جمعه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۴

با گراميداشت نام و ياد "زندانيان اعدام شده" در تابستان ١٣۶۷

و با احترام به بازماندگان و خانواده هاي آن فاجعه سياه


آنچه در پي مي آيد گفت وگويي است با يکي از "همسران خاوران"، خانم بانو صابري همسر زنده ياد "عباسعلي منشي رود سري"، که در سال ١٣۶۵ به جرم فعاليت سياسي با همسر و فرزندانش دستگير مي شود. "عباس" در اوين در حال گذراندن حکم ۶ ساله محکوميتش بود و تنها ٢٨ سال از بهار زندگيش سپري شده بود وقتيکه موج اعدامهاي کور و سبعانه تابستان ۶۷ بهارش را خزان کرد. بانو نمونه يکي از "مادران و همسران خاوران" است که در اين گفتگو بخشي از وقايع آن تجربه تلخ و خشن و نيز گوشه هايي از رنجها و تجارب خود و فرزندانش را بازگو مي کند.

درباره اولين آشنايي ها با همسرت و ازدواجتون بگو!
ــ عباس و من از اوايل انقلاب با هم آشنا شديم. اون موقع او دانشجوي رشته پزشکي دانشگاه اصفهان بود. بواسطه دوستي و فعاليتهاي سياسي که با خواهرم داشت به خونه ما رفت و اومد ميکرد و ما همديگر را مِيديديم و به خاطر علاقه اي که به شعر و موسيقي داشت و نزديکي روحي که به هم داشتيم، ديدارهاي ما بيشتر شد. تا اينکه به خاطر عشقي که بينمون ايجاد شد در ١۴ ارديبهشت١٣۶٢، وقتي که هر دو ٢٣ سال سن داشتيم ازدواج کرديم. و اين همزمان بود با دستگيريهاي گسترده و شکنجه و بازجويي و مصاحبه هاي تلويزيوني که رژيم در ميون مخالفان سياسي اش راه انداخته بود، به همين خاطر ما هم به تهرون اومديم و مجبور به زندگي مخفي شديم و اين وضع ادامه داشت تا سال ۶۵ که ماموران اطلاعات به خونه ما ريختند. علاوه بر او، من و بچه ها را هم دستگير کردند و به زندان بردند.

زندگي مخفي يعني چي؟
ــ يعني اينکه ما خودمون رو از چشم ماموران اطلاعات و سپاه مخفي مي کرديم. آدرس مان را به کسي نمي داديم و به خونه پدر و مادر و اقوام و دوستان رفت و آمد نمي کرديم.

زندگي مشترکتون چطور مي گذشت؟
ــ در جنوب تهران يک خونه قديمي و کوچيک اجاره کرديم . عباس درس خوندن را رها کرده و در تهران شغلي پيدا کرد و با درآمد او زندگي ساده امان، سر و ساماني گرفته بود. چند روزي مونده به اولين نوروز زندگي مشترکمون، دخترمون، بهاره، به دنيا اومد و دو سال و نيم بعدش پسرمون بيژن، همه طول زندگي مشترک ما چهار سال هم نشد. در شرايط بسيار سختي، دور از پدر و مادر و فاميل، با ترس و دلهره هميشگي از دستگيري و زندان گذشت، اما بيشترين خاطره اي که از اون دوره يعني زندگي مشترک با عباس دارم عشق و صميميتي بود که به هم داشتيم و با به دنيا اومدن بچه هامون اميد هم به عشقمون اضافه شد، اميد و آرزو براي بزرگ کردن بچه هامون.

شما ها در چه سالي و چطور دستگير شديد؟
ــ در نهم مرداد سال ١٣۶۵ بود که من و عباس و بهاره که اونموقع دوسال و پنج ماهه بود و بيژن که تازه به چهار ماهگي رسيده بود توي خونمون توسط تعدادي مرد که بي خبر وارد خونمون شده بودند دستگير شديم. ما رو به کميته مشترک بردند. من شش ماه اونجا درانفرادي بودم، البته سه ماه اولش بچه ها هم با من زندوني بودند، بعد از ۶ ماه با وثيقه آزاد شدم و به خونه پدر و مادرم دراصفهان برگشتم. عباس را به اوين فرستادند واونجا موند تا تابستون ۶۷ که ساکش را به ما دادند.

در زندان بچه ها را چطور اداره مي کردي؟
ــ من و بچه ها اونجا در يک اتاقک يا سلول دو در يک مترزندگي مي کرديم. هر شبانه روز مي تونستيم چهار بار از دستشويي استفاده کنيم. کوچکترين امکاني بهداشتي براي بچه ها در اختيارم نبود. نه ملافه و بالش، نه شير حشک، نه پوشک. پيراهني را که زير مانتوم پوشيده بودم در آوردم و تکه تکه کردم ، به عنوان پوشک براي پسرم و همينطور در دوره قاعدگي براي خودم استفاده ميکردم، جنس پارچه از تترون بود، و آب يا خون را به خودش جذب نمي کرد. بچه مدام به خاطر خيسي زير پاش گريه مي کرد. وقتي کهنه ها را مي شستم ، جايي براي خشک کردن نبود، تازه تعدادشون هم کم بود، بناچار کهنه هاي خيس را به بچه مي بستم. از اون هم بدتر مجبور بودم پسر چهار ماهه ام را با غذاي زندان که اغلب نپخته و سفت بود تغذيه کنم. غذا معمولا کم بود، بهاره اغلب سير نمي شد و ولع داشت، معمولا تکه نانهاي اضافي و خشک شده اي که ديگران در دستشويي ميذاشتند، برميداشتم و با آب دهانم خيس مي کردم و به بيژن مي خوروندم. گاهي هم چاي صبحانه را براي خيس کردن نانهاي خشک استفاده مي کردم. وقتي ما رو به زندون بردند، پسرم تازه دو روز بود که ختنه شده بود، بعد از چند روز عفونت کرد، از درد مدام گريه مي کرد و جيغ مي زد. روزي پاسدار توي راهرو سرش را آورد تو دريچه و گفت: اين بچه رو خفه کن. گفتم: بچه مريضه و بدنش عفونت کرده. اومد تو و جاي عفونت و تورم و چرک رو به چشم خودش ديد، در رو بست و رفت. چند روز بعد بيژن را از من گرفتند وپيش دکتر بردند. بعد هم او را با داروهايي که آنتي بيوتيک بود به من دادند، ولي باز هم از پوشک و شير خبري نبود. دو هفته اي گذشت، مرا براي بازجويي صدا زدند، پسرم به بغلم بود و دست دخترم در دستم به اتاق بازجو رفتيم. يادم نميره اونجا دخترم با انگشت خرده غذاهاي روي ميز بازجو را با انگشتهاي کوچيکش ور مي چيد و به دهنش ميذاشت. خيلي ناراحت و عصباني بودم. اونروز جلسه بازجويي رو به سئوال و جواب به خاطر وضعيت بچه هام تبديل کردم و به اونها گفتم که بايد فکري براي بچه ها بکنند. دو ماه بعد پسرم اسهال خوني گرفت، اونجا ديگه مجبور شدند عليرغم خواستشون اجازه بدند که بچه ها به پدر و مادرم سپرده بشند.

چرا از اول بچه ها را به مادرت ندادند؟
ــ اونها نمي خواستند که کسي از دستگيري ما مطلع بشه، براي همين هم تا اون زمان از خبر دادن به پدرو مادرم براي گرفتن بچه ها خودداري مي کردن. حتي يکبار مرا مجبور کردند که به طور عادي و معمول به مادرم زنگ بزنم و احوالپرسي کنم، تا متوجه دستگيري ما نشند.

براي حموم کردن چه امکاناتي داشتيد؟
ــ هفته اي يکبار ١۵ يا ٢٠ دقيقه، اجازه داشتيم از دوش در يک محفظه خيلي کوچيک که اطرافش با نايلون سياه پوشيده بود استفاده کنيم. البته اين مدت زمان براي شستن بچه ها و خودم بود. در مدتي که بچه ها اونجا بودند واقعيتش اينه وقتي براي خودم نمي موند، معمولا به سرعت و با نگراني از سرد شدن آب اول پسرم را مي شستم، بعد او را بيرون محفظه پلاستيکي روي روزنامه مي خوابوندم و با هر چه نيرو در دستم داشتم تند تند دخترم را مي شستم. يک روز در حموم که بوديم به خاطر حرصي که مي زدم و ترسي که از سرد شدن آب داشتم ، يکباره عضلات دستم سفت شد و به همان حالتي که بود موند. صورت وحشتزده بهاره مرا متوجه وضع خودم کرد. با دهاني باز و چشماني بيرون زده به دست و بدن خشک شده و قيافه پريشان من چشم دوخته بود.

مدتي که همسرت زندان بود ملاقات هم داشتين؟
ــ مدتي بعد از آزاد شدنم دوهفته يکبار، براي ١٠ دقيقه از پشت ديوار شيشه اي و با تلفن ملاقات داشتيم، گرچه که در طول همان مدت هم دو بار و هر بار سه ماه ممنوع الملاقات شديم. يادمه که در تاريح ١٠ مرداد سال ۶۶ بعد از سه ماه ممنوعيت، ملاقات داشتيم، اونروز بهم گفت که با ساير زندانيان بند بخاطر اولين سالگرد دستگيريشون مراسم يادبود گرفتند.

از آخرين ملاقاتتون چه خاطره اي داري؟
ــ همه ثانيه هاش رو در ذهنم دارم. در تمام مدتي که ملاقات داشتيم به من روحيه مي داد، چشماش پر از شادي و نشاط بود و برق مي زد و خندان بود. حال و احوال همه فاميل و آشنايان رو سئوال مي کرد. و اميدوار بود که دوره زندونيش تموم بشه و به خونه بياد. اون روز پيراهن گرون قيمتي را که به خاطر سالگرد ازدواجمون براش فرستاده بودم پوشيده بود، خيلي بهش مي آمد. هنوز هم وقتي قيافه اش رو تجسم مي کنم هموني هست که در ملاقات آخر ديدم.

بچه ها چه چيزهايي از او در يادشون دارند؟
ــ پسرم خاطره اي از پدرش نداره، او سه ماهه بود که پدرش را از او جدا کردند، و چون براي ملاقات بايستي از اصفهان، محل زندگيمون، به تهران مي رفتيم و براي ملاقات هميشه ساعتها معطلي و برو و بيا داشتيم، بيشتر دفعه ها نمي تونستم او را ببرم، اما دخترم چون بزرگتر بود هر دو هفته يکبار به اين سفر مي اومد. و خوب خاطره هايي از پدرش در ذهنش مونده، هم از دوره قبل از دستگيري که با پدرش به پارک مي رفت و هم دوره اي که پدرش را در زندان مي ديد. او هنوز خاطره ديدارهاي کوتاه با پدرش رو در اون فضاي زندان که براي هر بچه اي عجيب و غريب است به ياد مياره، و حرفها، خنده ها و حتي شعرهايي را که پدرش در اون وقت کم براش مي خونده يادشه.

در طول سالهايي که او در زندان بود، آينده را چطور براي خودت تصوير ميکردي؟
ــ هميشه فکر مي کردم که اون برميگرده خونه و ما چهار تايي با هم زندگي مي کنيم. خودش هم همين اميد رو داشت. من و بچه هام و پدر و مادرم که اون موقع با اونها زندگي مي کرديم و پدر و مادر خودش که واقعا عاشقش بودند منتظر تموم شدن دوره زندون، آزادي و برگشتش به خونه بوديم.

يعني انتظار اعدام شدنش رو نداشتي؟
ــ من اصلا انتظار چنين چيزي رو نداشتم، او فقط فعاليت سياسي کرده بود و در دادگاه هم محاکمه شده بود، حکم شش سال زندان داشت، من بيشتر اميدوار بودم که مدت زندانيش کم بشه، چون شش سال زندان براي فعاليت سياسي و نه مسلحانه و اينجور چيزها زمان زيادي بود.

خبر اعدامش رو چطور دريافت کردي؟
ــ آخرين ملاقات ما ٢۶ تير ماه سال ١٣۶۷ بود، بعد از اون ديدار خانواده ها با زندانيان قطع شد. اما ما به روال هميشگي، هر دو هفته يکبار به تهران مي رفيتم و روز ملاقات جلو زندان اوين بوديم. در يکي از اون هفته ها، من نتونستم برم تهران. پدر عباس و خواهرش که شوهر او هم اون موقع زندوني اوين بود از بي بالان (از توابع کلاچاي) به تهران رفتند، اون روز ٢٨ آبان ١٣۶۷ بود، صبح که پدر و خواهر عباس به اوين رجوع مي کنند، بهشون گفته ميشه: حالا بريد، ساعت يک بعداز ظهر بياييد براي ملاقات. اونطوري که خواهر شوهرم، شهربانو، بعدها برام تعريف کرد، اونروز جلو زندان اوين تعداد زيادي از پدر و مادرها، همسران، و بچه هاي کوچيک و قد و نيم قد به همراه مادرهاشون و يا مادر بزرگهاشون جمع بودند. يکي يکي اونها را صدا مي زدند و به داخل محوطه اوين هدايت مي کردند، و بعد از مدتي ساکت و شکسته برمي گشتند با يک يا دو ساکي در دستشون که حاوي لباسها و وسايل شخصي عزيزاشون بوده.
خواهر عباس به من گفت که وقتي ما را صدا کردند فقط پدر را به داخل محوطه راه دادند، وقتي او برگشت ديدم دستش خاليه و خيلي خوشحال شدم، پدرم اومد نزديک و گفت: بابا من نتونستم! تو برو ساک برادرتو بگير و بيار.

شوهر شهربانو چي شد؟ آزاد شد؟
ــ شوهر او، بهروز يوسف پور کارمند آموزش و پرورش بود و يکسال و نيم حکم داشت. و تير ماه همون سال هم دوره زندونش تموم شده بود. اما در زندان نگهش داشتند و در ديماه همون سال ساک اورا هم به پدرش تحويل دادند. شهربانو و کاوه ٣ ساله که منتظر آزادي يوسف روزشماري مي کردند در بهت و حيرت براش مجلس عزاداري بپا کردند.

شهربانو حالا چه مي کنه و کجاست؟
ــ او همچنان با پدر و مادرش در بي بالان زندگي و کشاورزي مي کنه. اوعمرش را با کار کردن و بزرگ کردن پسرش که حالا دانشجو هم هست گذرونده.

توي ساک چي بود؟
ــ تو ساک عباس لباسهاش ، حوله ، عکس بچه ها، حلقه ازدواجمون و چند شعر بود که خودش نوشته بود.

وصيت نامه هم بود؟
ــ وصيت نامه اي به ما ندادند، چندين بار براي گرفتن وصيت نامه اش به اوين و دادستاني رفتم اما هر بار مي گفتند، نخواسته وصيت نامه بنويسه. از کساني که او را در زندان ديده بودند شنيدم که او چند روز پيش از مرگش ميدونسته که اعدامش مي کنند، همين معلوم مي کنه که يا بهش فرصت و امکان نوشتن ندادند، و يا نوشته اش را هم از ما پنهان کرده اند.

شعرهايي که نوشته در چه مورد هست؟
ــ شعرهاش در مورد اتفاقات و ومسائلي هست که پيشامد مي کرده، مثلا شعري براي پسرم نوشته، يا شعري برايم خواهرم وقتي که فهميده شوهرش را زندون کردند.

هنوز نگفتي که به تو چطور خبر دادند؟
ــ همون روزي که پدر و شهربانو به شمال بر ميگردند، من هم عصر از سر کارم به خونه اومدم يک قاب عکس هم از سر راه خريده بودم، دو تا قاب که مثل يک کتاب باز و بسته مي شد . داشتم عکس هاِي عباس را تو قاب جا مي دادم که پسر خواهرم اومد و گفت: پدر عباس تلفن زده و گفته پاشو بيا شمال. پرسيدم ملاقات داشتند؟ گفت: نه نداشتند. همين موقع دوست و همشهريمون، خانم بهزادي که خواهرش در زندان اوين کشته شده بود، به خونه ما اومد وديدم که چشمهاش پر ار اشکه و سراغ خواهرم را مي گرفت.من هنوز به کار خودم مشغول بودم عکسها رو تو قاب گذاشته بودم و در خيالات خودم سير مي کردم. همسايه مان هم که چند دقيقه پيش اومد و بچه ها رو به خونش برده بود برگشت. او هم اينبار گريه مي کرد. خواهرم و مادرم هم گريه و پچ پچ مي کردند، با شک و اضطراب پرسيدم چي شده؟ وقتي ديدند حواسم به اونهاست، خانوم همسايه خيلي نزدک اومد و گفت: شوهرت روکشتند. چيز زيادي از اون روز در خاطرم نيست. يادمه با خانواده و همسايه ها تو اتوبوس نشسته بوديم . يادمه توي خونه پدر و مادر عباس که براي دومين بار براي اعدام پسرهاشون مجلس عزا مي گرفتند، بودم. همه گريه مي کردند و شيون مي زدند. عباس هم در حياط تو لباسهاي نو و قشنگي قدم ميزد. و ديگه يادمه با خودم فکر مي کردم که چه رابطه اي بين گريه و شيون زنهاي اطرافم و اومدن عباس هست . ظاهرا در اثر شوک ارتباط ذهني ام با محيط اطراف قطع شده بود.

چرا عزاداري دوم؟
ــ برادر کوچکتر عباس که سال ١٣۶٠ دانش آموز ١۷ ساله اي بود به جرم هواداري از مجاهدين اعدام شد. جسدش را به پدر و مادرش دادند بشرطي که شبانه دفنش کنند و کسي هم در مراسمش نباشه . و اونها هم شبانه، پسر نو جوون رو کفن پوشوندند و دفنش کردند. و بعد از اون هميشه داغدار بودند و با ترس و وحشت زندگي مي کردند و نگران بچه هاي ديگرشون بودند.

موضوع خواهر خانم بهزادي چه بود؟
ــ خواهر خانم بهزادي، شيدا بهزادي دوست و همشهري من بود، او هم تقريبا همزمان با من ازدواج کرد، و با شوهرش که او هم مثل عباس فعاليت سياسي داشت به تهران مياد تا دور از چشم پاسدارها و اطلاعاتيها زندگي کنند، اونها هم تقريبا همزمان با ما دستگير ميشند. وقتي من در کميته مشترک در انفرادي بودم تا مدتي صداي دختر کوچولوش، شيرين، را مي شنيدم.و صداي راه رفتن خودش رو. بعدها فهميدم در همون تابستان ۶۵ به خانواده اش خبر دادند که شيدا در زندان خودکشي کرده. و عکسي هايي هم از او در حاليکه طناب يا پارچه اي به دور گردنش پيچيده شده به خانواده اش دادند. خانم بهزادي پزشکه و همون موقع از اونها پرسيده بود، در زندانهاي شما وقتي کسي خودکشي ميکند اول او را به دکتر مي رسونيد يا اول از او عکس مي گيريد!؟
شوهر شيدا، مهندس سعيد طباطبائي مرد مهربان، حساس و فهميده اي بود، سال ١٣۶٨ بعد از اعدامها، توان تحمل اون همه درد و شکنجه رو نداشت و در اوين خودکشي کرد. خانواده شيدا و هم خانواده سعيد از خانواده هاي سرشناس و با فرهنگ اصفهان هستند و داغ اين مرد و زن جوون واقعا کمر اونها رو خرد کرد.

بچه ها چطور متوجه مرگ پدر شون شدند؟
ــ ميدوني، بچه هاي من و بقيه بچه هايي که اون سالها براي ملاقات پدر يا مادرشون به زندان مي رفتند و يا اونهايي که همراه پدر و مادرشون زندوني بودند با خيلي چيزهاي غريبي آشنا شده بودند، مثلا با کلماتي مثل بازجويي، بازپرسي، دادگاه آشنا بودند و حتي اين کلمات را در بازيهاشون استفاده مي کردند. همونجور که گفتم بهاره سه ماه با من تو انفرادي بود، هر وقت براي بازجويي مي رفتم او همرام بود، پسرم را بغل ميزدم، و دست بهاره را ميگرفتم در حاليکه يکدستم به چادر مشکي و حجاب بود او را دنبال خودم تو راهروها مي کشيدم تا به اتاق بازجو مي رفتيم. وقتي خبر اعدام عباس به خونه ما رسيد، بهاره چهار سال و نيمه بود، اونروزها جز بهاره و بيژن سه بچه ديگه تو خونه پدر و مادر من يعني خونه پدربزرگ و مادر بزرگشون زندگي مي کردند، به علت اينکه پدرهاشون تو زندون بودند، يادمه اونروز يکي از همسايه ها اومد و بچه ها را به خونه خودش برد تا شاهد شيون و زاري بزرگترها نباشن. توي راه خونه ي همسايه، آذر دختر ۴ ساله خواهرم، به بهاره گفته بود: بهاره فکر کنم باباي مرا کشتند و بهاره جواب داده بود: نه آذر، باباي منو کشتند. البته پدر آذر را هم در ادامه همين قتل عام زندونيها در فروردين سال ١٣۶٨ در تبريز اعدام کردند.

به پسرت چطور حالي کردي؟
ــ بيژن اون زمان نزديک به دو سال و نيمش بود، و تا چند ماهي چيزي بهش نگفتم، او مثل هميشه صبحها که بيدار مي شد از پدرش حرف مي زد. و اولين جمله اي که مي گفت با کلمه ي "بابا مياد..." شروع مي شد. يک روز صبح تا از خواب بيدار شد، داشت مي گفت: "بابام مياد، ماشين سوار مي شيم، مي ريم بيرون،..." بهاره به من اعتراض کرد و گفت: چرا گولش ميزني، بهش بگو که بابا ديگه نمياد. بهش بگو که بابا ديگه نيست. بيژن گفت: يعني من ديگه بابا ندارم؟ من گفتم: نه. پسرم تو ديگه بابا نداري. بابا ديگه نمياد. او مدتي گريه کرد، اما بعد از اونروز خيلي کم از کلمه "بابا" حرفي زد.

بچه ها با مرگ پدر چه برخوردي کردند؟
ــ دخترم مدت کمي بعد از اون واقعه کاملا فلج شد، تمام بدنش فلج شد. اولش دکترها نا اميد بودند و مي گفتند خطر مرگش هست. بعد که اين خطر رفع شد، چندين ماه به فيزيوتراپي مي رفتيم. اونموقع زماني بود که من بايد ساعتهاي زيادي بيرون خونه کار ميکردم. خواهرم از او پرستاري مي کرد. فرش و وسايل زندگي رو که مادرم بهمون داده بود فروختم و خرج مداوا کردم. هر چه بزرگتر شد، از جراحت و دردي که تو وجودش داره کم نشد، او مي دونه که پدرش به خاطر آزاديخواهي وطرفداري از عدالت ، بيرحمانه شکنجه و کشته شده.
در مورد پسرم راستش هيچوقت نفهميدم، چطور اين درد بزرگ رو کشيد. فکر مي کنم او همه ي ناراحتي و تاثرش رو تو خودش و در خلوتش ريخت. تنها چند ماه بعد از اينکه فهميد که پدرش ديگه نمياد خونه، وقتي براي مراسم يکي از فاميلها به گورستان رفته بوديم از من پرسيد: قبر باباي من کدومه؟ قول دادم که قبر پدرش رو بهش نشون ميدم. چند ماه بعد که براي اولين سالگرد قتل عام زنداني ها و براي ديدن خانواده هايي که دو سال پا به پاشون براي ملاقات به اوين ميرفتيم به خاوران رفتم، پسرم رو هم بردم و اون محلي رو که مادرها به عنوان گور جمعي بچه هاشون، گلبارون مي کردن بهش نشون دادم و گفتم: بيژن جان! بابات اونجا خوابيده. عکسي هم همونجا ازش گرفتم، تا اگر باز هم خواست بتونه تماشاش کنه. بعدها او فهميد که اصلا ما خبري از محل دفن پدرش نداريم، فهميد که من اونروز مجبور بودم بهش يک جايي را به عنوان "گور" پدر نشون بدم، اما تا حالا هيچوقت به روم نياورده. و من هم هنوز نفهميدم که عباس کجا دفن شده.

بعد از او زندگي را چطور گذروندي؟
ــ بعد از او همون روالي رو که طي دو سال زنداني بودنش داشتم ،ادامه دادم. يعني با پدر و مادرم زندگي مي کردم و از کمکهاي بي دريغ اونها در بزرگ کردن بچه ها استفاده بردم. مرا از شغل رسمي ام که آموزگاري بود اخراج کردند. شغلي در يک شرکت خصوصي پيدا کردم و زندگيم در کار کردن و بزرگ کردن بچه ها مي گذشت. برادرم، خواهرهام و شوهر خواهرم هميشه پشتيبان ما بودند و لطف و محبتشون را از ما دريغ نکردند، و اين خوش شانسي ما بوده. چون مي دونم که خيلي از خونواده هايي مثل ما همين کمکها و امکانات فاميل رو هم نداشتند. تا اينکه سال ١۹۹٨ ميلادي از ايران خارج شديم. اينجا هم که تطبيق پيدا کردن با محيط جديد و غربت و باز هم کار کردن و بودن با بچه ها. البته اينجا ديگه خبري از آغوش گرم مادرم و نوازشهاي پدرم نيست، و خاوران که هر ماه يکبار ميعادگاه و تسلي بخش من بود.

با اين توصيفي که از حمايت خانواده و رنج غربت مي کني، چرا مهاجرت رو انتخاب کردي؟
ــ مهاجرت رو انتخاب نکردم. مهاجرت به من تحميل شد. مدتي بعد از کشتار زندانيها، مدام هر ماه يا هر دو ماه و يا وقتي اتفاقي مي افتاد، مرا براي سئوال و جواب کردن، مي خواستند. تلفن خونه را کنترل مي کردند. اينها خيلي به من فشار روحي وارد مي کرد. چند ماهي قبل از خارج شدنم از ايران از من خواستند که پسرم رو هم به ديدن اونها ببرم. هر چه سعي کردم اونها رو از احضار پسرم که تازه در شروع سنين بلوغ بود منصرف کنم نشد، و بلاخره با پسرم رفتيم. و اين اولين و آخرين بار بود. و بعد از اون. پدر و مادر و همه تعلقات زندگيم و خاوران رو گذاشتم ، فقط خاطره عباس رو برداشتم و از طريق ترکيه اومدم بيرون تا بچه هام اون آزارهاي غير انساني رو که به من تحميل مي کردند نداشته باشند.

اونها در ملاقاتها چي مي گفتند که تو اذيت مي شدي؟
ــ هميشه وانمود مي کردند که همه چيز و رفت و اومد و گفتگوهاي ما را مي دونند، از من درباره دوست و آشنايان و فاميلها پرس وجو ميکردند. يکبار از من خواستند که کسي را به عنوان دوست به خواهرم و شوهرش که در آلمان زندگي مي کنند معرفي کنم، تا اون شخص در آلمان با اونها تماس بگيره. حرفهاشون هميشه پر از توهين و تحقير بود. مثلا از من مي پرسيدند: ما مي خواهيم بدونيم تو که شوهر نداري چطوري خود را ارضاء جنسي مي کني؟. فشار رواني اين برخوردها و حرفها و بازجويي ها خيلي برام زياد بود. اينها يه جور شکنجه روحي بود که به من و خونواده م مي دادند و مي خواستند به بچه هام هم وارد کنند.

فکر مي کني اگر همسرت با يک مرگ طبيعي تر مثلا تصادف يا بيماري از بين مي رفت، برخورد تو با موضوع فرق مي کرد؟
ــ جواب دادن به اين سئوال برام خيلي سخته. در همه روزها و مراحلي که تا حالا تو زندگيم گذشته، هميشه احساس کردم خيلي به وجودش در کنار خودم و بچه ها نياز دارم. تا اينجا امري طبيعيه. هر زني وقتي همسرش رو از دست بده اين احساس رو داره. اما چيزي که تفاوت داره اون شرايط و شکل مرگ همسرم و بقيه زندانيان بود. و اون نحوه هولناکي که به ماها خبر را دادند. و ديگه بي خبري ما از جاي دفن اونها، وصيت نامه و چهره اونها در آخرين روزهاي زندگيشونه. من هميشه يه جور درد گزنده و بهت و حيرت در وجودم هست که گاه به گاه تغيير شکل ميده، اما هيچ زماني کم نميشه، بيشتر هم ميشه. ميدوني من آخرين بار او را زنده، خندان و پر از اميد ديدم و هميشه همين تصوير رو از او تو ذهنم دارم. شايد اگر مرده او را ديده بودم، دفنش کرده بودم، و جاي دفنش را مي ديدم از اين بهت و حيرت بيرون مي آمدم.

بارها شنيده شده که "همسايه ها"در همدردي و دلجويي از خانواده هاي داغديده زندانيان کمک هاي موثري کردند. نظر تو چيه؟ برخورد بقيه مثلا فاميل و يا دوستان و همفکران شوهرت چگونه بوده؟
ــ همسايه ها براي من خيلي کمک و موثر بودند و من همين رو از خانواده هاي ديگه شنيدم. فاميل و آشنايان متفاوت رفتار مي کردند، کساني از نزديکان بودند که بعد از فاجعه ديگه اصلا سراغي از ما نگرفتند ، در حاليکه بعضي ها خيلي همدلي کردند. اما وقتي اون اتفاق افتاد به طور کلي چامعه خيلي ساکت و صامت بود، ما واقعا کسي و جايي را براي حرف زدن و التيام دادن رنجهامون نداشتيم . تنها اميد من و خيلي هاي ديگه رفتن به "خاوران" بود. اونجا همدردهاي ما بودند، مادرها و پدرها، همسران جوان و بچه هاي قد و نيم قد، خواهر و برادرها و دوستان، اونجا مي شد حرف زد و احساس همدردي کرد. اما در مورد دوستان و همفکران همسرم پرسيدي، پاسخ را خود اونها بايد بدند. من فکر مي کنم به کسي مديون نيستم.

به نظر مي ياد که از دوستانش گله اي داري؟
ــ بله دارم، البته نه از همه دوستانش، از تعداد کمي از اونها،..بعضي دوست ندارند حرفي در باره اين فاجعه که به نظر من خيلي هم بزرگ بوده زده بشه. چندي پيش در مجلسي داشتم در مورد همسرم و نحوه اعدامهاي اون سال حرف مي زدم. يکي از همفکران سابق شوهرم گفت:"يک مرگ بوده و تموم شده. بهتره از زنده ها حرف بزنيم." به نظر من اين جرياني که اون سالها درکشور ما اتفاق افتاد، و عواقبش براي خونواده ها و اونهايي که زنده از سياه چالها بيرون اومدند، پرونده اي نيست که به اين زوديها بسته بشه، اين موضوعات فقط جنبه حقوقي نداره ، بلکه جنبه هاي انساني و بشري اش خيلي وسيعتر از چيزي هست که ما فکرش رو مي کنيم، به همين خاطر بايد در مورد جزء جزء اون حرف زد .ما به زدن اين حرفها احتياج داريم.

خيلي از زنهايي که مثل تو همسرانشون فعال سياسي يا اجتماعي بودند و از بين رفتند، ترجيح دادند که با مرد ديگري پيوند عاطفي برقرار نکنند و زندگي را با بچه هاشون و نهايتا پدر و مادرهاشون ادامه بدند. فکر ميکني اين زنها، چرا چنين واکنشي دارند؟ مثلا فکر مي کنند ازدواج مجدد خيانت به عشق از دست رفته شونه؟ يا اينکه قيد و بندهاي اجتماعي و يا نگراني از قضاوت ديگران علت اين واکنش ميشه؟ به نظر تو ادامه زندگي در تنهايي و تجرد به اين شکل درسته؟
ــ گفتم که نحوه کشته شدن شوهرم و نبودش مثل يک زخمي ميمونه که هيچوقت التيام پيدا نکرده. و هر يادآوري از او مثل اينه که نمکي رو اين زخم ريخته ميشه. مثل اينه که او هميشه با من زندگي ميکنه. درک کردن زنهايي مثل من با اين زخم هميشگي براي خيلي ها مشکله. نميدونم شايد آدم با کسي آشنا بشه که به نوعي با اين دردها آشنا باشه، بتونه زندگي دوباره اي شروع کنه، اما باز هم مطمئن نيستم.

پيگيري يا شکايت به محکمه يا ارگان حقوقي تا حالا انجام دادي؟
ــ نه، تا حالا اينکار رو نکردم ولي من و بچه هام هميشه شاکي شکنجه و قتل عباس هستيم. ما واقعا مي خوايم بدونيم او کجا دفن شده؟ وصيتش چي بوده؟ ما بايد بدونيم کدوم دادگاه و قاضي حکم به مرگش دادند؟ و چرا؟. ما مي خوايم کساني که اين حکمها را دادند و اونها که اجرا کردند، بيايند با ما حرف بزنند و توضيح بدند چرا و چطور تونستند هزارها جوون بيگناه رو در دو يا سه ماه از زندگي ساقط کنند. اونها بايد با ما روبرو بشند و حرفهاي ما رو بشنوند.
فکر ميکنم کساني که مسائل حقوقي رو ميدونند و يا از تجربه هاي کشوراي ديگه که با چنين فجايعي روبرو بودند، با خبرند، بايد راهي پيدا کنند تا خونواده هاي از دست رفته هاي اين قتل عام وارد عمل بشند و خواسته هاشون رو پي بگيرند.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی