صدای هيچ کس در"گلو"ی اين دوران حبس نخواهد ماند
صدای هيچ کس در"گلو"ی اين دوران حبس نخواهد ماند
سين. ابراهيمی
ebrahimisin@yahoo.fr
وبلاگ نويسی دو دستآورد مهم نصيب اين نسل جوان می کند، که نسل جوان قبل از انقلاب از آن محروم بود. نخست اين که به هرکس امکان ابراز احساسات و بيان می دهد. اين موهبتی است که نسل ما از آن محروم بود. صدای ما در خانه، مدرسه، دانشگاه، محل کار خفه می شد. اين صدا در حلقوم ماندن ها باعث شد، در آن انفجار اجتماعی و آينده انقلابی آن، مالک فردای خود نباشيم. چرا که فقط فرياد می کشيديم، مرگ بر.
دست آورد دوم وشايد مهمتر از آن، زمين زراعتی است که اين شخم زدن های وبلاگی در جامعه بوجود آورده است. به مرور در اين زمين زراعتی تخم های آگاهی بيشتری پاشيده می شود، ساقه های افزونتری به نشاء می نشيند. ديگر هيچ قدرتی در جهان را به هر اندازه هم که غــدار باشد يارای جلوگيری از اين رشد و نمو و پخش آگاهی در جامعه نيست.
***
امروز در وبلاگ يکی از دوستان مطلبی خواندم که در مرافعه تاريخ شروع وبلاگ نويسی فارسی بود که همين روز ها چهارمين سالگرد آن است. گويا سر انجام شناخته شده ترين وبلاگ نويس فارسی هم شروع اين امر خير را از سوی دوست ديگری با اختلاف چند روز قبول کرده است. با دعای خير به آنان و هزاران وبلاگ نويس ديگر ايرانی، هربار که به وبلاگ اين هزاران سر می زنم و ساعتهايی از شبهايم در تهران يا شهر های ديگر دنيا را به پای گردش در اين جهان رنگارنگ می گذرانم، به امکانات نسل جوان حاضر غبطه می خورم و ياد مشکلات نوشتن دردوران نوجوانی و جوانی نسل فنا شده و يا در بدر گشته انقلاب می افتم. که بر مشکلات سياسی آن دوران هم اضافه می شد.
فکر می کنم سال ۴۶ بود، سه نفربوديم و در کلاس چهارم رياضی آن زمان درس می خوانديم.
هر سه با اين که به رياضيات علاقه زيادی داشتيم و هر ماه اسم هايمان در مجله يکان که در آن دوره مجله تخصصی رياضيات بود در بخش حل و يا طرح مسايل مشکل چاپ می شد؛ اما عشق نوشتن هم داشتيم. دست به کار تهيه يک روزنامه ديواری شديم. شماره اول چنان با استقبال همه روبرو شد، که به تشويق مدير دبيرستان آن را در مدارس ديگر شهر هم به نمايش گذاشتيم.از اين سريع می گذرم که بهترين و آتش افروزانه ترين خاطرات آن دوره، در بيرون آمدن نامه های عاشقانه خوانندگان روزنامه ديواری ما در دبيرستانهای دخترانه بود که به جای حل و يا طرح مسايل جديد و يا منصفانه تر بگويم در کنار آنها برايمان می نوشتند. اما برای شماره دوم اين روز نامه ديواری سوژه ای به نظر من آمد که از بچگی ذهنم را مشغول کرده بود. اگر از پدرم قصه های شاهنامه و از عمه ام کور اوغلی و کچل حمزه، و اعتماد بيجای قهرمان داستان به کچل حمزه هميشه ذهنم را می خاراند، از مادرم قصه قرآنی کشتی نوح ذهنم را می تراشيد. همان روز ها در مجله ای خوانده بودم که بازمانده يک کشتی پيدا شده است که بزرگترين کشتی تاريخ است که ساخته شده است که طولش چقدر و عرضش چه اندازه بود. من با آن ذهن رياضی که داشتم. نشستم حساب کردم اگر به تعداد حيوانات فضا را محاسبه کنيم. به يک سطحی نياز خواهيم داشت که امکان ندارد بتوانيم حتا در يک کشتی ده برابربزرگتر از اين کشتی پيدا شده آنها را جا بدهيم. نوشتم و نشان دبيرمان داديم و در شماره دوم روزنامه آورديم.
روز سوم نمايش شماره دوم روزنامه ديواری، وقتی به در دبيرستان نزديک می شدم، بچه هايی که با الصاق شماره اول روز نامه بر ديوار قد کوتاه آن موقع مرا فراموش کرده و بالاخره دوستم شده بودند، به طرفم آمدند و گفتند که روزنامه ديواری را پايين آورده اند، مواظب مدير مدرسه باشم که عصبانی و منتظر من است. در ساختمان کلاس هاکه رسيدم ناظم با چوب ترش به طرف من خيز برداشت:
ـ ابراهيمی بيا اين جا!
خدا رحمتش کند، ناگهان فرشته نجات من، آقای اعظمی دبير رياضی ظاهر شد، به طرف ناظم رفت، سلام وعليکی کردند، پس از چند لحظه که هر ثانيه اش برايم يک قرن بود؛ آقای اعظمی مرا صدا زد و همه با هم به دفتر ناظم رفتيم. مدرک جرم ما که عبارت از يک کادر چوبی و پارچه قرمزی که وسط آن بود و من از دامن پاچين کهنه مادرم کنده وميخ کرده و مقالاتی بر روی آن سنجاق شده بود، بر ميز ناظم تکيه داشت.
آقای اعظمی آلت تنبيه را از مشهدی عباس آبدار چی گرفت، مقاله متهم را قيچی کرد ورو به من کرد:
ـ گفته بودم اين مقاله را که خوانندگان روزنامه ديواری تان در صندوقتان انداخته اند در روزنامه نياوريد، خوب مساله مهمی نيست،اشتباه کرده ايد. که آن هم قيچی شد. ببر حالا می توانی دوباره بزنی روی ديوار.
ناظم که چوبهای ترش را به پشت خود برده بود، گفت:
ـ شانس آورديد که آقای اعظمی دبيرتان است. آقای... روحانی شهربه معلم فقه پيغام داده است که” تبليغ هايی عليه قرآن، در مدرسه شما فعليت” پيدا کرده است، اگر تا امروز ظهر اين تبليغ را برنداريد، چه ها خواهيم کرد...
اين آخرين روزنامه ديواری من بود. حتا شور و شوق نامه های عاشقانه زيبا رويان دبيرستانهای دخترانه شهرمان هم نتوانست مرا قانع کند که اين روزنامه سانسور شده را که پاچين مادرم از يک گوشه ا ش بيرون زده بود، در مدارس ديگر بگردانيم.
۵ سال بعد، وقتی وارد دانشگاه شدم، چون اهل کتاب بوديم، خواستيم يک جنگ ادبی با همکاری چند نفر راه بياندازيم. آقای خبره زاده از همفکران جلال آحمد، استاد زبان فارسی مان واسطه شد، ۶۵ صفحه تهيه کرديم.
پس از مطالعه اين و آن و حذف و تعديل همه تصميم گيرندگان اجازه انتشار آن، به ۲۸ صفحه رسيد، تا اجازه تکثير ۱۰۰ نسخه ای بگيرد۵ ماه ديگر طول کشيد و سال تحصيلی تمام شد. توانستيم ۱۵ نسخه از آن بفروشيم و بقيه را بين خودمان تقسيم کرديم تا هريک به دوستان و اقوام بدهيم. پول بنزينی را که قبلا کنار گذاشته بودبم تا با سواری ژيان خواهر يکی از اعضای همان گروه نويسندگان جنگ ادبی به شمال برويم ولی خرج تکثير کرده بوديم، برنگشت و مسافرت تابستانی را به رفتن به ده ما، گشت و گذر در کوه و صحرا و شکار مرغ های خانگی مادرم گذرانديم.
اين گذر به خاطرات نوجوانی و جوانی را زدم، تا بگويم وقتی پس ازسی سال، حالا که هر شب يک ساعتی را به وب گردی می گذرانم، مانند آقای هالو فيلمی مشهوربه همين اسم، با خودم می گويم، صنعت عجب پيشرفت شايانی کرده است!
دختران و پسران، زنان و مردان، کودکان و پيران، باسواد، دانشگاهی، محقق و ياکم سواد، آن چه بر ذهنش می آيد بيان می کند، و چند دقيقه بعد از طريق رايانه های سراسر جهان قابل ديدن و خواندن است.
اين که گفته شود، وبلاگها خيلی اديبانه نيستند، کمتر سياسی اند، آن نيرويی که می توانست در يک کار جمعی و حرفه ای سريعتر به بار بنشيند در اين کارهای انفرادی به هدر می رود، جوانان را به جای جمع گرايی به فردگرايی می کشاند. شايد همه اين ها کمی درست باشد. اما يک نکته مهم را فراموش نکنيم، دهها روز نامه نگار يا فعال سياسی، شايد شاخص ترين بخش وبلاگ نويسان باشند ولی بخش بسيار کوچک اين قبيله تازه متولد شده. دهها هزار نوجوان، جوان و پيری که به خواندن و نوشتن وبلاگ روی آورده اند و اکنون وقت خود را به جای هر سرگرمی ديگری صرف وبلاگ نويسی می کنند، اکثريت بزرگی هستند که روی به ميدان آمدن و تجربه کردن کار نوشتن آنها بايد حساب کرد.
بعلاوه وبلاگ نويسی دو دست آورد مهم نصيب نسل جوان می کند، که نسل جوان قبل از انقلاب از آن محروم بود. نخست اين که به هرکس امکان ابراز احساسات و بيان می دهد، يکی در اين باغچه پنهانی خود گل عشق می کارد، نفربعدی در باغ عيان خود سياست و فلسفه را. يکی عکس يا نقاشی هايش را به نمايش می گذارد، آن ديگری گرفتاريهای روزمره زندگی را بيان می کند. اين بيان کردن، تمرين اظهار نظر کردن، تلاش در بهتر بيان کردن منظورخود و اعتماد به نفس حاصل از آن، موهبتی است که نسل ما، که نسل انقلاب ۵۷ باشد از آن محروم بود. صدای ما در خانه، مدرسه، دانشگاه، محل کار خفه می شد. اين در حلقوم ماندن ها صدا باعث شد در آن انفجار اجتماعی و آينده انقلابی آن، مالک فردای خود نباشيم. چرا که فقط فريادی را که سالها نکشيده بوديم، در آن دوران می کشيديم و مرگ اين و آن را می خواستيم بی آنکه بدانيم آن که زنده بادش را سر می دهيم چه خواهد کرد.
دست آورد دوم وشايد مهمتر از آن، زمين زراعتی است که اين شخم زدن های وبلاگی در جامعه بوجود آورده است. نمی دانم چندميليون اينترنتی در ايران وجود دارد. به مرور در اين زمين زراعتی تخم های آگاهی بيشتری پاشيده می شود، نهال های افزونتری سر بلند خواهند کرد. ديگر هيچ قدرتی، هر اندازه هم که غــدار باشد يارای جلوگيری از اين رشد آگاهی و جسارت بيان فکر و انديشه را ندارد.
می گويند سرنوشت جنگ جهانی اول، حداقل در جبهه شرق پاريس را که انگلستان و فرانسه در آن عليه ارتش آلمان می جنگيدند، تاکسيرانان شهر مارن رقم زدند. ممکن است از من بپرسيد، چه ارتباطی بين تاکسی های شهری که برای بردن کارمندان به محل کار، مريضان به بيمارستان و مسافران به ايستگاههای راه آهن در شهر می چرخند و جبهه جنگ وجود دارد؟ جواب می دهم، مارشال ژوفر و ژنرال گالينی فرمانده های فرانسوی اين جبهه در سپتامبر ۱۹۱۴ به تاکسی هايی که در شهر مسافر جابجا می کردند، دستور دادند همه به سوی جبهه مسافرکشی کنند و سرباز و مهمات حمل کنند. سرنوشت نبرد مارن در جنگ جهانی اول بدين صورت معلوم شد. در دنيای جديد ارتباطات عمومی تاکسی ها، اتوبوسها، قطار ها، هواپيماها، و کشتی هايی به نقل و انتقال ايده در دهکده جهانی مشغول اند. وبلاگ نويس ها هم رانندگان شماری از آنان. آنان، امروز برای گفتن و شنيدن يک درد دل و يا بيان و دريافت يک احساس و نظر در شهر ها مانند تاکسی های مارن می چرخند ولی آن روز که جنبش مدنی حضورفعالتر آنان را طلب کند، نقش آنها همان خواهد بود که نقش تاکسيرانان فرانسوی در جنگ اول.
وقتی بچه بودم خيلی برای درک و فهم ماجرای تاريخی کشتی نوح کلنجار رفتم. اکنون چنان رويدادهای گوار و ناگواری را در چهار گوشه جهان به چشم خود ديده ام که قبلا وجود آنان را باور نمی کردم و تصور آنرا هم در ذهنم نداشتم. همين است که حالا می گويم کشتی نوح که سهل است، همه چيز ممکن است، البته برای افراد اميدواری که هشيار می مانند و به دام هول وهراس نمی افتند. برای آنها غيرممکن وجود ندارد.
از امروز برای احتياط من يک جايی در کشتی نوح زمان برای وبلاگم هم رزرو می کنم!
سين. ابراهيمی
ebrahimisin@yahoo.fr
وبلاگ نويسی دو دستآورد مهم نصيب اين نسل جوان می کند، که نسل جوان قبل از انقلاب از آن محروم بود. نخست اين که به هرکس امکان ابراز احساسات و بيان می دهد. اين موهبتی است که نسل ما از آن محروم بود. صدای ما در خانه، مدرسه، دانشگاه، محل کار خفه می شد. اين صدا در حلقوم ماندن ها باعث شد، در آن انفجار اجتماعی و آينده انقلابی آن، مالک فردای خود نباشيم. چرا که فقط فرياد می کشيديم، مرگ بر.
دست آورد دوم وشايد مهمتر از آن، زمين زراعتی است که اين شخم زدن های وبلاگی در جامعه بوجود آورده است. به مرور در اين زمين زراعتی تخم های آگاهی بيشتری پاشيده می شود، ساقه های افزونتری به نشاء می نشيند. ديگر هيچ قدرتی در جهان را به هر اندازه هم که غــدار باشد يارای جلوگيری از اين رشد و نمو و پخش آگاهی در جامعه نيست.
***
امروز در وبلاگ يکی از دوستان مطلبی خواندم که در مرافعه تاريخ شروع وبلاگ نويسی فارسی بود که همين روز ها چهارمين سالگرد آن است. گويا سر انجام شناخته شده ترين وبلاگ نويس فارسی هم شروع اين امر خير را از سوی دوست ديگری با اختلاف چند روز قبول کرده است. با دعای خير به آنان و هزاران وبلاگ نويس ديگر ايرانی، هربار که به وبلاگ اين هزاران سر می زنم و ساعتهايی از شبهايم در تهران يا شهر های ديگر دنيا را به پای گردش در اين جهان رنگارنگ می گذرانم، به امکانات نسل جوان حاضر غبطه می خورم و ياد مشکلات نوشتن دردوران نوجوانی و جوانی نسل فنا شده و يا در بدر گشته انقلاب می افتم. که بر مشکلات سياسی آن دوران هم اضافه می شد.
فکر می کنم سال ۴۶ بود، سه نفربوديم و در کلاس چهارم رياضی آن زمان درس می خوانديم.
هر سه با اين که به رياضيات علاقه زيادی داشتيم و هر ماه اسم هايمان در مجله يکان که در آن دوره مجله تخصصی رياضيات بود در بخش حل و يا طرح مسايل مشکل چاپ می شد؛ اما عشق نوشتن هم داشتيم. دست به کار تهيه يک روزنامه ديواری شديم. شماره اول چنان با استقبال همه روبرو شد، که به تشويق مدير دبيرستان آن را در مدارس ديگر شهر هم به نمايش گذاشتيم.از اين سريع می گذرم که بهترين و آتش افروزانه ترين خاطرات آن دوره، در بيرون آمدن نامه های عاشقانه خوانندگان روزنامه ديواری ما در دبيرستانهای دخترانه بود که به جای حل و يا طرح مسايل جديد و يا منصفانه تر بگويم در کنار آنها برايمان می نوشتند. اما برای شماره دوم اين روز نامه ديواری سوژه ای به نظر من آمد که از بچگی ذهنم را مشغول کرده بود. اگر از پدرم قصه های شاهنامه و از عمه ام کور اوغلی و کچل حمزه، و اعتماد بيجای قهرمان داستان به کچل حمزه هميشه ذهنم را می خاراند، از مادرم قصه قرآنی کشتی نوح ذهنم را می تراشيد. همان روز ها در مجله ای خوانده بودم که بازمانده يک کشتی پيدا شده است که بزرگترين کشتی تاريخ است که ساخته شده است که طولش چقدر و عرضش چه اندازه بود. من با آن ذهن رياضی که داشتم. نشستم حساب کردم اگر به تعداد حيوانات فضا را محاسبه کنيم. به يک سطحی نياز خواهيم داشت که امکان ندارد بتوانيم حتا در يک کشتی ده برابربزرگتر از اين کشتی پيدا شده آنها را جا بدهيم. نوشتم و نشان دبيرمان داديم و در شماره دوم روزنامه آورديم.
روز سوم نمايش شماره دوم روزنامه ديواری، وقتی به در دبيرستان نزديک می شدم، بچه هايی که با الصاق شماره اول روز نامه بر ديوار قد کوتاه آن موقع مرا فراموش کرده و بالاخره دوستم شده بودند، به طرفم آمدند و گفتند که روزنامه ديواری را پايين آورده اند، مواظب مدير مدرسه باشم که عصبانی و منتظر من است. در ساختمان کلاس هاکه رسيدم ناظم با چوب ترش به طرف من خيز برداشت:
ـ ابراهيمی بيا اين جا!
خدا رحمتش کند، ناگهان فرشته نجات من، آقای اعظمی دبير رياضی ظاهر شد، به طرف ناظم رفت، سلام وعليکی کردند، پس از چند لحظه که هر ثانيه اش برايم يک قرن بود؛ آقای اعظمی مرا صدا زد و همه با هم به دفتر ناظم رفتيم. مدرک جرم ما که عبارت از يک کادر چوبی و پارچه قرمزی که وسط آن بود و من از دامن پاچين کهنه مادرم کنده وميخ کرده و مقالاتی بر روی آن سنجاق شده بود، بر ميز ناظم تکيه داشت.
آقای اعظمی آلت تنبيه را از مشهدی عباس آبدار چی گرفت، مقاله متهم را قيچی کرد ورو به من کرد:
ـ گفته بودم اين مقاله را که خوانندگان روزنامه ديواری تان در صندوقتان انداخته اند در روزنامه نياوريد، خوب مساله مهمی نيست،اشتباه کرده ايد. که آن هم قيچی شد. ببر حالا می توانی دوباره بزنی روی ديوار.
ناظم که چوبهای ترش را به پشت خود برده بود، گفت:
ـ شانس آورديد که آقای اعظمی دبيرتان است. آقای... روحانی شهربه معلم فقه پيغام داده است که” تبليغ هايی عليه قرآن، در مدرسه شما فعليت” پيدا کرده است، اگر تا امروز ظهر اين تبليغ را برنداريد، چه ها خواهيم کرد...
اين آخرين روزنامه ديواری من بود. حتا شور و شوق نامه های عاشقانه زيبا رويان دبيرستانهای دخترانه شهرمان هم نتوانست مرا قانع کند که اين روزنامه سانسور شده را که پاچين مادرم از يک گوشه ا ش بيرون زده بود، در مدارس ديگر بگردانيم.
۵ سال بعد، وقتی وارد دانشگاه شدم، چون اهل کتاب بوديم، خواستيم يک جنگ ادبی با همکاری چند نفر راه بياندازيم. آقای خبره زاده از همفکران جلال آحمد، استاد زبان فارسی مان واسطه شد، ۶۵ صفحه تهيه کرديم.
پس از مطالعه اين و آن و حذف و تعديل همه تصميم گيرندگان اجازه انتشار آن، به ۲۸ صفحه رسيد، تا اجازه تکثير ۱۰۰ نسخه ای بگيرد۵ ماه ديگر طول کشيد و سال تحصيلی تمام شد. توانستيم ۱۵ نسخه از آن بفروشيم و بقيه را بين خودمان تقسيم کرديم تا هريک به دوستان و اقوام بدهيم. پول بنزينی را که قبلا کنار گذاشته بودبم تا با سواری ژيان خواهر يکی از اعضای همان گروه نويسندگان جنگ ادبی به شمال برويم ولی خرج تکثير کرده بوديم، برنگشت و مسافرت تابستانی را به رفتن به ده ما، گشت و گذر در کوه و صحرا و شکار مرغ های خانگی مادرم گذرانديم.
اين گذر به خاطرات نوجوانی و جوانی را زدم، تا بگويم وقتی پس ازسی سال، حالا که هر شب يک ساعتی را به وب گردی می گذرانم، مانند آقای هالو فيلمی مشهوربه همين اسم، با خودم می گويم، صنعت عجب پيشرفت شايانی کرده است!
دختران و پسران، زنان و مردان، کودکان و پيران، باسواد، دانشگاهی، محقق و ياکم سواد، آن چه بر ذهنش می آيد بيان می کند، و چند دقيقه بعد از طريق رايانه های سراسر جهان قابل ديدن و خواندن است.
اين که گفته شود، وبلاگها خيلی اديبانه نيستند، کمتر سياسی اند، آن نيرويی که می توانست در يک کار جمعی و حرفه ای سريعتر به بار بنشيند در اين کارهای انفرادی به هدر می رود، جوانان را به جای جمع گرايی به فردگرايی می کشاند. شايد همه اين ها کمی درست باشد. اما يک نکته مهم را فراموش نکنيم، دهها روز نامه نگار يا فعال سياسی، شايد شاخص ترين بخش وبلاگ نويسان باشند ولی بخش بسيار کوچک اين قبيله تازه متولد شده. دهها هزار نوجوان، جوان و پيری که به خواندن و نوشتن وبلاگ روی آورده اند و اکنون وقت خود را به جای هر سرگرمی ديگری صرف وبلاگ نويسی می کنند، اکثريت بزرگی هستند که روی به ميدان آمدن و تجربه کردن کار نوشتن آنها بايد حساب کرد.
بعلاوه وبلاگ نويسی دو دست آورد مهم نصيب نسل جوان می کند، که نسل جوان قبل از انقلاب از آن محروم بود. نخست اين که به هرکس امکان ابراز احساسات و بيان می دهد، يکی در اين باغچه پنهانی خود گل عشق می کارد، نفربعدی در باغ عيان خود سياست و فلسفه را. يکی عکس يا نقاشی هايش را به نمايش می گذارد، آن ديگری گرفتاريهای روزمره زندگی را بيان می کند. اين بيان کردن، تمرين اظهار نظر کردن، تلاش در بهتر بيان کردن منظورخود و اعتماد به نفس حاصل از آن، موهبتی است که نسل ما، که نسل انقلاب ۵۷ باشد از آن محروم بود. صدای ما در خانه، مدرسه، دانشگاه، محل کار خفه می شد. اين در حلقوم ماندن ها صدا باعث شد در آن انفجار اجتماعی و آينده انقلابی آن، مالک فردای خود نباشيم. چرا که فقط فريادی را که سالها نکشيده بوديم، در آن دوران می کشيديم و مرگ اين و آن را می خواستيم بی آنکه بدانيم آن که زنده بادش را سر می دهيم چه خواهد کرد.
دست آورد دوم وشايد مهمتر از آن، زمين زراعتی است که اين شخم زدن های وبلاگی در جامعه بوجود آورده است. نمی دانم چندميليون اينترنتی در ايران وجود دارد. به مرور در اين زمين زراعتی تخم های آگاهی بيشتری پاشيده می شود، نهال های افزونتری سر بلند خواهند کرد. ديگر هيچ قدرتی، هر اندازه هم که غــدار باشد يارای جلوگيری از اين رشد آگاهی و جسارت بيان فکر و انديشه را ندارد.
می گويند سرنوشت جنگ جهانی اول، حداقل در جبهه شرق پاريس را که انگلستان و فرانسه در آن عليه ارتش آلمان می جنگيدند، تاکسيرانان شهر مارن رقم زدند. ممکن است از من بپرسيد، چه ارتباطی بين تاکسی های شهری که برای بردن کارمندان به محل کار، مريضان به بيمارستان و مسافران به ايستگاههای راه آهن در شهر می چرخند و جبهه جنگ وجود دارد؟ جواب می دهم، مارشال ژوفر و ژنرال گالينی فرمانده های فرانسوی اين جبهه در سپتامبر ۱۹۱۴ به تاکسی هايی که در شهر مسافر جابجا می کردند، دستور دادند همه به سوی جبهه مسافرکشی کنند و سرباز و مهمات حمل کنند. سرنوشت نبرد مارن در جنگ جهانی اول بدين صورت معلوم شد. در دنيای جديد ارتباطات عمومی تاکسی ها، اتوبوسها، قطار ها، هواپيماها، و کشتی هايی به نقل و انتقال ايده در دهکده جهانی مشغول اند. وبلاگ نويس ها هم رانندگان شماری از آنان. آنان، امروز برای گفتن و شنيدن يک درد دل و يا بيان و دريافت يک احساس و نظر در شهر ها مانند تاکسی های مارن می چرخند ولی آن روز که جنبش مدنی حضورفعالتر آنان را طلب کند، نقش آنها همان خواهد بود که نقش تاکسيرانان فرانسوی در جنگ اول.
وقتی بچه بودم خيلی برای درک و فهم ماجرای تاريخی کشتی نوح کلنجار رفتم. اکنون چنان رويدادهای گوار و ناگواری را در چهار گوشه جهان به چشم خود ديده ام که قبلا وجود آنان را باور نمی کردم و تصور آنرا هم در ذهنم نداشتم. همين است که حالا می گويم کشتی نوح که سهل است، همه چيز ممکن است، البته برای افراد اميدواری که هشيار می مانند و به دام هول وهراس نمی افتند. برای آنها غيرممکن وجود ندارد.
از امروز برای احتياط من يک جايی در کشتی نوح زمان برای وبلاگم هم رزرو می کنم!
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی