پنجشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۴

بهنود:شانزده شهريور

شانزده شهريور
امشب ناگهان چشمم به تقويم افتاد، شانزده شهريور. مرغ دلم به بيست و هفت سال پيش رفت. در چنين شبی آخرين برنامه من در تلويزيون ملی ايران پخش شد، بعد از آن ديگر هرگز به آن جا راه نيافتم جز يک بار که حکايتی دارد.
آن شب، شب غريبی بود و ما که مشغول کار بوديم و من که به همه جا سرک می کشيدم به جهت حرفه ام، می دانستم که فردا چه خواهد شد. قرار بود حکومت نظامی که تا آن زمان تنها در اصفهان برقرار بود سراسری شود و به تهران هم بکشد. پيدا بود که نظاميان کارشان به راديو و تلويزيون خواهد افتاد. من کارمند راديو و تلويزيون نبودم مطابق قراردادی يک برنامه هفتگی تلويزيونی و يک برنامه سه ساعت هفتگی راديوئی می ساختم و خود اجرايش می کردم، اما با کارکنان سازمان نزديک بودم و خبر داشتم که بعد از رفتن آقای رضا قطبی شيرازه سازمانی که او خشتش را گذاشته بود، در حال از هم پاشيدن است و می دانستم که آن چه نظاميان خواهند خواست برای کارکنان اين سازمان تحمل پذير نيست. از همين رو حدس اين که ديگر راهی نخواهم داشت به آن رسانه دشوار نبود. از مدت ها قبل در صدد بوديم فضای باز سياسی اعلام شده را به نوعی راه دهيم و کارهائی هم کرده بوديم اما سيستم مقاومت می کرد و باز نمی شد. ما از سانسور به ستوه آمده و دنبال راه چاره ای می گشتيم. از جمله آن چه در اين رسانه منعکس نمی شد حوادث داخلی کشور بود. چنان که بعد هم که يکی در نوفل لوشاتو زير درخت سيب نشس همه دنيا از او خبر می دادند جز خود ما. در آن زمان فيلم های خبری توسط ماهواره روزی سه بار می رسيد و ضبط می شد برای استفاده در بخش های خبری. مدتی بود که هر روز فيلم هائی از نوفل لوشاتو ، بزرگ ترين ماجرای خبری جان بود. اما وقت رسيدنش معاون وقت سازمان با حضور خود در محل ضبط فيلم های ماهواره ای، آن فيلم ها را پاک می کرد تا به دست کسی نيفتد. همه راديو و تلويزيون های جهان از آقای خمينی خبر داشتند و در ايران هم مردم هر شب پای راديوها صدا و ييام های وی را می شنيدند که روزانه ده ها مصاحبه و سخنرانی می کرد، در سراسر کشور هم نمايندگان وی به کار ابلاغ اين پيام ها مشغول بودند اما تلويزيون در سکوتی مرگبار همان ترتيب هميشگی را ادامه می داد. همان خبرهای از پيش آماده بی خاصيت. اين ما را به عنوان کسانی که حرفه مان اطلاع رسانی است و با سانسور مخالفيم آزار می داد.
آن شب شانزده شهريور وقتی برايم يقين شد شب آخرست. موضوع را با همکاران و دوستان نزديکم در ميان گذاشتم عظيم جوانروح آماده تر بود برای خطر کردن. فرستاديم اعلاميه هائی را که در شهر پر بود جمع کردند. عکس هائی را که فراوان شده بود آوردند و در دفتری که برای انتشار يک مجله مخصوص محيط زيست [ سبز] داشتم همه را مرخص کرديم و عظيم عکس ها را به ديوار گذاشت، نور انداخت و فيلم گرفت و دارای سه چهار دقيقه فيلم از تصاوير کسی شديم که عکسش در همه نشريات عالم چاپ می شد و فيلم هايش همه جا پخش.
همچو شبی ، پنحشنبه شب بود، وقتی اين فيلم که پنهانی آماده شده بود در اول برنامه ای که آخرين بود پخش شد، در لحظه صدای فرياد کارکنان مراکز مختلف راديو وتلويزيون را که انگار مدت ها منتظر بودند تا به وظيفه حرفه ای خود عمل کنند می شنيدم از پشت شيشه اتاق فرمان. روی آن فيلم گفتم تصوير کسی را ببينيد که عکسش و پيامش همه جا هست. بدين گونه برای نخستين بار تصوير رهبر انقلاب از تلويزيون ايران پخش شد.. بقيه فيلم هائی که در برنامه گذاشته بودم هم همه از جنسی بود که ممنوع می نمود. از جمله اخباری از انقلاب نيکارگوئه. وقتی کارم تمام شد و از استاديو به در آمدم، نگهبانان دم در هم صلاح در آن دانستند که از در اصلی بيرون نروم و از همين رو با کمک دوستانم از سرازيری پارک شاهنشاهی آن زمان [ پارک ملت فعلی ] سرازير شدم و به خانه نرفتم که دست کسی به من نرسد فعلا. تدارک خروج از کشور را هم ديده بودم. خبر اين ماجرا به سرعت توسط پرويز رائین نماينده آسوشيتدپرس به جهان مخابره شد. شب را در فکر سفری به خارج گذارندم. چنان که در روزهای بعد هم قصدم رفتن بود و مقصدم نوفل لوشاتو، می خواستم در جائی که خبرنگاران همه عالم جمع بودند حاضر باشم. اما صبحش ديدم خبری نشد. چنين بود که نوارها را بار زديم با علی فرهادی و محمد رضا و همکاران هميشگی دوباره راهی سازمان شديم و برنامه راديوئی ظهر روز هفتم را شروع کرديم به پخش. هنوز خبری نبود. در وسط برنامه خانم تاج نيا رسيد که خبر بخواند و خبر اولش اعلام حکومت نظامی بود، به اسم ارتشبد عبدالعلی اويسی فرماندار نظامی که رسيد تپق زد. ما در زير زمين پخش راديو بوديم و خبر از بيرون نداشتيم که تلفنی شد از دوستی که حالا نيست . اول او خبر داد و بعد سياوش کسرائی شاعر، زنده يادش. سياوش هيجان زده بود و صدايش می لرزيد از آن چه می گفت " هزاران تن کشته شده اند در ميدان ژاله". در آن زمان ارقام چند برابر می شد مدام. ما موسيقی حکومت نظامی پخش کرديم وجمعه خونين فرهاد را که پخشش ممنوع بود. از صمد بهرنگی گفتم و از شاملو شعری خواندم. که اين ها همه از ممنوعيات بودند. ساعت سه شد که از استاديو بيرون آمدم اولين تانک به جلو جام جم رسيده بود و ما خم شده در صندلی عقب ماشين در حال گريز. اين آخرين بار بود. که در مقابل صفحه اين جادو و آن ميکروفن ظاهر شدم در ايران.
حالا که فکرش را می کنم برای همه آن کاری که برای بهتر شدن آن برنامه ها می کرديم دلم تنگ است. برای گريز از پرداختن به اخبار داخلی که بدون سانسور نمی شد "تيتراول" را با اجازه آقای قطبی به مسائل خارجی اختصاص داده بودم. تا آن زمان تنها دو يا سه بار از اخبار ايران گفته بودم. برای تدارک اين برنامه گاه در طول هفته ناگزير برای يک يا دو روز به جائی از دنيا می رفتم فيلمی می گرفتم مصاحبه ای می کردم و به سرعت برمی گشتم و جز دوباری که گير افتادم و به پرواز نرسيدم و گوينده خوش صدا و با سواد فريدون فرح اندوز به جايم برنامه را اجرا کرد در تمام آن چهار سال، هر جا که بودم خود را رسانده بودم. گاهی کشنده می شد کار. اما تصورمان اين بود که داريم سطح کارحرفه ای را به استانداردهای جهانی نزديک می کنيم. که چنين هم شده بود اگر مزاحمت سانسور نبود چيزی از رسانه های جهانی کم نداشتيم. چنان که فيلمی که سال قبلش با چه خون دلی از مناسک حج گرفته بودم با دوربين پنهانی، هنوز در اذان پخش می شود و بعد بيست و هفت سال بهتر از آن تصوير ندارند. که بر سر آن فيلم من و نبوی فيلمبردار خبری خوب و آگاه نزديک بود سرمان را به شرطه سعودی بسپاريم در مسجدالحرام که می گفت لاکامرا، يعنی دوربين نه.
در آن زمان چون روزهای خبری داغ انقلاب بود و مدام خبرنگاران معتبر بين المللی در تهران و گزارش های ما را هم جهان با ميل می خريد، گرم بوديم. اين کمبود را حس نکردم. تا سال بعد که به مجله تهرانمصور هم که به راه انداخته بودم، بعد سی شماره ديگر اجازه چاپ ندادند. اين سلسله قطع شد برای پانزده سال. يادش به خير کاوه گلستان که همه جا با من بود. وقتی معلوم شد که ديگر هيچ کاری نمی گذارند بکنيم، مانند مرغ سرکنده شده بود. من رفتم به آپارتمانی دربرج لاله و در بستم که برای چندمين بار دستگير نشوم و در آن جا نشستم به نوشتن کتاب. هزار صفحه از سيد ضيا تا بختيار در همان عزلت نوشته شد. و هم اسکلت 275 روز بازرگان و کشته گان بر سر قدرت. حتی اين سه زن را هم در همان زمان شروع کردم. با فضای مانوسی که صبيره ساخته بود و صفائی که داشت. حالا هم کار نمی توانستم کرد، مانند همه همکارانم و هم ممنوع الخروج شده بودم. همه دوستان و همکاران باذوق تر و کاری تر از من از کشور آمده بودند بيرون. اما من به خود گفته بودم می مانم. و عهد کرده بودم تنها زمانی که بيم جان باشد ترک کنم ديارم را. به مادرم قول داده بودم که او را تنها نگذارم.
هر چه روزگار گذشت از اين که نهراسيده بودم و در شهر زير بمباران و در شهر جنگ و زندان مانده بودم شادمان تر شدم. بايد سال ها صبر می کردم تا محمد خاتمی در وزارت ارشاد باشد و با بودنش انتشار مجله آدينه ميسر شود. و بعد مدتی صنعت حمل و نقل، و ... کتاب هايم اجازه پخش گيرند. و پانزده سال بعد که خودم هم اجازه خروج گرفتم. اول بار که از کشور خارج شدم يکراست به خانه مهدی خانبابا تهرانی برادر عزيز رفتم که خانه اش مامن ما در وطن غريب ها بود وقتی به خارج می آمديم. همو اول کسی بود که مرا گفت چه خوب که نيامدی به خارج. چهل و هم پنجاه سالگی ام گذشت. و چون چند سال قبل ناگزير به ماندن شدم در خارج. باز اين آقامهدی بود که می گفت برو. زندان را هم تحمل کن، اما از آن خاک دور نشو.
اما اينک که دارم اين خاطرات را به ياد می آورم ديگر سه سال شده است – مانند برق و باد گذشت – که زير آن آسمان آبی نخفته ام. چيزی به شصت سالگی نمانده است. ما را به سخت جانی خود اين گمان نبود.
بايد به مادرم تلفنی بکنم. انگار امروز بود روز هفدهم شهريور، نگران شده بود که مبادا در ميدان ژاله بوده باشم. نه مادر می شنوی که در راديو هستم. نکند شما هم برنامه مرا نمی شنويد. پاسخم داد: چرا اما اين حرفا چيه می زنی خطر نداره. می ترسيد مبادا مثل همان روزها که به ملاقات پدرم به فلک الافلاک می رفت مجبور شود مرا هم در لباس زندان ببيند. دلگرمی اش دادم: نه بابا کی به من کاری داره . من کاری نمی کنم . می نويسم بابام سياسی بود. مرا چکار به سياست . من فقط می نويسم.. تا جان دارم و تا توانی هست. می نويسم،يا چنان که در ابتدای کتاب يادداشت های زندان [ در بند اما سبز] نوشتم :
تا زمان دارم تا زمين پيداستتا صنوبر هست – يا به قول شاعر کاشان شقايق هست –تا صدايت می توانم زدتا يکی در کوچه می خواند.تا کسی ياد مرا – در آينه کوچک و محو خاطرش محفوظ می داردتا ترا دارم – ای هميشه در دلم بيدار

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی