته بود. دوباره همه‌ی نظام ذهنی ما به هم ريخت. مثل اين که دست‌بردار نبودند. سکوتی سنگين بر اتاق حاکم شد. نفس از کسی در نمی‌آمد. دلشوره‌ی عجيبی داشتم تا آن‌که در ساعت نُه صبح تعدادی از بچه‌های اتاق ما و ديگر اتاق‌ها را به دادگاه بردند. هم‌چنان آمد‌وشد‌های بيرون را زير نظر داشتم. ناصريان ساعت ۹ و پانزده دقيقه وارد زندان شد و به داخل ساختمان زندان رفت. طولی نکشيد که پاسدار نام مرا خواند و گفت برای رفتن به دادگاه آماده شوم. در تک و تاب آماده ‌سازی خود برای پاسخ‌گويی به پرسش‌های احتمالی اعضای هيئت بودم که حوالی ساعت ۱۰ صبح بچه‌ها بازگشتند. نمی‌دانم دستور بردن زندانيان مجاهد به دادگاه را چه کسی داده بود. ولی با بازگشت بچه‌ها، رفتن من به دادگاه نيز منتفی شد و پاسدار برای بردن من به دادگاه اقدامی نکرد. من ‌هم لزومی به يادآوری موضوع و يا کنکاشی در اين زمينه نديدم. ظهر به هنگام رفتن به دستشويی نيز تلاش می‌کردم کم‌تر در ديد پاسدار بند قرار بگيرم تا اگر اهمال و يا اشتباهی صورت گرفته، متوجه‌ی آن نشده و از رفتن به دادگاه باز بمانم.
"محمد- و" يکی از کسانی بود که به دادگاه رفته بود. او گفت: ظاهراً اشتباه کرده بودند و دادگاه اختصاص به زندانيان مارکسيست دارد. جنايت‌پيشه‌گان اين‌بار با دستورالعمل جديدی از سوی خميني بازگشته بودند. گويی که نيمه‌ی دوم مسابقه‌ی مرگ را آغاز می‌کردند. شاداب و تازه نفس از استراحتی که بين دو نيمه کرده بودند، به بندهای زندانيان مارکسيست هجوم آوردند. گفته‌ می‌شود محمد‌ يزدی به اتفاق احمد پورنجاتي يکی از معاونان و نزديکان ری‌شهری وزير اطلاعات وقت و جواد منصوري يکی از بنيان‌گذاران سپاه و عوامل مهم سرکوب و کشتار و معاون کنسولی وزارت‌خارجه! به نزد خمينی رفته و او را متقاعد ساخته بودند که بازتاب قتل‌عام زندانيان مجاهد و زنده باقی نگاه داشتن زندانيان مارکسيست در ميان بخشی از روحانيون قم بازتاب خوبی نداشته و بهتر است از فرصت به دست آمده استفاده کرده و آنان را نيز از سر راه برداشت.
۷۸۹ سال از صدور دستور پاپ "اينوسانت سوم[34]" و معرفی "الحاد" به عنوان بزرگترين و غيرقابل بخشش‌ترين خيانت، می‌گذشت. با صدور اين فرمان بود که محاکم معروف به انکيزيسيون، در سراسر اروپا به استثنای بريتانيای کبير، پا به عرصه‌ی وجود گذاشتند. پاپ مبارزه با "ملحدان" را يکی از وظايف اصلی کليسای کاتوليک قرار داده بود. خميني در سال‌های پايانی قرن بيستم به ياد چنان فرمانی افتاده و طی صدور حکمی، فرمان مرگ "ملحدان" را صادر کرده بود. آيا در هنگام صدور فرمان قتل‌عام زندانيان مارکسيست بر اساس حکم "ارتداد"، سخن يک دهه قبل خود را مبنی بر اين که مارکسيست‌ها در نظام اسلامی در ابراز عقيده خود آزادند، به ياد داشت؟ توجيه‌اش برای صدور فرمان جديد چه بود؟
در نمازجمعه که روزی سردمداران سازمان فداييان خلق"اکثريت"، آن را "منادی مبارزه عليه امپرياليسم و صهيونيسم و ليبراليسم" تلقی کرده و از آن به عنوان يکی از "آيين‌های بسيار قديمی وسنتی مسلمانان انقلابی و خروشان" ياد کرده بودند، درخواست قتل‌عام زندانيان سياسی که از جمله همان "اکثريتی”‌های شرمگين را نيز شامل می‌شد، به گوش می‌رسيد. اتفاقاً اين خروش‌ها از همان دو شهری (تهران و قم) به گوش می‌رسيد که کوته‌نظران اکثريتی در مردادماه ۶۰ اعلام کرده بودند که "مراکز اصلی افشای توطئه‌های جنايت‌کارانه امپرياليسم آمريکاست". اين بار "اکثريتی”‌ها و توده‌ای‌ها نيز به مصاديق "مزدوران امپرياليسم آمريکا" اضافه شده بودند. رهبران‌شان به "نقش بسيج کننده و وحدت آفرين" نمازجمعه و هم‌چنين نقش اين تجمع‌ها در "تشکل و بيداری زنان محروم و زحمتکش ميهمان" اشاره کرده بودند و اين زمان همان "زنان بيدار شده و محروم و زحمتکش" دوشادوش مردان که نمازجمعه بسيج‌شان کرده بود، مرگ آنان را فرياد می‌کردند. مرگ دوستان "اکثريتی” و توده‌ای‌ام را که در زندان مقاوم بودند، نمی‌خواستم ببينم. من از صميم قلب به منصور داوران علاقه داشتم و به دکتر سيف‌الله غياثوند و... احترام می‌گذاشتم. ولی هيچ‌ گاه نمی‌توانستم نفرت خود را نسبت به رهبران و سياست‌گذاران و سياست‌بازان فداييان "اکثريت" و حزب توده مخفی کنم.
ظاهراً مقامات رژيم هيچ مخالفت جدی‌ای در بيرون و خارج از کشور و از سوی دولت‌های اروپايی و آمريکايی نديده بودند. مخالفت از سوی منتظري در درون رژيم، تنها کارشان را مقداری سخت کرده بود. در جامعه هيچ صدايی بر نمی‌خاست. جنگ پايان يافته بود و مردم به بخشی از خواست‌ها‌يشان رسيده بودند. کسی دنبال دردسری جديد نبود. همه خام‌خيالانه اميد به روزهای بهتر داشتند. تنها خانواده‌ی زندانيان سياسی، اعم از مادران و پدران سال‌خورده و همسران و فرزندان بودند که خطر را به طور غريزی احساس کرده بودند. چرا که سال‌ها با دژخيمان از نزديک برخورد داشتند و شناخت‌شان بسيار واقعی‌تر و عينی‌تر از همه‌ی گروه‌ها و جريان‌های سياسی کشور بود. از آنان نيز کاری ساخته نبود به غير از اين که از اين زندان به آن زندان و از اين مرکز قضايی به آن مرکز قضايی بروند و خواهان اطلاع از سرنوشت عزيزان‌شان شوند که عموماً نيز بی پاسخ بر می‌گشتند.
جريان‌ها و گروه‌های سياسی نيز به شدت منفعل بوده و هيچ کدام قادر به ارزيابی عمق فاجعه و نشان دادن واکنشی فوری نبودند. غيرمنصفانه‌ است که اگر از آن‌ها بيش از ظرفيت و توان‌شان انتظار داشته باشيم. چرا که حتا زندانيان سياسی که خود در بطن ماجرا بودند و هفت سال رژيم و زندان را با پوست و گوشت خود لمس کرده بودند نيز نمی‌توانستند ارزيابی درستی از ماجرا داشته باشند و گاه تا مدت‌ها بعد نيز نمی‌توانستند واقعيتی را که بر آن‌ها گذشته بود، هضم کنند. پس چگونه می‌توان انتظار داشت که جريان‌های سياسی که هيچ‌کدام در داخل کشور حضور نداشتند و در واقع از دور دستی بر آتش داشتند، ارزيابی‌ای واقعی از آن چه که جريان داشت، داشته باشند؟
هيچ‌ يک از جريان‌های سياسی ابعاد فاجعه را جدی تلقی نمی‌کرد. حداکثر سقفی که آن‌ها برای قتل‌عام در نظر می‌گرفتند، اعدام ده‌ها و بعد از مدتی صدها تن بود! در بحبوحه‌ی قتل‌عام و زمانی که به شدت به حمايت و پشتيبانی نياز داشتيم، هيچ برنامه‌ و تلاشی جدی و هيچ اعتصاب غذا و هيچ گرد‌همايی جدی‌ای از سوی جريان‌های مختلف سياسی شکل نگرفت.با اين همه، اولين هشدار در مورد قتل‌عام گسترده‌ی زندانيان، نامه‌ی مسعود رجوي به دبير کل سازمان ملل در ۲۶ مرداد ماه ۶۷ بود که ربطی به قتل‌عام زندانيان قديمی نداشت و بيش‌تر به اعدام دستگيرشدگان جديد شهرهای غربی کشور و به ويژه منطقه‌ی عملياتی "فروغ جاويدان" اشاره می‌کرد. اين در حالی بود که موسوی اردبيلي دوهفته‌ی قبل‌ به صراحت از اعدام بدون محاکمه‌ی مجاهدين خبر داده بود. اين نامه حتا در صفحه‌ی اول نشريه‌ی انجمن‌های هوادار مجاهدين نيز جايی نيافت، چه برسد به اثر کردن در دل سنگ خاوير پرز دکوئيلار، دبيرکل وقت ملل متحد! در سوم شهريورماه باز هم مسعود رجوي در نامه‌ای به دکوئيلار به درستی از حکم و دستخط خمينی مبنی بر قتل‌عام زندانيان سياسی سخن به ميان آورد.
گروه‌های مارکسيستی نيز عموماً بعد از ملاقات اواخر مهرماهِ عده‌ای از زندانيان و هنگامی که تقريباً همه چيز در زندان شکل عادی به خود گرفته بود، از ابعاد فاجعه آگاه شدند و اعتراض‌های بين‌المللی را شکل دادند. بعضی از آن‌ها بعد از اطلاعيه‌ی سازمان عفو بين‌الملل، تازه از خواب غفلت بيدار شدند. در تصورات اوليه‌شان بعد از شروع قتل‌عام، شايد تنها مجاهدين را در رديف قربانيان می‌ديدند و از همين رو اعتراض چندانی را در ميان آن‌ها بر نمی‌انگيخت! حتا در شهريورماه، زمانی که اوج اعدام زندانيان مارکسيست بود و تظاهرات‌هايی نيز در سطح جهان از سوی مجاهدين در اعتراض به اين قتل‌عام‌ها بر پا شده بود، خبری از آن‌ها نبود! بعضی از اين جريان‌ها، مانند حزب کمونيست ايران در نشريه‌ "کمونيست"، شماره‌ی ۴۵، آبان ماه ۶۷، با آن که از اعدام بيش از هزار تن تا اوايل مهرماه خبر می‌دهد، ولی اين جنايت بزرگ، تنها قسمت کوچکی از صفحه‌ی ۱۳ نشريه را به خود اختصاص می‌دهد و سرمقاله‌ی نشريه اختصاص دارد به مقاله‌ای تحت عنوان "هنوز هم نبايد به سربازی رفت"! و يا خبرهايی در مورد کارگران سالخورده و مسئله‌ی بازنشستگی. لابد در نظر آن‌ها اين خبرها از اعدام حداقل يک هزار تن از زندانيان سياسی تا اول مهرماه آن سال، مهم‌تر بودند! دولت‌های‌ اروپايی و آمريکا نيز از اين که بالنده ترين نيروهای جامعه پر- پر شوند، غمی به دل راه نمی‌دادند که هيچ، در دل‌شان شايد قند هم آب می‌شد و هم‌چنان نظارت خود را اعمال می‌کردند. به نظر من در اين فاجعه‌ی عظيم بشری در انتهای قرن بيستم، سه دسته دخيل بوده‌اند:
۱ - تصميم گيرندگان و مجريان؛ ۲- حاميان و تشويق کنندگان؛ ۳- ناظران و گواهان.
گروه آخر که دولت‌های اروپايی و آمريکايی و سازمان‌های عريض و طويل حقوق بشری را شامل می‌شود، از نقطه نظر اخلاقی، پيچيده‌ترين گروه هستند. آيا نمی‌توان عدم اقدام گروه نظاره ‌گر را نوعی شرکت در ماجرا تلقی کرد؟ آيا آن‌ها نسبت به آن‌چه که در زندان‌ها و در خلال قتل‌عام گذشت، بی‌اطلاع بودند؟ جی- پ استرن و مورخ انگليسی و شاهد عينی بازداشت‌گاه‌‌ها و اردوگاه‌های هيتلری، خطاب به ناظران می‌گويد:
آن‌چه که از آن اطلاع نداشتند بنابر دلايل واضح تمايلی هم به دانستن آن نداشته‌اند. وقتی انسان تمايلی به دانستن ندارد هميشه به مفهوم آن است که به اندازه‌ی کافی می‌داند که تمايلی به دانستن ندارد[35]
گناه قتل‌عام‌ها به گردن خميني و ديگر جانيان همراه اوست، ولی اگر کسی می‌توانست کاری برای نجات قربانيان انجام دهد و انجام نداد و سريعاً اقدامی نکرد، آيا بی‌گناه است؟ با اطمينان می‌توانم بگويم که رژيم تا اين حد اجرا و پيش‌برد پروژه‌ی قتل‌عام را سهل و آسان تصور نمی‌کرد. با کم‌ترين تنش در سطح ملی و بين‌المللی، بخش اعظم پروژه را با موفقيت اجرا کرده بود و تا پايان، راه چندان زيادی باقی نمانده بود. رژيم در ابتدا قصدی مبنی برای قتل‌عام زندانيان مارکسيست نداشت. تنها وقتی اجرای پروژه را آسان و بی‌دردسرهای آن‌چنانی يافت، تصميم به ريشه کن کردن خطر بالقوه‌ی آنان نيز گرفت و کمر به قتل‌عام زندانيان مارکسيست بست. زيرا در آن دوران، آن‌ها خطری بالفعل محاسبه نمی‌شدند. در اين قتل‌عام سعی شد زير ساخت تشکيلاتی و ايدئولوژيکی جريان‌های مختلف مارکسيستی را از بين ببرند. در همين رابطه، چهره‌های شاخص گروه‌های مارکسيستی به جوخه‌ی اعدام سپرده شدند. در ميان آن‌ها می‌توان از مبارزان دليری مانند عليرضا تشيد، عليرضا زمرديان، محمدعلی پرتوي، هيبت‌الله معينی، رضا عصمتي و... نام برد که به خيل جاودانه فروغ‌ها پيوستند.
اعضای دفترسياسی و کميته مرکزی حزب توده، اکثريت و... نيز که به دلايل گوناگون تاکنون زنده مانده بودند، در اين قتل‌عام‌ها با هدف بی‌آينده ساختن جريان‌های مارکسيستی، به دار آويخته شدند. دادگاه‌های برپا شده برای زندانيان وابسته به گروه‌های مارکسيستی، يادآور صحنه‌های غم‌بار انکيزيسيون و دادگاه‌های قرون‌وسطايی بود. کاردينال‌‌ها که در واقع مفتش عقايد "ضاله" و "کفرآميز" بودند، دادگاه‌های فوق را در سراسر اروپای مسيحی بر پا می‌کردند تا "مرتدان" و "ملحدان" در برابر آن‌ها زانو زده و سوگند ياد کنند که هميشه به عنايت ذات باری تعالی، به هر آن‌چه که کليسای مقدس کاتوليک و حواريون مقدس موعظه کرده و آموخته‌اند، مؤمن بوده و خواهند بود.
ظاهراً اولين زندانيان مارکسيستی که به دادگاه برده شدند، افرادی بودند که در فرعی ۲۰ به سر می‌بردند و دارای اتهام توده‌ای و اکثريتی بودند که بيش‌ترشان اعدام شدند. هم‌چنين ده‌ها نفر از زندانيان سالن ۷ نيز که در اولين روزها به دادگاه برده شدند، به شهادت رسيدند. تنها زمانی که زندانيان مارکسيست باور کردند که اعدامی در کار هست و شروع به عقب‌نشينی کردند، ماشين اعدام از حرکت ايستاد!

پنجم شهريور بود که شب‌هنگام پاسداران به همه‌ی سلول‌ها مراجعه کردند و دستور دادند هرچه سريع‌تر جهت انتقال به بند ديگری آماده شويم. هيچ کسی از شنيدن انتقال به بند ديگر، دچار اضطراب نشد و کسی تصور شومی به خود راه نداد. اين روزها، بارها عبارت "اين‌ها را به بندشان منتقل کنيد" را از زبان‌شان شنيده بوديم و با آن آشنا بوديم و می‌دانستيم که مقصودشان از آن، "ديار عدم" است. ولی اين بار لحن‌شان متفاوت بود. گويی زبان هم‌ديگر را فهميده بوديم. طولی نکشيد همه‌ی ما که در سلول‌های مجرد بند سابق ملی‌کش‌ها به سر می‌برديم، به فرعی مقابل ۶ منتقل شديم. در واقع اولين اجتماع زندانيان مجاهد که از قتل‌عام جسته بودند، شکل می‌گرفت.
هنوز کاملاً داخل فرعی نشده بودم که يکی از بچه‌ها مرا به فردی که نمی‌شناختم، نشان‌ داد و چيزی در گوشش زمزمه کرد. او مانند تيری که از چله رها می‌شود، به سرعت از جا کنده شد و مرا در آغوش کشيد و غرق در بوسه‌ام کرد. هاج و واج مانده بودم. فکر کردم مرا با کس ديگری اشتباه گرفته است. در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: مرا می‌شناسی؟ با شنيدن صدايش داشتم از شوق پر در می‌آوردم. کريم خداياري بود! در بند انفرادی در سلول مجاورم به سر می‌برد. او را "کت تی” (دهاتی) صدا می‌کردم. با او صميمی شده بودم ولی هيچ‌گاه چهره‌اش را نديده بودم و در ذهنم، از او تصويری خيالی برای خود ساخته بودم. اعتراف می‌کنم که چهره‌اش کوچکترين شباهتی با تصوير خيالی من نداشت. تصوير او در ذهن من، چيزی شبيه هم‌ولايتی‌شان جواد فرخي که قبلاً هم‌سلول بوديم،‌ بود. فکر می‌کردم در خلال قتل‌عام‌ها اعدام شده است. هفت سال بود که ملی‌کش بود و هنگامی که ملی‌کش‌ها را به گوهردشت آورده بودند، وی درانفرادی اوين و در اعتصاب غذا به سر می‌برد. به همين دليل همراه ملی‌کش‌ها به گوهردشت منتقل نشده بود. اما پس از چندی همراه تعدادی ديگر از بچه‌ها، جداگانه در تيرماه به گوهردشت منتقل شده بود. همين مسئله باعث زنده ماندنش شده بود. با اطلاعی که از وسعت قتل‌عام زندانيان ملی‌کش مجاهد داشتم و با توجه به سابقه‌ای که او داشت، اصلاً فکر نمی‌کردم جان به در برده باشد. او نيز می‌گفت: فکر می‌کردم تو اعدام شده‌ای! ديدن‌ات برايم يک آرزو شده بود. آخر چگونه می‌شود کسی را دوست داشته باشی، ولی حتا يک بار نتوانسته باشی رويش را ببينی!‌ اين هم از عجايب زندان خميني است! دوستی ما از روزی آغاز شد که در انفرادی با او تماس گرفتم و نامش را پرسيدم. گفت: کريم خداياري. نامش برايم آشنا آمد. پس از کمی فکر کردن، به خاطر ‌آوردم که شش سال پيش، روزی جواد فرخي در باره‌ی او در اتاق صحبت کرده بود و گفته بود که ملی‌کش است. پرسيدم: آيا جواد فرخي را می‌شناسی؟ پاسخ داد نه! متعجب شدم. دوباره در ذهنم کاويدم. نه! مطمئن بودم که اشتباه نمی‌کنم. چندبار طول سلول را قدم زدم. اطمينانم بيش‌تر شد که اشتباه نمی‌کنم. رفتم و از زير در صدايش کردم و با تحکم گفتم: مگر تو بچه‌ی روستای” کورعباسلو" از توابع اردبيل نيستی؟ احساس کردم که برق گرفتش. زبانش بند آمد. دچار چنان بهتی شده بود که بدون اغراق می‌توانستم از درون سلول خودم، آن را احساس کنم. بريده- بريده گفت: آری اما تو از کجا می‌دانی؟ فکر نمی‌کرد کسی در سلول انفرادی گوهردشت که کوچکترين آشنايی قبلی نيز با وی ندارد، نام روستای آن‌ها را بداند! طلب‌کارانه پرسيدم: پس چرا کسی را که نام بردم، می‌گويی نمی‌شناسی‌اش؟ پس از کمی تأمل، خنديد و گفت: حالا به ياد آوردم، وی از هم ولايتی‌های من است، ولی نامش را فراموش کرده بودم. قصد کتمان موضوع را نداشتم. از اين جا بود که با هم صميمی شديم. همه‌ی بچه‌های بند را بوسيدم. فکر می‌کنم اين کار را همه‌ی بچه‌ها انجام دادند. آنان در نظرم گوهرهای از دست رفته‌ای بودند که دوباره به دست‌شان آورده بودم. نمی‌توانستم خوشحاليم را از يافتن اين گنج بزرگ و گران‌بها پنهان دارم! اکبر صمدي می‌گويد که نيري از او پرسيده بود آيا در زندان بالغ شده است؟ و او جواب مثبت داده بود. دليل زنده ماندنش در آن شرايط، همين بود. پاسخش "رأفت" اعضای هيئت را برانگيخته بود! "رأفتی” که به ندرت ديده می‌شد. ده‌ها تن از هم‌سن‌های او، به حکم اعضای جانی "هيئت عفو" به دار آويخته شده بودند. در واقع اين عمق فاجعه‌ی رژيم خميني بود که بچه‌های کم سن و سال در زندان‌های آن به سن بلوغ می‌رسيدند و در هم‌آن‌جا، پيش از آن‌که زندگی را تجربه کنند، پرپر می‌شدند. تا پاسی از نيمه شب گذشته، کسی نخوابيد. همه از کابوسی سخن می‌گفتند که رنگ حقيقت به خود گرفته بود:
يکی می‌گريد
يکی خون می‌فشاند
دريغا عشق
که بر باد شد[36]
بچه‌هايی که در انفرادی به سر می‌بردند، با ما نبودند. آيا اين پايان کار است؟ کسی نمی‌دانست و پاسخ دادن به آن ساده نبود. می‌دانستم امروز نيز جان‌های شريفی ستانده خواهند شد. بی‌اختيار به ياد عمو افتادم. راستی اگر بود، چه می‌کرد؟ اگر بر فرض زنده هم می‌ماند، با غمش چه می‌کرد؟ او که هيچ‌ گاه فرزندی نداشت و حالا صدتا- صدتا عزيزانش را نيز از دست داده بود. توفان سهمگين، گنجينه‌ای بس گران‌بها را از ما ستانده بود ولی هم‌چنان دل‌مان خوش بود به آن‌چه که در دست‌ها‌يمان باقی مانده بود.
مسعود نمی‌توانست تعجبش را از زنده ماندنم، مخفی نگاه دارد. نه تنها او بلکه تعدادی ديگر از بچه‌ها که ماجرای گذشته بر من را از او شنيده بودند، نيز در اين ناباوری و بهت به سر می‌بردند. روز ۲۲ مرداد، هنگام غروب و بعد از ديدن صحنه‌ای که ظفر افشاري، کاوه را قلمدوش کرده بود، در حالی که به شدت برانگيخته شده بودم، بدون آن که از پاسدار اجازه‌ای بگيرم، از جايم بر می‌خيزم و به سوی دستشويی روانه می‌شوم. پاسدار می‌گويد: کجا؟ با بی‌تفاوتی و درحالی که دستم را تکان می‌دهم، می‌گويم: می‌روم برای نماز وضو بگيرم. پاسدار مخالفتی نمی‌کند و ساکت می‌ماند. با فضايی که در آن‌جا حاکم بود، مسعود تصور کرده بود به پاسدار مربوطه گفته‌ام که می‌خواهم برای خواندن "نماز شهادت" وضو بگيرم! همين واقعه را برای ديگران نيز تعريف کرده بود. در حالی که به شدت خنده‌ام گرفته بود، گفتم: خودمانيم اگر اعدام شده بودم، چه حماسه‌ای که از من نمی‌ساختی!

يک شنبه ۶ شهريور.
شب قبل فقط يکی دو ساعتی چرت زده بودم. بچه‌ها شاد بودند يا بهتر است بگويم تظاهر به شادی می‌کردند. بايد به هر گونه‌ای که ممکن بود، مرگ را شکست می‌داديم و به جريان زندگی باز می‌گشتيم. همه از خاطرات‌شان می‌گفتند و از بچه‌هايی که ديگر با ما نبودند. در معبر قتل‌عام، می‌بايد "شمع‌های خاطره" را بر می‌افروختيم. برنامه‌ی اول صبح اين بود که تعدادی از بچه‌ها به شوخی و جدی می‌گفتند: ايرج! جان مادرت ديشب خوابی نديدی؟ و يا جان مادرت خواب بدی نبينی! اگر قبل از قتل‌عام‌ها خواب‌هايم را تعريف نکرده بودم، بعد از آن بعيد بود که کسی آن‌ها را باور کند و بپذيرد که ساخته وپرداخته‌ی تخيلاتم نيست. مطمئناً فکر می‌کردند آن‌ها را پس از سپری کردن پروسه قتل‌عام‌ها درست کرده‌ام. من معمولاً زياد خواب نمی‌بينم و خواب‌هايی را که می‌بينم، کم‌تر به يادم می‌ماند. ولی آن دو خواب، مو به مو به خاطرم مانده بودند و بعد‌ها در واقعيت اتفاق افتاده بودند.
در همان حين که با بچه‌ها سرگرم صحبت بوديم، صدای زندانيانی که به دادگاه برده می‌شدند، شنيده ‌شد. معلوم بود که دست‌جمعی از بند بيرون‌شان آورده‌اند. صدای لشکري و ناصريان، همراه با ضرب و شتم زندانيان مارکسيست شنيده می‌شد. زندانيان بندهای ۷ و ۸ را به دادگاه می‌بردند. برای اولين بار از شنيدن صدای ضرب و شتم بچه‌ها از ته دل خشنود بودم! اين خشنودی و رضايت خاطرم را با چند نفر از بچه‌ها در ميان گذاشتم. آنان نيز با من هم نظر بودند. به نظر ما ايجاد جو رعب و وحشتِ قبل از دادگاه، می‌توانست به گونه‌ای به نجات جان دست کم عده‌‌ای از آن‌ها کمک کند. ضرب و شتم و کابل و شکنجه قبل از دادگاه، فضای درستی از شرايط و تنگی موقع به دست‌ زندانيان مارکسيست می‌داد و امکان بيش‌تری جهت بررسی موضعی که بايد اتخاذ کنند، برايشان فراهم می‌کرد. از اين نظرگاه بود که در دلم قند آب می‌شد و دعا می‌کردم که هر چه بی‌رحمانه‌تر بزنندشان! يک بار در سال ۶۰ تمام توش و توان خود را به کار گرفته بودم تا يکی از عزيزان، هر چه زودتر چشم از جهان فرو بندد و حالا بعد از هفت سال در نقطه‌ای قرار داشتم که از صميم قلب می‌خواستم دوستان و عزيزانم را هرچه شديدتر و بی‌رحمانه‌تر مورد ضرب و شتم قرار دهند. می‌توانيد تصور کنيد شرايط موجود در زندان‌های رژيم خميني را؟ آيا با همين تک نمونه‌ها نمی‌شود به خوبی به تفاوت ماهوی اين زندان با همه زندان‌های مرسوم دنيا پی برد؟ آيا کسی می‌تواند اين تفاوت‌ها را آن گونه ‌که بوده است، لمس کند؟
تعداد زندانيان مارکسيست مرد در زندان گوهردشت، بيش‌تر از اوين بود و اين باعث می‌شد که "هيئت عفو" وقت بيش‌تری برای زندان گوهردشت بگذارد. اميدوار بوديم که در رساندن اخبار قتل‌عام‌ها به آن‌ها، موفق عمل کرده باشيم. حالا فکر می‌کردم شايد ريسک آن روز ما که برايمان خالی از خطر جانی نبود، ارزشش را داشت و شايد امروز باعث نجات جان‌های زيادی بشود. تعدادی از دوستان‌مان را که در فرعی ۱۷ با هم بوديم به اتهام تلاش برای رساندن اخبار به ديگر بندها که زندانيان مارکسيست نيز شامل آن می‌شدند، از دست داده بوديم. متأسفانه بعدها متوجه شدم که تقريباً همه‌ی بندهای زندانيان مارکسيست اخباری را که از طرف ما داده شده بود، جدی تلقی نکرده و گفته بودند که زندانيان مجاهد برای بزرگ‌نمايی و مهم جلوه دادن خودشان، اين اخبار را ساخته‌اند! قضاوتی بسيار غيرمنصفانه بود. در بدترين شرايط، تلاش و پی‌گيری بسياری کرده بوديم تا اخباری را که می‌توانست به قيمت جان‌مان تمام شود، به آن‌ها برسانيم. هدف‌مان اين بود که لااقل در فضای جديد زندان قرار بگيرند و موضع‌گيری‌هايشان را بر پايه‌ی وضعيت تازه تنظيم کنند. جز اخلاص و دوستی هيچ منفعت سياسی و تشکيلاتی پشت آن نخوابيده بود. ای کاش همه‌ی ما می‌توانستيم به هنگام واکنش در مقابل پديده‌ای، انصاف را رعايت کنيم. ای کاش هيچ‌ گاه عجولانه به قضاوت نمی‌نشستيم. ای‌کاش می‌توانستيم خود را از ذهنيت‌هايی که چون بندهايی نامريی احاطه‌مان کرده‌اند، رها کنيم.
تحليل کلی در بند زندانيان مارکسيست اين بود که رژيم به خاطر پذيرش قطعنامه ۵۹۸ در حال عقب‌نشينی است و يکی از ملزومات پذيرش آتش‌بس و اتمام جنگ نيز آزادی زندانيان سياسی خواهد بود. آنان معتقد بودند با روی کار آمدن گورباچف و شروع پروستريکا در شوروی، نسيم جديدی در دنيا وزيدن گرفته‌است و اثرات آن به ايران و رژيم نيز خواهد رسيد و در اين راه رژيم نمی‌تواند مقاومت چندانی از خود نشان دهد و لاجرم بايد دست به گشايش‌هايی در سطح اجتماعی بزند و مسئله‌ی زندان‌ها و زندانيان نيز در اولويت قرار خواهد گرفت. در اوين و در جريان پروسه‌ی قتل‌عام زندانيان، هنگامی که با تعدادی از زندانيان مجاهد زنده مانده هم‌سلول شده بودند، آن‌چنان روی تحليل‌شان پافشاری می‌کردند و اعدام بچه‌ها را باور نداشتند که يکی از زندانيان مجاهد به نام حسن ميرزايي به آن‌ها گفته بود: بيژن جزني نيز زنده است و در يکی از بندهای مجاور زندانی است! حتا در انفرادی ۲۰۹ بچه‌ها شنيده بودند که يکی از زندانيان مارکسيست با پاسداران بند بحث می‌کرده که بر اساس کنوانسيون ژنو آن‌ها حق ندارند او را به انفرادی بياندازند.
آنان به درستی تحليل می‌کردند که پذيرش قطعنامه، ناشی از موقعيت بحرانی رژيم و فشار جنبش اعتراضی ضد جنگ مردم است و تحولات بزرگ‌تری را پيش‌بينی می‌کردند. اما نتيجه‌گيری‌شان به غايت غلط و انحرافی بود. آن‌ها با ساده ‌سازی بسيار، تصور می‌کردند که در سياست‌های سرکوب‌گرانه‌ و فاشيستی رژيم، دست‌کم تغييری رخ خواهد داد و به سوی سياست‌های ليبرال‌تری، لااقل در ارتباط با زندانيان کشيده خواهد شد. اشتباه پايه‌ای آنان در اين بود که رژيم را "کلاسيک" ارزيابی می‌کردند. البته اگر رژيم جمهوری اسلامی، رژيمی "کلاسيک" بود، نتيجه‌گيری آنان نيز درست از کار در می‌آمد. اما عملکرد رژيم بارها نشان داده بود که نبايستی به طور کلاسيک مورد ارزيابی قرار گيرد. تقريباً تمامی بندهای زندانيان مارکسيست بر اين عقيده پای می‌فشردند که با تضعيف شدن موقعيت رژيم، آزاد کردن زندانيان به عنوان گامی در جهت دمکراتيزه کردن فضای سياسی جامعه، بسيار محتمل خواهد بود. بر پايه‌ی همين تحليل نادرست از شرايط بود که هر خبری مبنی بر اعدام و قتل‌عام را از اساس بی‌پايه می‌دانستند. اين دوستان با پاهای چوبين استدلال‌شان که سخت بی‌تمکين بود، به جنگ واقعيت رفته بودند. هيچ ‌يک از بندهای زندانيان مجاهد در گوهردشت، چه قبل از شروع اعدام‌ها و چه در خلال آن، از اين موهبت برخوردار نبودند که اين همه اطلاعات از نحوه و کيفيت قتل‌عام زندانيان داشته باشند ولی در عين حال دچار خوش‌بينی و توهم "آزادی و رهايی” نيز نبودند. هرچند اين توهم به طور محدود و پراکنده در زندانيان مجاهد گوهردشت هم بود. و در بين زندانيان مجاهدی که در اوين بودند نيز با وسعت بيش‌تری يافت‌ می‌شد. اما همين عده‌ نيز وقتی با اخبار اعدام‌ها روبه‌رو می‌شدند، ديگر به انکار آن نمی‌پرداختند.
حتا وقتی در شهريورماه در فرعی مجاور زندانيان مارکسيست قرار گرفتيم و موضوع را دوباره تکرار کرديم، هنوز نمی‌پذيرفتند و در بين‌شان بحث بود که آيا اين اخبار را به بندهای ديگر منتقل کنند يا نه؟!
در دی‌ماه ۶۷، "م - ن" يکی از هواداران راه کارگر را ديدم. از سال ۶۳ يکديگر را می‌شناختيم و برای مدتی نيز هم‌سلول بوديم. "م - ن" از من خواست که با هم گپی بزنيم. با کمال ميل دعوتش را پذيرفتم. هنگام حرف زدن، سرش پايين بود و در صورتم نگاه نمی‌کرد. لحظه‌ای درنگ کرد و پرسيد: ايرج می‌دانی فرامرز اعدام شد؟ منظورش فرامرز زمان‌زاده بود. در قزل‌حصار با هم انگليسی می‌خواندند و برای پيشرفت زبان‌شان، به خواندن کتاب "پيرمرد ودريا"ی همينگوي دست زده بودند. جايی که به مشکل بر می‌خوردند، از من می‌پرسيدند و من هم در حد توانم به آن‌ها کمک می‌کردم. بسيار با هم صميمی و نزديک بودند. سرم را با تأسف و به علامت تأييد تکان دادم. صدايش گرفته بود و بريده - بريده صحبت می‌کرد. اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: می‌دانی من هم مقصر بودم؟ به شدت احساس گناه می‌کرد. می‌خواست با اعتراف کردن نزد من، کمی تسکين يابد. گفتم: چرا تو؟ با افسوس ادامه داد: آن روزی که از طريق بند شما مطلع شديم که زندانيان مجاهد را اعدام می‌کنند، يکی از کسانی که ابتدا به ساکن به مخالفت با خبر فوق پرداخت و گفت که اين خبر از اساس دروغ است و مجاهدين آن را برای بزرگ‌نمايی خودشان ساخته‌اند، من بودم و سپس اضافه کرد: با اين توهم بود که فرامرز به دادگاه رفت و به اعدام محکوم شد. سعی کردم دلداری‌اش دهم، اما نمی‌دانم تا چه حد موفق شدم و آيا اصلاً موفقيتی در کار بود؟
امروز ابوالحسن مرندي از زندانيان مجاهد را از سلول انفرادی به دادگاه بردند. برادرش در مهرماه ۶۰ به شهادت رسيده بود و او تنها پسر خانواده شده بود. پدرش از اهالی افجه بود. در نامه‌ای که سال‌ها قبل به دادستانی نوشته بود، وضعيتش را توضيح داده و خواسته بود که تنها پسرش را جهت کمک به او در امر کشاورزی، آزاد کنند. از قضا همين نامه در پرونده‌اش بود و باعث نجات جانش شد و از اعدام او صرف‌نظر کردند.[37]
مصطفی مرداني و علی اصفهاني را روز ۲۵ مرداد وقتی به انفرادی منتقل می‌شدند زنده ديده بودم. گمان می‌کنم آنان در همين روزها و به همراه زندانيان مارکسيست به شهادت رسيده باشند. حسين صادق‌بيگی نيز در روز ۲۸ مرداد توسط ناصريان به انفرادی منتقل و سپس به همراه زندانيان مارکسيست، در شهريور ماه به شهادت رسيد.

بچه‌ها در بند مسابقه‌های مختلف علمی راه انداخته بودند و درگروه‌های چند نفره، در زمينه‌های مختلف به رقابت می‌پرداختند. تقريباً همه‌ی افراد بند به نوعی در آن شرکت داشتند. چيزی نبود جر سرگرمی و فرار از واقعيت. مسابقه به اين صورت بود که بچه‌ها در چند گروه‌ تقسيم شده و در کنار اتاق بزرگ "فرعی” می‌نشستند. از طرف اداره‌کننده‌ و مجری مسابقه، سؤالی مطرح می‌شد. گروهی که زودتر از بقيه زنگ را می‌زد، مجاز به دادن پاسخ بود. چون زنگی در ميان نبود، يکی از اعضای گروه، انگشت اشاره‌اش را به زمين فشار داده و می‌گفت: دينگ!
در طول اين روزهای دردآور و ملالت‌بار، هيچ گاه تنها نبودم. وقتی کسی نبود تا با من درد دل کند، تازه با خاطراتم خلوت می‌کردم. نمی‌توانستم از ياد بچه‌ها غافل شوم. پيش‌ترها هر وقت که با محمود سمندر تنها می‌شديم، محمود به ياد کودکی‌اش شعر "علی کوچيکه"‌ی فروغ را که از همان زمان کودکی حفظ کرده بود، برايم زمزمه می‌کرد و حالا من از دست آن خلاصی نداشتم. من نيز خيلی بخش‌هايش را حفظ شده بودم. انگار صدای محمود در گوشم می‌پيچيد:
ای علی ای علی ديوونه
تخت فنری بهتره يا تخت مرده شور خونه؟
احساس می‌کردم در گوشم می‌خواند:
ماهی تو آب می‌چرخه و ستاره دس چين می‌کنه
اونوخ به خواب هر کی رفت
خوابشو از ستاره سنگين می‌کنه...
می‌برتش؛‌ می‌برتش
به آبيای پاک و صاف آسمون می‌برتش
به سادگی کهکشون می‌برتش.
آنوقت بود که می‌ديدم
آب يهو بالا اومد و هلفی کرد و تو کشيد
انگار که آب جفتشو جست و تو خودش فرو کشيد.‌
با بچه‌ها که بودم می‌خنديدم. تنها که می‌شدم، آتش می‌گرفتم:
آتش عشق و جنون شعله زند گاه گاه
گاه کنم وای وای گاه کشم آه آه
ناله‌کنان سال سال مويه زنان ماه ماه
صبح چو کبک دری خنده زنم قاه قاه
شام چو مرغ سحر گريه کنم زار زار[38]
دلم را گذاشته بودند ميان تنور و سوزش‌اش را در حلقم احساس می‌کردم.

دوشنبه ۷ شهريور تا يک شنبه ۱۳ شهريور.
در روزهای دوشنبه و سه شنبه، هفت و هشت شهريور، هيئت کشتار در اوين سرگرم قتل‌عام بود و روز نه شهريور به گوهردشت آمد. آن‌هايی را که به دادگاه رفته بودند و زنده مانده بودند، در بند ۸ اسکان داده بودند. اين روزها صدای ضرب و شتم و کابل هر روز به گوش می‌رسيد. ظاهراً کسانی را که نماز نمی‌خواندند، مجبور به پذيرش آن می‌کردند. برای هر وعده ۱۰ ضربه شلاق می‌زدند. بزودی افراد، مقاومت را بی‌حاصل ديدند. عادل، مسئول فروشگاه و کسی که بچه‌ها را تا محل اعدام می‌برد، پيش‌نماز بود و همه‌ی زندانيان مارکسيست مجبور بودند پشت سرش نماز بخوانند. دژخيمان اعتقاد داشتند که سه نوع مسلمان وجود دارد. دسته‌ی اول از ترس و واهمه‌ی آتش جهنم و رنج و شکنجه‌ی آن مسلمان می‌شوند؛ دسته‌ی دوم به خاطر بهشت و حورالعين و حوض کوثر و نهرهای جاری آن و بهره‌مند شدن از لذات و نعمات آن مسلمان می‌شوند و دسته‌ی سوم ايمان ‌آوردگان‌اند که به خاطر باور و شناخت‌شان مسلمان می‌شوند. دژخيمان، خود را جزو دسته‌ی سوم قلمداد کرده و از محمدحسين بهشتي فاکت می‌آورند که "بهشت را به بها بدهند به بهانه ندهند". آنان تلاش می‌کردند تا با زخمه‌های آتش شلاق، زندانيان مارکسيست را با طعم جهنم آشنا کنند و مجبورشان کنند که اسلام بياورند! اين سياست تازگی نداشت و به ويژه در قرون وسطا به شدت به کار گرفته می‌شد. "پدران مقدس" استفاده از چماق را به عنوان عالی‌ترين ابزار برای ارشاد "مشرکين" و "ملحدينی” که در برابر پذيرش "دين محبت" مسيحيت از خود مقاومت نشان می‌دادند، تجويز کرده بودند. "سان آگوستين" يکی از مبتکران اين نظريه می‌‌گويد: "بسياری اين دين را از روی ترس و به خاطر فرار از شکنجه پذيرفتند". زندانيان مارکسيستی که جان به در برده بودند، در واقع کسانی بودند که متوجه‌ی تنگی اوضاع شده و به قول يغمای جندقي به تدبير، لايه‌ای از مسلمانی را پذيرفته بودند.
ز شيخ شهر جان بردم به تدبير مسلماني
مدارا با چنين كافر نمی‌كردم چه می‌كردم؟
۹ شهريور شورای‌عالی قضايی به رياست موسوی اردبيلي از کليه دادگاه‌ها و دادسراهای انقلاب می‌خواهد که در مورد "گروهک‌های محارب و ملحد" با قاطعيت عمل کنند و در برخورد با آن‌ها سعی شود "اشداء علی‌الکفار" باشند؛‌ چون آن‌ها ضديت خودشان را با "اسلام" و "ملت ايران" و نيز همکاری همه جانبه با "استکبار جهانی” به ويژه حمله‌ی نظامی به "ميهن اسلامی” يا "جاسوسی” به نفع دشمنان، به اثبات رساندند. اين اولين باری بود که طی ماه‌های اخير از برخورد همراه با قاطعيت و بدون ترحم با زندانيان "ملحد" که منظورشان گروه‌های مارکسيستی بود، سخن به ميان می‌آمد. اين اطلاعيه در واقع عزم جزم رژيم برای قتل‌عام کردن زندانيان مارکسيست را می‌رساند. از خلال اطلاعيه‌ی مزبور، مشخص بود که قتل‌عام زندانيان مجاهد هنوز می‌تواند ادامه داشته باشد. هم‌چنين خبر از خط جديد سرکوب در سياست رژيم می‌داد. بدون شک بعد از عادی شدن شرايط نيز ميزان محکوميت‌های سياسی نسبت به قبل افزايش پيدا می‌کرد.

۹ شهريور جواد تقوی‌قهي از زندانيان مجاهد را که پيش‌تر درحدود دو سال در سلول انفرادی به سر برده بود، دوباره به دادگاه بردند. وی به ۱۰۰ ضربه شلاق محکوم شده بود. قرار بود حکم مزبور را در دو نوبت اجرا کنند. هر چند برای اعمال‌شان نياز به دليلی نداشتند، ولی گويا به دروغ‌گويی محکومش کرده بودند. بعدازظهر با تنی رنجور که ناشی از تحمل ضربات کابل بود، به بند بازگشت. خوشحال بوديم که زنده بازگشته است. نمی‌دانم روزهای ۱۰، ۱۱ و ۱۲ دقيقاً چه گذشت و "هيئت عفو" در کدام روزها در اوين به صدور حکم‌های اعدام مشغول بوده است، ولی می‌دانم که در روز ۱۳ شهريور، اين هيئت در گوهردشت بوده است. زيرا صبح دوباره جواد تقوي را بردند. ساعتی بعد سيدمحمد خوانساري را فراخواندند. بين او و برادرش سيدحسن خوانساري، می‌خواستند يکی را برای قربانی شدن انتخاب کنند! هيئت عفو رأی به اعدام سيدحسن داد؛ هم بزرگ‌تر بود وهم در گوهردشت سابقه‌دا‌رتر و برای جلادان شناخته شده‌تر. در آن روز رحم و شقفت آخوندی‌شان گل کرده بود. می‌خواستند به خانواده‌ی خوانساري لطفی کرده باشند و هم‌زمان هر دو فرزندشان را از آن‌ها نگيرند! اين نوع دورانديشی‌ها، کم‌تر در ميان آدم‌کشان حرفه‌ای رژيم به چشم می‌خورد. در جريان قتل‌عام که در آن روزها جريان داشت، خواهران و برادران بسياری در کنار هم اعدام شدند که لااقل من عده‌ای از آن‌ها را می‌شناسم، از جمله: برادران ميرزايي حسين و مصطفی، برادران ناظري جواد و بهرام، برادران ملکی‌انارکی سعيد ومجيد، برادران جبرئيلي سعيد و ارفع، برادران رزاقي احمد و مهشيد(حسين)، برادران ملاعبدالحسيني اکبر و مرتضی، برادران بوئيني عليرضا و محمدرضا، برادران خضري اصغر و حميد، برادران خسروآبادي مسعود و منصور، برادران سيداحمدي محسن و محمد، برادران دارآفرين اردلان و اردکان، برادران ثابت‌رفتار رضا و مسعود، برادران عبداللهي، مجيد و امير، برادران رشيدي امير و محسن، خواهر و برادر محمدی ‌بهمن‌آبادی رضا و مريم، پسر و پدر شهبازي علی و شهباز(عباس‌علی)، خواهران و برادر ادب‌آواز عصمت، فاطمه و حسين، برادران کيوان‌فر جمشيد و حسن، خواهران محمدرحيمي فرنگيس و سهيلا، زن و شوهر مريم گل‌زاده‌غفوری و عليرضا حاج‌صمدی.
طی اين روزها به سرنوشت غم‌انگيز هم‌بندهای سابقم، زندانيان توده‌ای و اکثريتی می‌انديشيدم. نسبت به آنان بسيار خوش‌شانس و خوش‌بخت بودم. اگر در زندان بودم و مصيبت‌های زيادی را متحمل شده بودم، حتا اگر به دار نيز آويخته می‌شدم، غم چندانی نبود. هرچه از دستم بر آمده بود، کم يا زياد، عليه رژيم فروگذار نکرده بودم. به دست کسانی کشته می‌شدم که به جنگ‌شان برخاسته بودم. به خود می‌گفتم: آنان را به چه جرمی به دار می‌زنند؟ به خاطر کدام اقدام ضدرژيمی، بايد تحمل کيفر کنند؟ خودم را به جای آنان می‌گذاشتم. چه فاجعه‌ای بود زمانی که طناب دار را به گردن‌شان می‌انداختند. تاريخ چنين صحنه‌هايی را به ياد ندارد. کسانی که در عمر سياسی‌شان، تنها در جهت اهداف رژيم حاکم فعاليت کرده‌اند، به جای قدردانی، از طرف همان رژيم به جوخه‌ی اعدام‌ سپرده می‌شوند! چگونه ممکن است اين کابوس رنگ حقيقت به خود بگيرد؟ آنان تا مدت‌ها مدعی بودند پاسداران نه زندانبانانِ آن‌ها که برادران‌شان هستند. آنان در بحبوحه‌ی قتل‌عام‌های سال ۶۰ در نشريه‌شان مدعی بودند:
سرکوب بدون مماشات جريان‌های سياسی که کمر به شکست انقلاب خون بار مردم ايران بسته‌اند از ارکان دفاع از انقلاب است. در اين زمينه هيچ گونه شک و شبهه و ترديدی وجود ندارد و می‌بايست اذهان مردد و متزلزل را نسبت به درستی اين باور انقلابی مومن و متعهد ساخت.[39]
دژخيمان توصيه‌ی رهبران سازمان اکثريت مبنی بر "سرکوب بدون مماشات جريان‌های سياسی” را بدون "هيچ گونه شک و شبهه و ترديدی” به هواداران آن‌ها نيز تعميم داده بودند.



پيامد‌های قتل‌عام
سالن ۱۳؛ تفکيک ساک‌ها؛ غارت اموال زندانيان؛ برخورد دوباره‌ی لشکري؛ زنان دردمند جامعه؛ ملاقات با خانواده؛ انتقال خبراعدام‌ها؛ مصاحبه‌ها؛ قتل دکتر کاظم سامي؛ اعدام روحانيون و...




ما وارثان چه هستيم؟
جوراب کهنه‌ای فرو رفته در درد
وامانده ساعتی در عبور زمان
يا پيراهنی به رنگ سرخ سحرگهان؟

۱
۱۳ شهريور. آخرين روز اعدام‌ها در گوهردشت بود. بعد از اين تاريخ، بر اساس احکام صادره از سوی خميني در مرداد و شهريور، ديگر اعدامی صورت نگرفت. بعداز ظهر ما را فراخوانده و گفتند: با کليه‌ی وسايل آماده‌ی نقل و انتقال باشيم. طولی نکشيد که خود را در بند ۱۳ گوهردشت يافتيم. بچه‌های فرعی ۱۴ و هم‌چنين بچه‌هايی که در انفرادی به سر می‌بردند، نيز به جمع ما پيوستند. دوباره روبوسی و تجديد خاطره‌ها آغاز شد. هرکس از مشاهده‌های خود می‌گفت. از قهرمانی‌ها و از پيام‌های بچه‌ها، از دغدغه‌هايشان، از شوريد‌گی و شيفتگی‌شان و از شقاوت و بی‌رحمی دژخيمان که به چشم ديده بودند. سرگردان و حيران بودم که کدام‌يک‌شان را صدا زنم؟ با چه کسی شادی غم‌آلودِ زنده‌ ماندن را تقسيم کنم!
دوباره شور و هيجان عجيبی در بند به پا شده بود. بعضی‌ها هنوز نمی‌توانستند واقعيت را قبول کنند. تلاش می‌کردند به نوعی خودشان را راضی کنند که لابد بچه‌ها در جايی نامشخص زندانی شده‌اند و به زودی سرو کله‌شان پيدا خواهد شد. اين خود نوعی تلاش برای روبه‌رو نشدن با واقعيت بود.
افراد به سرعت در اتاق‌ها جای گرفتند. کم‌تر از۱۳۰ نفر از اين مجموعه را زندانيان مجاهدی تشکيل می‌دادند که در گوهردشت، پروسه‌ی اعدام‌ها را سپری کرده و يا در جريان آن بوده و زنده مانده بودند. تقريباً ۷۰ نفر نيز کسانی بودند که در بند ۱ جهاد(همان افراد بند يک سابق) به سر می‌بردند و در پروسه‌ی اعدام‌ها حضور نداشتند. ‌مجموعاً در حدود ۲۰۰ نفر زندانی مجاهد در گوهردشت زنده مانده بوديم.
شهريور به نيمه رسيده بود و دريا از توفان باز ايستاده بود. موج‌ها آرام گرفته بودند. اين بار در صدد اطلاع يافتن از رفقای مارکسيست‌ام بودم که جاودانه شده بودند: فرامرز زمان‌زاده، رضا عصمتي، منصور نجفي، بهزاد عمراني، فرهاد مهديون، يوسف آبخون، مهدی حسنی‌پاک، اسماعيل وطن‌خواه، سيف‌الله غياثوند، مجيد منبري، اسماعيل موسايي، عباس رئيسي، پرويز حسيني، منصور داوران، سيامک الماسيان، مهدی مهرعليان، رسول سراج و...

۲
سه شنبه ۱۵ شهريور. در بند قدم می‌زدم که ناگهان پاسدار در بند را باز کرده، من و چند نفر ديگر از بچه‌های بند ۲ سابق را صدا زد و گفت: چشم‌بند زده و برای جدا کردن وسايل افرادی که سابقاً در بند ۲ بودند و هم اکنون در اين بند به سر می بردند، آماده شويم. آنان می‌خواستند وسايل افراد زنده مانده را از وسايل قتل‌عام‌شدگان تفکيک کنند. می‌بايستی فکری به حال تحويل ساک‌ها و وسايل فردی قتل‌عام‌شدگان می‌کردند. با فارغ شدن پاسداران از قتل‌عام، مرحله‌ی بعدی آغاز می‌شد. چند دقيقه‌ای نگذشته بود که خود را در قسمت فرعی بند يافتيم. به ما گفته شد ساک‌های بچه‌هايی را که در بند هستند، جدا کنيم. احساس کردم خوابی که در انفرادی دو ماه قبل ديده بودم، تعبير شده است. اسامی‌ای را که در خواب ديده بودم، به خاطر می‌آوردم. خيس عرق بودم. گويی فيلمی بود که يک بار ديده بودم و حالا دوباره به ديدنش می‌نشستم. تلويزيونی را که در خواب ديده بودم، نيز آن‌جا بود! ديوانه‌وار به دنبال ساک خودم می‌گشتم. می‌خواستم ببينم آيا قرآنی که مصطفی مردفرد برايم صحافی کرده بود، در ساکم هست يا نه؟ مصطفی نامه‌ای را که برايم حکم گنج داشت، در آن جاسازی کرده بود. فکر ‌می‌کردم شايد نامه‌ مزبور تنها دست‌خط باقی‌مانده‌ی فاطمه‌کزازی باشد. دلهره‌ی عجيبی داشتم. اگر نبود چی؟ ساکم را يافتم. درش را که باز کردم، قرآن را ديدم که روی بقيه‌ی وسايل قرار داشت. اشک در چشمانم حلقه زد. چشمم جايی را نمی‌ديد. صفحه‌ی اولش را باز کردم، نوشته بود: تقديم به ايرج عزيزم و امضا کرده بود: مصطفی. گنجم آن‌جا بود. لبخند رضايت‌مندی بر لبم نشست. به سرعت در ساکم را بستم و به تفکيک دوباره‌ی ساک‌ها پرداختم. با خودم فکر می‌کردم با اين ساک‌ها چه خواهند کرد؟ راستی آن‌ها را به خانواده‌ها‌يشان تحويل خواهند داد؟ تازه تحويل بدهند يا ندهند، مهم صاحبان‌شان بودند که ديگر در ميان ما نيستند. آيا کسی از اين جامه‌های آغشته به درد، پيامی خواهد شنيد؟ آيا کسی می‌فهمد در لا به لای اين جامه‌ها، روزی چه دل‌های پرطپشی نهان گشته بود؟
به سختی و با مرارت تمام، نفس می‌کشيدم و هن وهن کنان و عرق‌ريزان به دنبال ماترک عزيزانم می‌گشتم. گاهی کسی در ساکی را می‌گشود و چيزی را به يادگار و رسم يادبود برای خود بر می‌داشت. همه می‌خواستند از آن‌هايی که گاه تا سرحد جنون دوست‌شان داشتند، چيزی به همراه داشته باشند. افراد گاه با اين خاطره‌ها زندگی کرده و سختی‌های راه را تحمل می‌کردند. اگر عاشق نبودم و اگر هر شب انتظار نمی‌کشيدم که ماه را به چهره‌ی عزيزترين ياران ببينم، هرگز تاب سفری اين چنينم نبود.
با جسمی خسته و روانی آزرده به بند بازگشتم. خستگی‌ام بيش‌تر ناشی از درد و اندوه غيبت‌ بچه‌ها بود. لحظه‌ای از پيشِ نظرم دور نمی‌شدند. راستی حالا کجا هستند؟ چه کار می‌کنند؟ روزهای بعد نيز پاسداران هر روز رجوع می‌کردند و چند تن از بچه‌های فرعی‌ها را با خود می‌بردند تا نسبت به تفکيک ساک‌های بچه‌هايی که زنده مانده بودند، اقدام کنند. آهسته قرآن را باز کردم. دست خط مصطفی را بوسيدم و چند بار روی چشمانم گذاشتم. آهسته جلد آن را باز کردم و نامه را از مخفيگاهش بيرون آوردم. انگار فاطي آن‌جا ايستاده بود و می‌خنديد. يک لحظه با او رفتم تا آن اتاق کاهگلی خانه‌شان که شب‌ها بعد از کار سخت روزانه، با جلال و فاطي و ديگر بچه‌ها در آن‌جا می‌خوابيديم. اتاقی که تنها آذين ديوار آن، عکس بنيانگذاران سازمان مجاهدين خلق بود.
فاطي هميشه يک فانوس روشن می‌کرد و در زير نور آن شروع می‌کرد به نوشتن گزارش‌های روزانه‌اش، در حالی که دستانش از شستن لباس در هوای سرد مانند لبو سرخ شده بودند. ديرتر از ما می‌خوابيد و زودتر از ما بيدار می‌شد!
ما که با معجزه و شانس و اقبال و... از آن مهلکه جان به در برده‌ بوديم، به خوبی می‌دانستيم آن‌ها که از همه بهتر بودند، هيچ‌ گاه بازنگشتند. البته اين به معنای بی‌ارزش دانستن بازگشتگان نيست بلکه برعکس، به معنای ارزش بی‌مثال و بی‌اندازه‌ی بازنگشتگان است. آن چه که اين روزها مرا درخود فرو برده بود، انديشيدن به اين نکته بود که آيا رنج و فداکاری بچه‌ها تأثيری در جامعه و پيش‌برد مبارزه و مسير طی‌شده داشته و يا خواهد داشت؟ آيا:
پرنده‌ای که مرده بود
دوباره دانه می‌شود و پرواز می‌کند
دوستی قبلاً اين سؤال را مطرح کرده بود:
چگونه آن دانه‌ی کوچکی که در دهان گنجشگکی می‌ميرد
خود سينه‌ی سنگين سنگ را می‌شکافد
و به گونه‌ی خورشيد دست می‌کشد
و خود پاسخ گفته بود که:
از ياد رفتن مثل آن دانه‌ی کوچک
در چينه دان يک مرغ
همان پيوند با پرواز است
اصلاً دانه، خود پرواز است
شناختی نسبت به چگونگی اين تأثير ندارم ولی نسبت به حتميت آن نيز ترديدی ندارم.

۳
تشکيلات صنفی ما، مانند قبل از قتل‌عام‌ها به کار خود ادامه می‌داد و خللی در آن وارد نشده بود. اين بار حسن رزاقي مسئول بند و محمد سلامي مسئول نظافت بود. مقامات زندان نيز حساسيتی روی تشکيلات صنفی و اداره‌ی بند توسط بچه‌ها نداشتند. آن‌ها به خوبی به اين امر آگاه بودند که اين مسئله خطری را متوجه‌ی رژيم نمی‌کند و اين زندانيان، سال‌ها طول خواهد کشيد تا بتوانند دوباره کمر راست کنند.
عادل، مسئول فروشگاه زندان، خبر داد که فروشگاه زندان فعاليت خود را آغاز کرده و می‌توانيم ليست جنس‌های مورد نيازمان را در اختيار او قرار دهيم تا نسبت به تهيه‌ی آن‌ها اقدام کند. چيزی نگذشت که بخشی از جنس‌های درخواستی‌مان از جمله کنسروماهی و انجير به بند راه يافت. انجيرها همه پاک شده بودند. همان‌هايی بودند که خودمان روزهای جمعه به هنگام کار جمعی که ملی‌کاری‌اش می‌ناميديم و هدف از آن پرداختن به امور اتاق بود، ميان آن‌ها را باز کرده و به منظور "کرم‌زدايی”، با مسواک درون‌شان را تميز کرده بوديم. زندانبانان بندها‌يمان را غارت کرده بودند و حالا اموال‌مان را دوباره به خودمان می‌فروختند! به هيچ ‌وجه رغبت نمی‌کردم از انجيرهای ياد شده استفاده کنم. از اين‌که به اين صورت مورد تحقير قرار گرفته بوديم، به شدت احساس تنگی و فشار می‌کردم. دلم می‌خواست عادل مسئول فروشگاه را با دست‌هايم خفه کنم.

۴
يک‌شنبه ۲۰ شهريور و يک هفته پس از حضورمان در سالن جديد، در حالی که هنوز کاملاً جا نيفتاده بوديم، مصاحبه‌ی پنج تن از دستگير‌شدگان عمليات "فروغ جاويدان" را از تلويزيون پخش کردند. چهار مرد و يک زن بودند. داريوش گلبرگ، شهرام سيفي، فرهاد چاه‌ پست و محمدحسن بسيجي از زندانيانی بودند که به خدمت رژيم در آمده بودند. از نحوه‌ی بيان گفتارشان مشخص بود که مرزهای زيادی را درنورديده‌اند. تا آن‌جايی که مطلع هستم، چهار نفر فوق بعد از همکاری‌های گسترده، آزاد شدند، اما از سرنوشت نفر پنجم که زنی بود به نام زرگر اطلاعی کسب نکردم. هيچ شناختی از آن زن دردمند که گويا پايش را نيز در عمليات از دست داده بود، نداشتم. حالت گفتار و نگاهش نشان می‌داد که با بقيه همراه نيست. سعيد شاهسوندي يکی از کسانی بود که می‌توانست به اين مصاحبه "کيفيت" بيش‌تری ببخشد، ولی به دلايل کاملاً امنيتی و به خاطر منافع بزرگ‌تری، دستگيری‌اش مخفی نگاه داشته شده بود و از حضور در آن‌جمع معافش کرده بودند.

۵
مهرماه ۶۷. در يکی از روزهای مهرماه، صبح‌هنگام بود که ناصريان به همراه چند پاسدار به بند آمده و همه‌ی افراد را به حضور در حسينيه‌ی بند فراخواندند. ناصريان شروع به تهديد کرده و در خلال صحبت‌هايش گفت: گذشت دورانی که در آن اعتصاب و حرکت‌های اعتراضی در زندان انجام می‌گرفت. و تا آن‌جا پيش رفت که تهديد کرد: حتا بايد سبيل‌هايتان را نيز کوتاه کنيد! و تأکيد کرد: خط برخورد ما عوض شده است و کوچکترين حرکتی را در نطفه سرکوب خواهيم کرد! ناصريان در شادی ناشی از فتحی که کرده بود، در پوست خود نمی‌گنجيد و در حالی که ابلهانه می‌خنديد، گفت: کجاييد که ببينيد توده‌ای‌هايی را که در عرض ۴۰ سال سرشان به مهر نخورده بود، چگونه نمازخوان کرده‌ايم؟ آرزو می‌کردم هر چه زودتر صحبت‌هايش تمام شود، تحمل قيافه‌ی کريه‌اش را نداشتم. بعد از اين برخورد، بالاخره هواخوری داده شد. اين حرکت و از سرگيری فروش روزنامه، نشان‌گر آن بود که شرايط آرام- آرام عادی می‌شود.

۶
شبی کليه‌ی بچه‌های بند را صدا زده و در راهرو زندان و محوطه‌ی فرعی سالن ۱۵ نگاه داشتند. افراد يکی- يکی به اتاقی برده شده و لشکري و چند پاسدار، با آن‌ها به سؤال و جواب‌های معمول در زندان پرداختند. هر کس تحليلی داشت ولی هيچ کس خوش‌بين نبود. فکر می‌کرديم می‌خواهند فضای اعدام را نگاه دارند و يا واقعاً قصد تکميل پروژه را دارند. به هر حال، نوبت به من رسيد. در حالی که چشم‌بند به چشم داشتم، به اتاق وارد شدم. لشکري گفت: ايرج حاضر به نوشتن انزجارنامه هستی؟ گفتم: چند بار بايد انزجارنامه نوشت؟ هر روز که نمی‌نويسند. من يک بار نوشته‌ام. پرسيد: آيا حاضر به همکاری اطلاعاتی هستی؟ گفتم: خودت مرا بهتر می‌شناسی، اهل اين کارها نيستم. سؤال ديگری نکرد و گفت: کنار اسمش بنويس "سگ منافق"! در موقع برخورد با مجتبی اخگر، گفته بود: کنار اسمش بنويس "ط دسته‌دار". سپس از مجتبی پرسيده بود: می‌دانی يعنی چی؟ مجتبی خون‌سرد پاسخ داده بود: نه! لشکری گفته بود: يعنی طناب! حالا شيرفهم شدی؟ ليست ياده شده را احتمالاً برای وزارت اطلاعات تهيه می‌کردند. لشکری مانند قبل از قتل‌عام، وظيفه داشت مشخص کند که از نظر آنان کدام‌يک از زندانيان، "معاند"، "منفعل" و يا "بريده" هستند.
در نيمه‌ی اول مهرماه، يک روز تعدادی از بچه‌های بند را دوباره با کليه‌ی وسايل خواندند. افرادی را که به خاطر دارم، عبارت بودند از: داريوش صفايي، حسين فارسي، کيومرث مژده، محمد پورقاضيان، مجتبی اخگر، حميد جلالي و... در همين ماه در اوين نيز تعدادی از بچه‌ها را با کليه‌ی وسايل صدا کرده و به سلول‌های انفرادی ۲۰۹منتقل کرده بودند. برای ما هيچ‌گاه مشخص نشد که هدف آنان از اين کار چه بود؟ آيا ادامه‌ی پروژه‌ را در سر می‌پروراندند و يا می‌خواستند فضای اعدام و قتل‌عام را حفظ کنند؟ اما بيش‌تر از دو ماه نگذشت که آنان را دوباره به بند منتقل کردند. در طول اين مدت، يکی دوبار ناصريان با آن‌ها برخورد کرده و از آنان خواستار همکاری اطلاعاتی شده بود و تهديد کرده بود که آنان را نيز مانند ديگر بچه‌ها اعدام خواهد کرد. او در مقابل سوال بچه‌ها که پرسيده بودند: آخر به چه جرمی می‌خواهی ما را اعدام کنی؟ خنديده بود و اذعان داشته بود: مگر دوستان‌تان را که اعدام کرديم، جرمی مرتکب شده بودند؟! حق با ناصريان بود، بچه‌ها سؤال احمقانه‌ای را مطرح کرده بودند!
ششم مهرماه در اوين، مهدی سعيديان و با اختلاف يکی دو روز، رضا فيروزي و محمدتقی صداقت‌رشتی اعدام شدند. آن‌ها کسانی بودند که به هر دليل تا آن روز از اعدام رهيده بودند. شايد بتوان گفت اين اعدام‌ها ادامه‌ی روند قتل‌عام‌ها نبود. در واقع مهدی سعيديان و رضا فيروزي هر دو از پيک‌های مجاهدين بوده و زير حکم به سر می‌بردند. من ساليانی چند با هر دو آن‌ها به سر برده بودم. هر دو بعد از آزادی از زندان، به مجاهدين پيوسته بودند. رضا فيروزي در حالی که عده‌ای را از مرز خارج می‌کرد، خود از عقب وانت پرت شده و گردنش آسيب ديده بود و هم‌چنان از ناراحتی شديد آن رنج می‌برد. مهدی سعيديان نيز از اعضای دانشجويی "آرمان مستضعفين" بود. يک‌بار قبل از ۳۰ خرداد دستگير شده بود و بعد از ۳۰خرداد، برای دومين بار به زندان افتاده بود. بيش از يک سال و نيم در انفرادی گوهردشت به سر برده بود و سپس به علت مبتلا شدن به بيماری سل غدد لنفاوی، از انفرادی خارج شده بود. در زندان به مجاهدين گرايش پيدا کرده و جزو زندانيان مجاهد به شمار می‌رفت. داوود زرگر نيز تا مهرماه زنده مانده بود. حکم اعدام او پيش‌تر صادر شده بود اما از آن‌جايی که احمد زرگر، معاون دادستان انقلاب در امور مواد مخدر، عموی وی بود، تلاش می‌کردند به نوعی داوود را مجبور به پذيرش مطالبات‌شان کنند. مقامات قضايی در اين رابطه توفيقی به دست نياوردند و حکم اعدام او را اجرا کردند.
نيمه‌ی مهرماه بود که روزی فروتن به عنوان رياست جديد زندان، به بند آمده و به سرعت طول بند را طی کرده و از بند خارج شد. اين تنها حضور وی در زندان بود و ما ديگر وی را نديديم. گويا ستاره‌ی اقبال وی به سرعت رو به افول گذاشت. سال‌ها قبل نيز وی به مدت کوتاهی رياست زندان را پذيرفته بود. کسی نفهميد وی کيست و نقش‌اش چيست و در اين بين کجا بوده است و چگونه يکباره سرو کله‌اش پيدا می‌شود و بعد به محاق می‌رود. گويا در پاره‌ای شرايط، نقش محلل و حلقه‌ی واسط را به عهده می‌گرفت....

[1] نشریه‌ی کار، ارگان رسمی سازمان اکثریت، شماره‌ی ۱۲۰، هفت مرداد ۱۳۶۰.
[2] خاطرات منتظری، پیوست شماره ۱۳۷: نامه‌ی امام خمینی در تبیین ضرورت پذیرش آتش‌بس، مورخه ۲۵ تیرماه ۱۳۶۷، صفحه‌ی ۵۰۳.
[3] پیشین.
[4] پیشین.
[5] پیشین.
[6] پیشین، پیوست شماره‌ی ۱۴۰ صفحه‌های ۵۰۶ و ۵۰۷.
[7] فروغ فرخزاد.
[8] هواداران شریعتی، بنی صدر، آرمان مستضعفین و دیگر‌ گروه‌های مذهبی مشمول حکم قتل عام صادر شده از سوی خمینی نمی‌شدند.
[9] احمد شاملو.
[10] فروغ فرخزاد.
[11] ناظم حکمت.
[12] احمد شاملو.
[13] گارسیا لورکا.
[14] فروغ فرخزاد.
[15] نیما یوشیج.
[16] اخوان ثالث.
[17] یعنی تار و پودش از هم دریده است.
[18] اکتاویو پاز.
[19] اشاره‌اش به حلق‌آویز کردن بچه‌ها بود. به‌ خاطر ضربه‌ای که به نخاع و سیستم عصبی وارد می‌شود محتویات روده‌ خالی می‌شود.
[20] اخوان ثالث.
[21] احمد شاملو.
[22] فردریک ویلهلم نیچه (۱۸۴۴-۱۹۰۰) ، فیلسوف بزرگ آلمانی.
[23] حافظ.
[24] ناظم حکمت
[25] نعمت میرزاده.
[26] گارسیا لورکا.
[27] گارسیا لورکا.
[28] ویکتورهوگو.
[29] اخوان ثالث.
[30] اکتاویو پاز.
[31] ابوسعید ابوالخیر.
[32] بر شماست که این واقعه را بازگو کنید.استفان بروشفلد، پل آ. لوین صفحه‌ی ۴۹.
[33] مهدی اخوان ثالث.
[34] Pope Innocent III (۱۱۶۰-۱۲۱۶) یکی از بزرگترین پاپ‌های قرون وسطی که در سال ۱۱۹۸ به مقام پاپ دست یافت.
[35] J,P Sternبر شماست که این واقعه را بازگو کنید، استفان بروشفلد و پل آ. لوین، صفحه‌ی ۷۱
[36] گارسیا لورکا.
[37] ابوالحسن بعد از تحمل ۱۱ سال زندان، در سال ۷۱ آزاد شد و در بهمن ماه ۷۲ به هنگام صعود به قله‌ از کوه پرت شد و به کام مرگ رفت. یک شب تا صبح، به همراه نصرالله مرندی در حالی که یک دم سیگار از لبم نمی‌افتاد، بر بالای پیکرش نشستیم تا یخ آن باز شود. سمت چپ صورتش له شده بود، خون‌مرد‌گی عمیقی در آن بود و دست و پای چپش نیز شکسته شده بودند. یک عمر خاطره با او، این گونه دردناک و غم‌انگیز خاتمه یافت. ای‌کاش همراه بچه‌ها در قتل‌عام ۶۷ رفته بود. از هر جهت آماد‌گی‌اش را داشت. پذیرش مرگش نیز شاید برای من و خانواده‌اش راحت‌تر بود. مرگ ابوالحسن، تراژدی مضاعف بود.
[38] نعیم.
[39] نشریه‌ی کار، ارگان سازمان فدائیان اکثریت، شماره‌ی ۱۳۲.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی