چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۹

خانه مان آتش گرفته

دوشنبه ۲۹ آذر ۱۳۸۹

خانه مان آتش گرفته

وقتی خانه ای آتش می گیرد ، اهل خانه ، کوچک و بزرگ ، زن و مرد ، بر پا می خیزند و فریاد می زنند : آتش ...آتش و همه کاری می کنند برای خاموش کردن آتش . ما باید یاد بگیریم چگونه آتش را به کمک یکدیگر، همگی خاموش کنیم . مسجد امام حسین در شهر چابهار خانه ماست که آتش گرفته ، شهری بندری در کنار خلیج عمان در استان سیستان و بلوچستان است ، با پاکستان و افغانستان هم مرز است ، یکی از کم توسعه ترین و فقیرترین مناطق ایران است . گروه سنی مسلح جندالله آتش بیار معرکه است وظاهرا با نیروهای دولت ایران در جنگ است و به این بهانه خانه ما را آتش می زند و در آخرین اقدام ، مردم محروم این شهر را به خاک و خون کشیده است .

اتش را چگونه خاموش می کنند ؟ دیری است شاهد شده ایم بر اینکه ریش سفیدهای بر نشسته بر مسند قدرت ، آتش را با آتش به صورت مقطعی و موقت خاموش می کنند و همه کسانی را که می توانند به کمک یکدیگر و به کمک ریش سفیدها آتش را خاموش کنند ، چنان از خود رانده اند که امیدی نیست به جلب همکاری آنها . همکاری موکول می شود به جلب اعتماد مردم ، همان که دیری است از کف رفته است . مردم در این منطقه امید خود را برای آنکه در پناه دولت متبوع به رفاه و امنیت برسند از دست داده اند ، به علاوه از آنسوی مرزها سر و کارشان با باندهای جهانی قاچاق مواد مخدر است که گاهی از ناچاری و فقر و بدبختی ، ریزه خوار آنها می شوند و امنیت انسانی شان که سزاوار آن بوده و هستند بیشتر به خطر می افتد . زشت ترین صحنه ای که پیاپی پس از آتش گرفتن خانه مان در رسانه ها می بینیم عکسهای جوانانی است که تازه پشت لب شان سبز شده و با غرور در برابر دوربین عکاسی در حالی که مواد منفجره را به سینه و دور کمر بسته اند ، نگاه می کنند . جندالله این عکس ها را پس از هر واقعه انتشار می دهد تا قدرت شیطانی خود را به رخ بکشد و بگوید می تواند برای جوانهای دوستدار ریگی و همکاران آنها کار آفرینی کند و شغل عملیات انتحاری را به آنها پیشکش کند . پس از هر واقعه تکه های بدن این جوانان با تکه های بدن قربانیان چندان در هم می آمیزد که مشکل بشود آنها را از هم جدا کرد . ادعا این است که با دولت ایران سر جنگ دارند و واقعیت این است که تروریسم را توجیه می کنند و با اصل حیات و حق حیات مردمی که در جنگ بزرگترها و ریش سفید های شیعه و سنی نقشی ندارند ، بازی می کنند و زندگی جوانان سنی و فقیر و بیکار را که جندالله آنها را به بازار کسب و کار خود فرا می خواند بر باد می دهند . بازاری که خون این جوانهای بیکار و جویای کار و گرسنه ، آن را تغذیه می کند لحظه به لحظه پر رونق می شود .

جندالله در خلاء تا به این اندازه فربه و وقیح نشده . این سوی مرز دستهائی در کار بوده و هست تا مردم محروم و مرزنشین را که از هر سو خطر محاصره شان کرده است ، جان به سر کنند و چون نمی توانند و نمی خواهند از آن پول هنگفت نفت سهمی عادله به آنها اختصاص بدهند ، هر چند یک بار چوبه های دار بالا می برند و جوانانی را اعدام می کنند با این مژدگانی به ملت ایران که در کار برقراری امنیت ملی ، سخت کوش و بی وقفه عمل می کنند . آمار اعدام ها در این مناطق ایران جا نمی گذارد تا احساس کنیم دولت متبوع در بند امنیت ملی است . جائی که امنیت انسانی انکار می شود ، امنیت ملی مفهوم از دست می دهد و هرکس بتواند شکم خود یا فرزندش را سیر کند ، بی خیال امنیت ملی دست به هر کاری می زند . بنابراین جندالله یا گروههائی از نوع آن را نمی شود بدون ارزیابی نقش های منفی و ضد امنیت ملی که دولت ایران در مناطق فقیر و محروم ایران ایفا می کند ، باز شناخت . مگر می شود انسان در خانه خودش امنیت نداشته باشد ، خورد و خوراک نداشته باشد ، آب و مدرسه و شغل و امکانات درمانی کافی نداشته باشد ، زندگی خصوصی نداشته باشد ، آینده نداشته باشد و هنگام واقعه برای خاموش کردن آتشی که آن خانه را به نابودی می کشد با جان و دل به پا خیزد و آتش را خاموش کند .

باید در مفاهیم کهن که درون ذهن هریک از ما رسوب کرده و غلبه بر آن آسان نیست ، تجدیدنظر کنیم . همان اندازه که تروریسم را محکوم می کنیم ، لازم است اثرات اعدام های سیاسی به بهانه امنیت ملی را بررسی کنیم . ادامه این وضعیت ، جندالله و نظائر آن را تقویت می کند و صرفنظر از تاکید برتعارض با مبانی حقوق بشری ، از باب امنیت ملی هم قابل انتقاد است . این اعدام ها به نفع دستجات و گروههائی که ایران را ناامن می خواهند مصادره می شود . دولت ایران نمی تواند نسبت به مرزنشین های محروم و سنی از هر نظر تعدی کند و نان و آب و کار و معتقدات دینی و مطالبات فرهنگی شان را پشت گوش بیندازد و از آنها همکاری برای خاموش کردن آتش بخواهد . آنها آتش را به کدام امید باید خاموش کنند . با کدام انگیزه ؟ خواسته دولت از شهروند در شرائطی که شهروند حتی سهم مناسبی متناسب با حق نان و آب از بودجه دولت ندارد ، البته به سنگ می خورد . این درجه از بی مسئولیتی در برابر مرز نشین های محروم ایرانی تازگی ندارد . در دوران شاه نیز که پول نفت چهره کشور را در جاهائی عوض می کرد ، اهالی سیستان و بلوچستان از آن بهره ای نمی بردند . فروش فرزندان دختر غم انگیزترین قصه آن روزگار بود . جمهوری اسلامی که بهبود وضعیت مستضعفین را در بوق و کرنا دمید ، همین که از نیروی اقلیت سنی و محروم مرزنشین استفاده کرد ، تغییر و بهبود در وضعیت رفاهی و فرهنگی آنها را در دستور کار قرار نداد و با افزایش اعدام های سیاسی که در سالهای اخیر زیر پوشش رویاروئی دولت ایران با گروه تروریستی جندالله ، پیاپی اجرا می شود ، احساسات مردم در این منطقه را چندان جریحه دار کرده که نمی توانند از ته دل بگویند ، کشتار دولتی خوب است و کشتار جندالله بد است .جنایت جنایت است . در آن منطقه که بخش مهم و حساسی از خانه ماست و به چشم می بینیم که آتش گرفته است ، کشتار بد است ، اعدام بد است ، تحقیر هموطنان سنی ما بد است ، گرسنگی مردم در شرائطی که ایران پول نفت را در جهان پخش و پلا می کند بد است ، ورود مداخله آمیز به مساجد اهل تسنن و تاخت و تاز بر آزادی های دینی و فرهنگی آنها بد است . تحقیر مولوی ها بد است و بیزاری می آورد .تروریسم در این محیط نشو و نما می کند .

باقی می ماند تامین رفاه و رفع تبعیض و کار آفرینی و ایجاد مدرسه و دانشگاه و تاسیس کارخانه و تامین آب و تفویض مشاغل کلیدی به مردم محروم سیستان و بلوچستان که خوب است ، اما خوب ها بکلی فراموش شده است . این فراموش شده ها را البته تروریست های مدعی حمایت از اهل تسنن به کار می گیرند و با مغز شوئی جوانهای سنی و القای این دروغ به آنها که می خواهند انتقام ظلم شیعه به سنی را بگیرند ، قطار فشنگ و مواد منفجره به کمرشان می بندند . این تازه آغاز کار است و اگر دولت ایران به صورت ضربتی بودجه بزرگی را به تامین رفاه این مردم اختصاص ندهد ، صدها ریگی از چوبه دار پائین می آید . آیا جنگ با گرسنگی و محرومیت کم خرج تر است یا جنگ با انواع جندالله ؟ به نظر می رسد دولت ایران همین جنگ خانمان برانداز را که آتش به خانه مان زده دوست تر دارد تا جنگ با فقر و بیکاری و سرکوب و اعدام . از ثمرات شیرین رفع محرومیت و جذب قلوب اهل تسنن و ابراز احترام به مولوی ها غافل است و شاید اساسا ریش سفیدهای حکومتی در ایران هنوز درک نکرده اند که دست بالای دست بسیار است و نباید با آتش بازی کرد و نباید برای ظهور و رشد انواع جندالله زمینه سازی کرد . هنوز دیر نشده و از حکومتی که دیگر قانون اساسی ندارد ، ولی البته ریش سفید دارد استدعا می کنیم به اعدام سیاسی در این بخش حیاتی از خانه ما پایان بدهند . باورهای دینی این مردم را احترام بگذارند و ایران را به دست خود به دشمن نسپارند . بزرگترین دشمن فقر و بیکاری و تخقیر و توهین است که آتش را تیز می کند . این سرزمین صاحب دارد و ریش سفید ها دارند با آن کاری می کنند که در آینده ملت ایران از یک خدابیامرز زبانی هم محروم شان می کنند .

ملی مذهبی سازی جبهه اصلاحات

دوشنبه ۲۹ آذر ۱۳۸۹

ملی مذهبی سازی جبهه اصلاحات

وقایع و تحولات پس از انتخابات ریاست جمهوری سال گذشته، آرایش نیروهای سیاسی در فضای رسمی کنشگری سیاسی را چنان متحول ساخت که می توان از بیست و دوم خرداد هشتاد و هشت به عنوان یک فصل ممیز تاریخی نام برد. فصل ممیزی که هم جنس نیروها و فعالان سیاسی رسمی را متحول ساخت و هم جنس حکومت را بسیار متفاوت تر قبل کرد.

شاید بتوان گفت هم فعالان سیاسی و مدنی و هم حکومت را در جایگاه و نقش واقعی خود قرار داد؛ جایگاه و نقشی که برخاسته از ماهیت مطالبات، ارزش ها و آرمانهایی است که هر یک ادعای نمایندگی آنرا برای خویش قائلند.

اگر انتخابات ریاست جمهوری سال گذشته را مبداء تحول و عیان شدن فصل تازه ای از نگاه حکومت به سیاست و سیاست ورزی بدانیم، حال پرسش این است که موضع جبهه اصلاحات در قبال انتخابات های آینده در جمهوری اسلامی چیست؟ به طور مشخص جبهه اصلاحات قصد دارد با چه گاردی با انتخابات مجلس شورای اسلامی در سال آینده و انتخابات ریاست جمهوری در سال پس از آن مواجه شود؟

نوع مواجه جبهه اصلاحات با انتخابات های آینده در جمهوری اسلامی پیش از هر چیز به تعریف اصلاح طلبان از جایگاه و موقعیت کنونی شان بستگی دارد. تنها پس از چنین تعریفی است که می توان از جهت گیری در قبال رویدادهای آینده و از جمله انتخابات های پیش رو سخن گفت.

آیا اصلاح طلبان کماکان خود را جناحی در جمهوری اسلامی تلقی می کنند؟ اگر پاسخ آری است آیا حاکمیت نیز چنین نقش و جایگاهی را برای آنان قائل است؟ به راستی از نگاه حاکمیت، جایگاه و نقش مطلوب جبهه اصلاحات (به عنوان نیرویی که حامل برخی ارزش های مدرن و لیبرال در جمهوری اسلامی بود) چه نقش و جایگاهی است؟

به نظر می رسد پس از انتخابات سال گذشته پروژه ای از سوی حاکمیت در حال اجرا شدن است که می توان آنرا "ملی – مذهبی سازی جبهه اصلاحات" نامید.

بی تردید حکومت، جبهه اصلاحات را به عنوان "جناحی در حاکمیت" دفع نموده است و قطعا دیگر در سناریوهایش ایفای چنین نقشی را برای آنان متصور نیست. گرچه فرض محال، محال نیست اما تسلط دوباره اصلاح طلبان بر نهادهایی چون دولت و مجلس در آینده محال به نظر می رسد.

اصلاح طلبان دیگر دفع شده اند و آنچه از آن تحت عنوان جذب حداکثری نام برده می شود، صرفا قرار دادن اصلاح طلبان در موقعیتی است که نیروهای ملی – مذهبی در سی سال گذشته در آن موقعیت قرار دارند.

جناح حاکم اگرچه اصلاح طلبان را از حکومت بیرون رانده است اما قطعا قصد ندارد آنان را تا آنجایی هل بدهد که در کنار اپوزیسیون قرار بگیرند. بهترین وضعیت برای حکومت آن است که اصلاح طلبان تا آنجا هل داده شوند که در سمت راست نیروهای ملی – مذهبی بایستند.

اما وضعیتی که از آن تحت عنوان "ملی – مذهبی شدن" نام برده شد، چگونه وضعیتی است؟ در توضیح باید گفت، موقعیت و وضعیت نیروهای ملی – مذهبی در جمهوری اسلامی یعنی: برخورداری از حداقلی از حقوق سیاسی (از قبیل برگزاری نشست ها و جلسات درون گروهی، حضور محدود و کنترل شده در فضای عمومی از قبیل سخنرانی در دانشگاه ها و برخوداری از امکان انتشار نشریه مشروط به آنکه به رسانه ای اثر گذار بر افکار عمومی بدل نشود) منهای حق حضور در حاکمیت.

به بیان بهتر به زعم حاکمیت در حد فاصل بین نیروهای خودی (طرفداران انقلاب) و نیروهای غیر خودی (ضد انقلاب)، فضایی نیز برای نخودی ها تعریف می شود که در سی سال گذشته نیروهای ملی – مذهبی در آن فضا زیست نموده اند و قصد حاکمیت بر آن است که از این پس جبهه اصلاحات نیز در این فضا ادامه حیات بدهد.

اما موضع جبهه اصلاحات در قبال این تصمیم جناح حاکم چیست؟ به راستی اگر اصلاح طلبان این نقش تازه را پذیرفته اند و قصد دارند با ایستادن در میانه خودی ها و غیر خودی ها به فعالیت و حیات سیاسی ادامه بدهند بهتر نیست در حالی که هم چون سایر نیروهای دموکراسی خواه از حق حضور در حاکمیت محروم هستند به عنوان بخشی از فعالان دموکراسی خواه در مواجه با انتخابات های آینده به صورت راهبردی و نه تاکتیکی از مفهوم "انتخابات آزاد" به معنای دقیق کلمه، دفاع نمایند؟

فرهنگ شب و امید

سه شنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۹

فرهنگ شب و امید

چه رنگ پریده ای دارد این قاضی.سردی ترس از همین چند خط که می نویسند و جار می زنند پیداست. بیست سال، ده سال، پا نزده سال. انگار هر چه احکام رابه دورتر پرتاب کند و زمان را فراتر از امروز بحران و آتش ببرد، امن تراست. سالهای دو رقمی حکم، یعنی ما هستیم تا سالها. آرزویی که دارد و دارند. اما آن انتهای دالان تاریک روحش که به بن بست بی انصافی می رسد، از این خیال وحشت انگیز که 20 سال بعد چه بر سر او و حکم و رییس و رهبر و حکومت خواهد آمد می لرزد و می گریزد. شب دراز است اما اگر یلدا هم باشد به سپیده می رسد.

شب با شکوه یلدا، نگاه کردن به گام امیدوار صبح است، بلندترین شب سال در عمق زمستان در پشت پنجره خانه های شیروانی شمال و برجهای تهران و کناره زاینده رود و بهمن شیر می گذرد. نمادهای ایرانی که با چهار فصل خوگرفته و با خشکسالی و سرمای زمستان و استبداد حاکمان در آویخته است، حتی در آرامترین هم نشینی ها، نشانی از اعتراض دارند و امیدی به تحول. در همه سالهای دهه شصت، آن وقت که نظام اسلامی رادیو و تلویزیون متروکه اش را ساعت 10 شب تخته می کرد و بانگ خواب باش می زد، باز این شب یلدا دردسری بود، نه رسمیت داشت و نه اصلا در گفته مسوولان یقه بسته می آمد. بااین همه در خانه ها چراغش روشن بود. انار و خنده و حافظ. شب یلدای ایرانی آنچنان شاد نیست که به خوشی های کریسمس طعنه زند، در خیابانها چراغانی نمی کنند. آمدنش را تنها می شود با قاچهای هنداونه دید و انارهای دانه دانه و گلهای قالی. طبیعت است و کنج خانه و حضور حافظ. قرار است بزرگترها از عمر رفته بگویند و راه طی شده و کوچکترها خیال عشق های نیامده را پر دهند و زیر چشمی حافظ را بپایند که غماز نشود و در تفالی خبر از یار ندهد. روزگار ما از یلدایی به یلدایی می رود. فرهنگ شب و امید، ایمان به فردایی که خواهد آمد و شبی که می گذرد با همه سردی و خلوتی کوچه ها.

این حافظ خوانی میان ازدحام دنیای مجازی و امواج ماهواره و عربده های جمهوری اسلامی، معجزه شاعر ساحری است که مثل قنات هشتصد سال راه آمده و امشب اینجاست. یا تاریخ ما تکان نخورده یا خواجه قدم رنجه کرده. هر چه هست کسی غزلی بی امید یاد ندارد. حالا نه همه آن طور که: "مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید". قهرمان را بگذاریم بر طاقچه قصه. اما این غزلها و خواندنش و تفالش تکثیر روشنی است که در خانه های ایرانی چشمک می زند و هنوز صبح نشده شب را ستاره باران می کند. شباهت روزگار ما به دوره حافظ کم نیست. از آن امیر مبارزالدین بگیر، که نشسته بر سجاده حکم اعدام می داد تا تیمور که بعدتر آمد و طومار همه را پیچید. واعظانی که جلوه بر منبر می کردند. شک عمیق حافظ به هستی که در جان ایرانی سالهاست، چنگ انداخته و صداقت از دست رفته که فریاد رند شیراز را به آسمان می برد: "کو همدمی". عشق و سیاست و دین و فلسفه. روح پیچیده ایرانی جای گرفته در فشرده ترین و فرارترین غزل روی زمین. امشب وقت حافظ است. گاهی فکر می کنم آرزوی حافظ چه قدر دور و دراز است و چه قدر راه رفته ایم و این سادگی دست نداد:

دو یار زیرک و از باده کهن دو منی / فراغتی و کتابی و گوشه چمنی.

به همین سادگی، همه چیز پیچیده شد. حتی در همین غزل وضع خراب است و ویران، انگار احمدی نژادهای تاریخی ما، در شیراز می تاختند:

زتند باد حوادث نمی توان دیدن در این چمن که گلی بوده است یا سمنی

اما باز هم نشانه های زندگی هست هنوز، در همین شب، میان زلزله و یارانه و کودتا :

از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی

وبازاین همه امید در راه است و یلدا صبح را می بوسد:

به صبر کوش تو ای دل که حق رها نخواهد کرد

چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی

قاضی ترسیده ما، همچنان حکم می دهد ده سال، بیست سال، هزار سال، دست لرزیده اش می نویسد و منشی خطش را می دزد و به پاسدار و برادر گمنام می دهد. اوین پر است از صبح، یلدا می گذرد.

رمز گشایی یا راه گشائی؟

سه شنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۹

رمز گشایی یا راه گشائی؟

تاریخ و سرنوشت بهائیت و انجمن حجتیه رازالود و پیچیده در افسون و افسانه هاست. آیا بهائیت ساخته سازمان اطلاعاتی انگیس است و یا انجمن حجتیه در نهان به سازمان های فراماسونی می رسد؟

راز گشائی این پرسش های ترسناک سخت دشوار می نماید. شاید آینده و تاریخ به آن پاسخ مثبت بدهد، شاید هم از پس ابرهای سیاه توطئه و تفتین حقایق بسیار ساده ای سر بر آورند؛ بهائیت دومین دین ایرانی باشد و انجمن حجتیه سازمانی اعتقادی درمیان صدها سازمان عقیدتی برخاسته از اندیشه شیعی.

رصد بهائیت و انجمن حجتیه در شرایط کنونی ایران، نیاز به رمز گشائی ندارد. بایک نگاه ساده می توان دید:رهبران بهائی درخطر اعدامند و رهبران انجمن حجتیه یاران نزدیک آیت اله خامنه ای. شبکه گسترده ومخفی حجتیه تنها از حق فعالیت علنی محروم است و بهائیان ایران تنها اجازه دارند نفس بکشند. بهائیان مانند انجمن حجتیه دخالت در سیاست را رد می کنند، اما شبکه وسیع حجتیه حق دارد علیه بهائیان هر کاری بکند از تبلیغ تا استفاده ازانواع منطق های کوبنده و برنده و شاید هم کشنده.

از منظر ایدئولوژیک انجمن حجتیه شاخه تناوری از حکومت جمهوری اسلامی است. چندان تناور که رهبران اصلی اش رهبر جمهوری اسلامی راسخت دراغوش می کشند، برخی از یاران قدیمی آن نزدیکترین مشاوران آیت اله خامنه ای در مهمترین امورند؛ و اعضایش که "تحصیل کرده، تکنوکرات و از طبقه متوسط به بالا هستند..." و از "شیوه های مدرن سازماندهی و آموزشی" استفاده می کنند، در سراسر بدنه نظام حضور دارند. بدین ترتیب آیا شکی دراین گزاره هست که انجمن حجتیه بازوی ایدئولوژیک و نیرومند حاکمان ایران است؟

بهائیت درست برعکس، دشمن نظام تلقی می شودو برخلاف حجتیه در تمام حیات جمهوری اسلامی زیر شدیدترین سرکوب ها قرار داشته و دارد. در سراسر تاریخ سی ساله جمهوری اسلامی حتی یک گزارش وجودندارد که کسی به یک عضو انجمن بالاتر از گل گفته باشد. ودر تمام این ایام ارگان های جمهوری اسلامی هزاران بهایی را دستگیر کرده، ازمیهن خود رانده و تا انجا پیش رفته اند که به صرف اعتراف به بهائی بودن از حضور دانشمند برجسته در صحن دانشگاه و هنرپیشه درجه یک برصحنه تئاتر جلوگیری کرده اند.

حتی در متونی که موضع مخالفت با انجمن حجتیه ندارند ودرهمین روزها انتشار یافته به صراحت تمام آمده است: "در اواخر دوران شاه نفود انجمن در محافل بهائی آنچنان گسترش یافته بود، که برخی از مبلغان بهائی از نفوذی های انجمن حجتیه بودند... این خصلت شبه امنیتی نه فقط در حوزه فعالیت عملی بلکه حتی در امور آموزشی وتلاش های نظری این انجمن هم دیده می شود... انجمن حجتیه در اواخر دوران شاه و هنگامی که قطار انقلاب راه افتاده بود، موضعش را تغییر داد و به تایید انقلاب اسلامی پرداخت. پس از پیروزی انقلاب و مخالفت صریح جمهوری اسلامی با بهائیت و در نتیجه در تنگنا قرار گرفتن این اقلیت مذهبی باعث شد تا انجمن حوزه فعالیتش را به مبارزه با کمونیسم گسترش دهد.."

با توجه به این سابقه، به سختی می توان باور کرد که موعود گرایی دارو دسته احمدی نژاد "سفارش مقام ولایت" باشد و انجمن حجتیه مستقل و براساس اعتقاد عمل کند. نمی توان فعالیت انجمن حجتیه را به "مماشات" و "نکات منفی" تقلیل داد.

از نگاه حقوق بشری انجمن حجتیه مانند کل نظام جمهوری اسلامی ناقض حقوق اولیه شهروندی و حتی بدتر مجری آن است.

تنها نگاه ایدئولوژیک است که خواسته و ناخواسته از دیدگاه حقوق بشری فراترمی رود. بهائیت را درحد "فرقه مذهبی" می نشاندکه تنها یک آب شسته تر از"فرقه ضاله" است- و راه رابرای دشمن تاریخی آن بازمی کند.

رمزگشائی گروههای سیاسی و عقیدتی کار تاریخ ومورخ است. فردای ایران از این مسیر نمی گذرد. از نگاه انسانی، ملی و حقوق بشری همه ایرانیان با هر اعتقاد وسلیقه و اندیشه برابرند. بهائی و امام زمانی و کمونیست و مسلمان و مسیحی و... باهم برابرند. هیچ گروهی نمی تواند با تکیه زدن بر دولت جابر، گروهی دیگر را براند ومحکوم کند.

انجمن حجتیه تابراین مسیر می رود، دشمن حقوق بشر است و نه راز گشائی ثمری خواهد داد و نه راهگشایی به نتیجه خواهد رسید.

پانویس

عبارات در گیومه همه برگرفته از مقاله رمز گشایی از افسانه انجمن حجتیه نوشته علی افشاری

جراحی حذف هاشمی

سه شنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۹

جراحی حذف هاشمی

به عملیات شبه هدفمند کردن یارانه ها می گویند جراحی بزرگ، و هفته پیش زمانی که سرانجام با تاخیری نه ماهه، دولت اعلام داشت که اجرای قانون را آغاز می کند، نوشتند روز تاریخی، روز بزرگ، و احمدی نژاد خودش را مانند همیشه به قدیسان گره زد و گفت پولی که دولت به حساب مردم ریخته پول امام زمان است، تا از مردم خواسته باشد برای دریافت هشتاد و یک هزار تومان ها به بانک هائی را که دچار کمبود شدید منابع مالی هستند، هجوم نبرند. اما روز بزرگ و جراحی بزرگ در پیش است. و این دیگر سیاسی است، سیاسی صرف.

به گمانم از روی شواهد می توان گفت که کلید پروژه حذف هاشمی در شب یلدا از دست کلیددارانش افتاد. و برخلاف آن ها که تصور می کنند هاشمی هم یکی است مانند دیگر همراهان بزرگ جمهوری اسلامی که تا به حال حذف و هضم شده اند، باید گفت ماجرای حذف هاشمی بزرگ تر از حادثه حذف آیت الله شریعتمداری و هم حذف آیت الله منتظری است. اول و مهم این که گرچه آقای منتظری زمان حذف، قائم مقام رهبر بود که شغلی است به هر حال سیاسی، اما پایه و اهمیت او و آیت الله شریعتمداری فقط به پایگاه مذهبی شان بود. در مورد هاشمی چنین نیست. او مدعی پایگاه مذهبی نیست و اگر اهمیتی دارد برای این است که فردی اجرائی است و از میان بازماندگان گارد اول انقلاب اسلامی، کس به اندازه او در خوب و بد حکومتی که بعد از انقلاب بنیان نهاده شد سهم ندارد.

هاشمی رفسنجانی نزدیک ترین فرد به آیت الله خمینی بود و تمامی شواهد حاکی است که گوش بینان گذار جمهوری اسلامی به کس به اندازه وی بدهکار نبود. از همین رو تا زمانی که خود را برای سومین بار نامزد ریاست جمهوری نکرده بود، مدت مدیدی نفر اول و بعد از آن هم شریک اول حکومت بود. وقتی این را از کف داد که نامزد انتخاباتی شد که حالا کشف شده است برایش نقشه های بزرگ توسط آدم های بزرگ کشیده شده بود.

شواهد بسیار حاکی است که از دید آیت الله خمینی، هاشمی مغز متفکر نظامی بود که بنیان نهاد و قبای ریاست شورای تشخیص مصلحت نظام برای او دوخته شد، آن شورائی که باید خلاف شرع و قانون اساسی [با تصویب شورای نگهبان] را هم برای ماندن و مصلحت نظام مجال عبور می داد.

حالا کشتی هاشمی رفسنجانی نزدیک کوه یخی شده است که سرش از مقاله کیهان [نوشته نماینده و مشاور رسانه ای رهبر جمهوری اسلامی] در روز چهارشنبه اول زمستان سی و دومین سال انقلاب بیرون زد. یا هاضمه جمهوری اسلامی که تا بینان گذار جمهوری زنده بود، چنان کارآ و قدرتمند بود، این سنگ بزرگ را هم می بلعد و یا در گلویش گیر می کند. برای درک این زمان زیادی نمانده است. در هر دو حالت ماجرا بدون عارضه نمی ماند. چرا که الان هاشمی دیگر آن نیست که از نظرسنجی دستگاه اجرائی شورای نگهبان [به ریاست سید محمد جهرمی و معاونت محمود احمدی نژاد] بیرون آمد که مدعی بود او بیش از هر کس در بین جمعیت کشور مخالف و بدگو دارد. در این فاصله هشت ساله اتفاقات مهمی افتاده و از جمله این که نهضتی بزرگ، رییس مجلس خبرگان را بالامقام ترین مدافع خود دیده است.

از جمله دیگر حواشی و عوارض حذف هاشمی، بیت آیت الله خمینی بنیان گذار جمهوری اسلامی است، که در ده دوازده سال اخیر که با تهاجم پنهان و آشکار یک جناح مورد حمایت روبرو شد، هاشمی را کنار خود داشت. این که احمد خمینی و حتی همسر آیت الله درگذشته اند چندان تغییری در صورت مساله نمی دهد. آنان که وفاداری به نظام را در وفاداری به بینان گذارش می بینند، راحت نیست که مانند احمدی نژاد به آن جا پشت کنند.

می توان با مفسران همصدا شد و باور کرد که بعد از سه چهار سفر رهبر جمهوری اسلامی به قم و ملاقات ها با مراجع و اساتید آن شهر، دیگر رمقی در بزرگان دین نمانده که با آن از یار قدیمی و اشنای خود دفاع کنند. اما اصلاح طلبان و فرزندان خلفشان سبزها اینک باور دارند که طناب دار با حذف هاشمی به گردن آن ها نزدیک می شود.

به نظر می رسد آن پیام که پشت خشونت های جاری بر محترمان اصلاح طلب بود، آن سخت گیری هائی که در این یک سال علیه هر مخالفی به کار برده شده، آن بی حرمتی که در مناظرات تلویزیونی مبارزات انتخاباتی ظاهر شد و هر احترامی را از میان برد، آن احکام بی منطق که از دادگاه ها به در آمد، و آن چشم بستن بر ظهور نوعی پوپولیزم خطرناک فاشیستی، همه دارای مبنائی بود.

کار بزرگی در پیش دارد حکومت که با حذف هاشمی تمام نمی شود.

حقوق بشردر ایران فقط سکینه نیست!

سه شنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۹

حقوق بشردر ایران فقط سکینه نیست!

نقض حقوق بشر در ایران بر همان پاشنه ای می چرخد که تا به امروز می چرخیده است. بنابراین باید تمام 365 روز سال در ایران، روز حقوق بشر باشد. هم چنان که در تمام 32 سال پس از انقلاب و حتی قبل از انقلاب، همه روزها، روز حقوق بشر بوده است

کشورها و سازمان های زیادی هستند که سالهاست پرونده حقوق بشری ایران را زیر نظر دارند اما از زمانی که مساله هسته ای ایران مطرح شد توجه به نقض حقوق بشردرایران درحاشیه قرار گرفت و دیگر دغدغه ای برای آن نداشتند. هرچند اگر هم داشتند تا آن جایی پیش می رفتند که منافع اقتصادی شان با دولت جمهوری اسلامی به خطر نیفتد و در این بین مردم ایران این موضوع را به درستی درک کرده اند. از این روست که افکارعمومی ایران با فشارهسته ای غربی ها در بیشتر مواقع همراهی نکرده اند چون معتقدند درد ما درد ایران هسته ای نیست، درد اول ما درد حقوق بشر است. همان دردی که غربی ها یا آن را نمی بینند و یا اگر می بینند بخشی از آن را با هزار اما و اگر یا همان دیالوگ دو جانبه می خواهند حل کنند. تازه اگر در سایه مساله هسته ای ایران آن را فراموش نکند.

در مقابل قربانیان و فعالان حقوق بشر می گویند غیر از این است که وقتی پای میز دیالوگ های دو جانبه می نشینید اولین پاسخی که از مقامات جمهوری اسلامی می شنوید این است که کارنامه حقوق بشر خودتان نیز سیاه است ودر این زمینه صدها مثال برای تان ردیف می کنند؛ از گوانتانامو تا همراهی غربی ها در نقض حقوق بشر علیه مردم فلسطین و عراق و افغانستان و بدین طریق با اعتماد به نفس در اثبات حقوق بشر خود به نفی دیگران روی می آورند. پس اگر با دیالوگ های این چنینی این مشکل حل می شد تا به امروز وضعیت حقوق بشرایران کمی بهتر شده بود نه اینکه نقض حقوق بشر در تمام زمینه های آن از بازداشت ها و احکام ناعادلانه گرفته تا اعدام ها هر روز بیشتر و حتی بدتر شود.

نیازی نیست پرونده حقوق بشر ایران در طول پس از انقلاب را ورق بزنیم تا فراز و نشیب های حقوق بشری برخی دولت ها را، با فشارهای آنها در موضوع سکینه آشتیانی مقایسه کنیم. فقط کافی است نقض حقوق بشر در ایران را در حوادث پس از انتخابات جستجو کنیم که مصادیق آن گویاتر وبی توجهی دولت ها عینی تراست.(1)

وقتی در این سال، ده ها نفر دراعتراضات بدون خشونت کشته و هزاران نفر بازداشت و در سلول های انفرادی حبس و در مواردی شکنجه شدند ؛ وقتی ده ها نفر اعدام و هزاران حکم غیر قانونی و فراقانونی صادر شد؛ وقتی ده ها روزنامه توقیف و ده ها دانشجو ستاره دار و تبعید شدند وقتی در دنیا ایران به نام بزرگ ترین زندان روزنامه نگاران و دومین کشور در زمینه اعدام لقب گرفت، دولت های غربی واکنش هایی در حد محکومیت و ابراز تاسف داشتند اما وقتی ماجرای سکینه آشتیانی به وجود آمد سازمان های بین المللی و دولت ها نه تنها تمام قد وارد این ماجرا شدند بلکه چند وزیرخارجه دولت اروپایی نیز بسیار فعال ظاهر شدند - هرچند که حکومت ایران پس از این فشارها در پرونده دیگر و با اعدام شهلا جاهد خواست نشان دهد که زیر فشارهای حقوق بشری دنیا نمی رود - اما دراین بین برای فعالان حقوق بشراین سئوال به وجود آمد که آیا هزاران بازداشتی سیاسی این 18 ماه اخیر در سلول های انفرادی و محاکمه های چند دقیقه ای و احکام غیرقانونی و حتی فراقانونی و شرایط سخت زندان که در مواردی حتی با شکنجه همراه بوده است به اندازه یک متهم به نام خانم سکینه آشتیانی (2) ارزش ندارند تا به همان اندازه که دیگردولت ها نسبت به این پرونده به حق حساس شدند نسبت به هزاران متهم سیاسی زندان اوین "حساسیتی عملی" داشته باشند؟

البته چند هفته پیش، بخشی از این "حساسیت عملی" با محکومیت و صدور قطعنامه جدید مجمع عمومی سازمان ملل علیه نقض حقوق بشر در ایران صورت گرفت که از ویژگی‌ های قطعنامه‌ی جدید این خواهد بود که هر سه ماه یک‌ بار دبیرکل سازمان ملل متحد باید گزارشی از وضع حقوق بشر در ایران تهیه کند و به مجمع عمومی گزارش دهد.اما ایا این قطعنامه نیز دولت جمهوری اسلامی را از نقض حقوق بشر باز خواهد داشت؟

در حالی که بان گی‌مون، دبیر کل سازمان ملل متحد از "سیاست ملایم" خود و سازمان متبوعش در زمینه حقوق بشر دفاع می کند و می گوید سازمان ملل متحد به طور پیوسته به دنبال "بهترین راه‌ها" برای دستیابی به اهداف مورد نظر خود در زمینه حقوق بشر است (3) پس کافی است تعداد بازداشت های سیاسی، اعدام ها، احضار به مراکز امنیتی و... در ظرف همین چند هفته ای که این قطعنامه علیه ایران صادر شده است را نگاه کنیم تا مفهوم "سیاست ملایم" حقوق بشری سازمان ملل را از سوی حاکمیت جمهوری اسلامی بهتر درک کنیم.

حکومتی که قطعنامه مهم شورای امنیت – نه مجمع عمومی – در زمینه هسته ای را با آن اجماع جهانی کاغذ باطله می داند آیا در مقابل "سیاست ملایم" حقوق بشری سازمان ملل، دیگر تره ای هم خورد خواهد کرد؟

پی نوشت و منابع:

1. بر دیدن آمار های مختلف احضار و بازداشت و محاکمه و توقیف نشریات و... به این سایت ها می توان مراجعه کرد: سامانه خبری خانه حقوق بشر ایران – رهانا -، سایت گزارشگران بدون مرز، هرانا خبرگزاری حقوق بشر ایران و دیگر سایت های فعال حقوق بشر.

2. بر اساس نوشته محمد مصطفایی وکیل سکینه آشتیانی که در وب سایتش منتشر شده است سکینه آشتیانی متهم به رابطه نامشروع و همدستی در قتل همسرش است. هر چند که خانواده مقتول از حق قصاص خود گذشتند و سکينه محمدي از لحاظ جنبه عمومي جرم به ده سال حبس تعزيري محکوم شد و به اين نحو موضوع قتل منتفي گشت. پس حداقل در زمینه قتل گویا ابهامی وجود ندارد و ایراد فقط به سنگسار این متهم است که وکیل وی توضیحات کاملی در این نشانی داده است.

3. سخنان دبیر کل سازمان ملل در آستانه برگزاری مراسم اعطای جایزه صلح نوبل به لیو شیائوبو، ناراضی سیاسی چینی، بان گی‌مون

نماد جنبش سبز کیست؟

سه شنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۹

نماد جنبش سبز کیست؟

1- در بیش از یک ماه گذشته، در بسیاری از کشورهای اروپایی و آمریکایی، مراسم و یابودهایی برای "سکینه محمدی آشتیانی" برگزار شد. حجم تبلیغات درباره وی تا آن حد زیاد شد که بسیاری از مسوولان رده بالای کشورهای مختلف – هم چون سارکوزی، رییس جمهور فرانسه – به موضع گیری مستقیم درباره این قضیه پرداختند. وزیر امور خارجه فرانسه هم تهدید کرد که در صورت "کم شدن یک تار موی سکینه" روابط ایران و فرانسه دگرگون خواهد شد. مساله ای که به ندرت برای زندانیان دیگر اتفاق افتاده است.

اما سکینه محمدی کیست؟ زنی که به اتهام قتل – یا مباشرت در قتل – همسر خود و رابطه نامشروع، به زندان رفته است. وی در ابتدا به سنگسار محکوم شد که این حکم، جار و جنجال های زیادی در سطح جهان به پا کرد. اعتراضات گسترده جهانی، باعث لغو حکم سنگسار شد، اما وی همچنان، متهم به قتل یا مباشرت در قتل است. با تاکید بر لزوم رعایت تمامی موارد قانونی در محاکمه سکینه محمدی، سئوالی که وجود دارد این است که آیا سکینه محمدی، نمادی از جنبش سبز و الگویی برای دموکراسی خواهان ایرانی است؟

2- حدود دو ماه پیش، چند روزی تمام رسانه های ایرانی – خارج و داخل –مشغول مرثیه‌سرایی برای شهلا جاهد، متهم به قتل همسر ناصر محمدخانی، از مربیان فوتبال، بودند. شهلا جاهد پس از تحمل چندین سال زندان، پس از نامه به رییس قوه قضاییه، اعدام شد.

فارغ از روند جنجالی پرونده و اشکالات آن، شهلا متهم اصلی یا یکی از متهمان پرونده قتل لاله سحرخیزان بود. ایجاد کمپین گسترده برای شهلا جاهد البته در نوع خود قابل تحسین و ستایش بود. اما حجم گسترده تبلیغات درباره شهلا جاهد، نام او را در بسیاری از رسانه های جهانی مطرح و چند روزی همه را به موضوع پرونده وی مشغول کرد. آیا شهلا جاهد نماد جنبش سبز ایران است؟

3- در روزهای گذشته، چند تن از زندانیان سیاسی، دست به اعتصاب غذا زدند: نسرین ستوده، غلام‌حسین عرشی، رضا شهابی، آرش صادقی و محمد نوری زاد. محمد نوری زاد اعلام کرده بود که اعتصاب غذای خود را تا مرگ ادامه خواهد داد. از آرش صادقی، رضا شهابی و غلام حسین عرشی تقریبا هیچ خبری منتشر نشد. آن چه بود و ماند، تنها و تنها پروپاگاندای عظیم درباره اعتصاب غذای نسرین ستوده بود. نسرین ستوده به عنوان یک وکیل و مدافع حقوق بشر، البته حق بزرگی بر گردن مدافعان حقوق بشر در ایران دارد. اما چه دلیلی دارد که برای همبستگی با اعتصاب غذای زندانیان، تنها به ذکر نام نسرین ستوده اکتفا شود و نامی و یادی از دیگر اعتصاب کنندگان نشود؟ البته شکی نیست که باید نهایت تلاش را برای نجات جان نسرین ستوده و آزادی وی از زندان انجام داد، اما چه دلیلی دارد تلاش برای نجات نام نسرین ستوده، باعث شود که دیگر زندانیان را فراموش کنیم؟ آیا میان جان نسرین ستوده با جان غلامحسین عرشی، تفاوتی وجود دارد؟

4- برخی معتقدند برای جلب توجه نهادها ودولت های غربی، برای توجه به وضعیت ناگوار نقض حقوق بشر، لازم است افرادی مطرح شوند که قابلیت جذب مخاطب غربی را داشته باشد. این جا، سئوالی که مطرح می شود این است که چه معیارهایی برای "قابلیت جذب" وجود دارد؟چرا تاکنون هیچ یک از کمپین های تشکیل شده در خارج از کشور، به وضعیت احمد زیدآبادی نپرداخته اند؟ آیا آنچه که از 23 خرداد 88 بر زیدآبادی رفته است، قابلیت جذب مخاطب ندارد؟ آیا شرح شکنجه ها، وضعیت زندان، دادگاه و حکمی که برای احمد زیدآبادی صادر شده، نمی تواند مخاطب غربی را جذب کند؟

چند نفر تاکنون به وضعیت حشمت طبرزدی در زندان توجه کرده اند؟ آیا کسی از وضعیت وی در زندان خبر دارد و آنچه که بر وی رفته است؟ کسی از خانواده او خبر دارد؟ آیا حشمت الله طبرزدی که قسمت اعظم دهه هفتاد و هشتاد را در زندان و بازجویی گذرانده، قابلیت آن را ندارد که کمپینی برای وی تشکیل شود؟

نمی دانم چند نفر تاکنون نام عماد بهاور را شنیده اند؟ آیا کسی خبر دارد که این عضو شاخه جوانان نهضت آزادی، به ده سال زندان محکوم شده تنها به این دلیل که از مصاحبه تلویزیونی علیه میرحسین موسوی و نهضت ازادی امتناع کرده است؟ کدام قانون و عرف می گوید که عماد بهاور، جوان دانشجویی که از اردیبهشت ماه سال گذشته تاکنون 4 بار بازداشت شده است، قابلیت ایجاد کمپینی گسترده را ندارد؟

این لیست سر دراز دارد: مهدی خدایی، ضیا نبوی، مجید دری، آرش صادقی، عبدالله مومنی، علی ملیحی، علی جمالی، حسن اسدی زیدآبادی، عدنان حسن پور، داوود سلیمانی، ابوالفضل عابدینی، حسین رونقی ملکی، مهدی اقبال و... همه و همه در شرایط ناگواری قرار دارند که توجه کافی به سوی آن ها جلب نشده است. شاید اگر آنان که در فکر تشکیل کمپین هستند، کمی از منافع شخصی بگذرند و به منافع زندانیان فکر کنند، اوضاع برای همه مان بهتر شود.

پنجشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۹

برای دل نگرانی های یک مادر

شنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۹

برای دل نگرانی های یک مادر

شهین مهین فر گوینده عصر طلائی رادیو بود. دارم از دهه شصت می گویم. دوره ای که تنها یک شبکه سراسری رادیو داشتیم و تنها یک و بعدتر هم دو شبکه تلویزیونی. نمی دانم این یادداشت به مرثیه ای برای یک مادر جوان از دست داده شبیه خواهد شد یا نه!

خانم مهین فر یک گوینده توانا، با صدائی استثنائی و یک انسان شریف با قلبی آکنده از احساس بود. او را از گذشته ها می شناسم. از سالهای دور. از میدان ارک و حیاط کوچک و نقلی رادیو. نزدیک سی سال است که او را می شناسم. هم او را و هم خیلی از آدمهای خوب رادیوی دهه شصت را. آنقدر اسم یادم هست که اگر بخواهم تک تکشان را نام ببرم، باید ساعت ها بنویسم. همه کسانی که الان هستند و دهه شصت در رادیو بودند، گواهی می دهند که رادیوی دهه شصت و آدمهایش تکرار ناشدنی هستند. حتی آدمهائی که امروز در نمایش های اجتماعی، نقش منفی بازی می کنند، آنوقت ها نقش آدمهای خوب داستان را بازی می کردند.

داشتم از شهین مهین فر می گفتم و از جوانی که از دست داد. از یک گوینده، یک هنرمند صداپیشه. از یک مادر با قلب نگرانی که به عشق بچه هایش می تپید. شهین خانم همیشه برای بچه هایش دلواپس بود. می دانم، همه مادرها همینطورند، ولی بعضی ها به زبان می آورند، خیلی ها نه. خانم مهین فر از آن مادرهائی بود که همیشه نگران بچه هایش بود و آن را به زبان می آورد. انگار گوشه ای از قلبش، همیشه یک خُرده نمک پاشیده باشند، همیشه دلشوره داشت. همیشه حرف آنها را می زد. سالهاست از او بی خبرم، گمانم نزدیک بیست سالی هست. از همان روزهائی که به تلویزیون رفتم و رادیو هم مثل جام بلورینی بر زمین خورد، تکه تکه شد و هر تکه اش شد یک شبکه مستقل. در این سالها فقط صدایش را شنیده ام که آرامش خاصی دارد و دلشوره آدم را برطرف می کند.

نمی دانم چقدر به دلشوره ها می شود بها داد. از این دست قصه ها بارها شنیده ایم، اینکه همیشه از چیزی ناشناخته واهمه داریم، دلمان برای چیزی که نمی دانیم چیست شور می زند، و یک روز اتفاقی می افتد که دلیل همه آن دل نگرانی ها را می فهمیم. خیلی ها را می شناختم که از جاده هراس داشتند، از سفر جاده ای می ترسیدند، یک روز خبر می آمد که توی ماشینی بودند که در تصادفی له شد! آشنائی که می گفت کابوس دوران کودکی اش، رد شدن از جلوی حمام خانه شان در پاگرد طبقه دوم بوده است. کابوسی که برای تمام دوران کودکی، پایش را هنگام رسیدن به این قسمت از خانه می لرزانده. تا اینکه روزی به خانه می آید و با پیکر بیجان پدرش در همین حمام روبرو می شود. یا شهیدی از دوران جنگ که یک عادت تکراری باعث خنده خودش و دیگران شده بود. دوستانش می گفتند، در طول همه سالهائی که رضا در جبهه بود، همیشه و هربار صدای انفجاری می آمد، او بی اختیار صورتش را دو دستی می چسبید که نکند تیری، ترکشی به آن بخورد. روزی هم که بالاخره ترکشی به اندازه کف دست به صورتش خورد، هنوز زنده بود که دوستانش دوره اش کردند که: "رضا، آخرش صورتت..." و او با چشمان خون گرفته می خندید و همانطور که نیمه ی باقی مانده صورتش را در دست گرفته بود، با اشاره سر می گفت: آری.

اما شهین مهین فر دلشوره ای همیشگی داشت و آن فرزندانش بودند. کابوسی که به حقیقت پیوست.

ظهر عاشورا، برای آنانکه باور دارند، موقع عجیبی برای شهادت است. یادم هست، خیلی ها پُزشان این بود که پدر بزرگ یا مادر بزرگ نود ساله شان، روزهای نزدیک به عاشورا، از بستر خواب برنخواستند و به رحمت حق رفتند. روی اعلامیه ترحیم این را می نوشتند، روی سنگ قبر هم حک می کردند.

http://1.2.3.9/bmi/1.bp.blogspot.com/_S3KiWnzCPAY/SzxBoGxqEEI/AAAAAAAAAN8/Q1pZNw3gX0o/s200/532.jpg

اما "امیر ارشد تاجمیر"، پسر بیست و پنج ساله خانم مهین فر را روز عاشورای سال ۱۳۸۸کشتند و بر پیکرش خودروی نیروی انتظامی راندند. این قصه چقدر برایم آشناست! اگر بچشم خود ندیده بودم، شاید هرگز باور نمی کردم. شاید می گفتم این ها قصه هائی است که مردم از خودشان می سازند و حقیقت ندارد. اما رد شدن چندباره خودروی نیروی انتظامی از روی پیکر او و دیگران را بارها و بارها دیدم و هربار چشمانم کاسه خون شد. امیرارشد جوان بود و بقول مادر جوان از دست داده ای که می گفت: "سهراب هنوز به هیچکدام از آرزوهایش نرسیده بود..." او هم هنوز به هیچ کدام از آرزوهایش نرسیده بود.
بار سنگین آرزوهای امیرارشد و سهراب و بقیه بچه هائی که بعد از کودتای ۲۲ خرداد بر زمین افتاده اند، روی قلبم سنگینی می کند. سنگینی این بار را نمی توان با هیچ ترازوئی کشید. هرچند ما را ملتی با حافظه تاریخی ضعیف خوانده اند اما این حرف ها بیشتر مال جور در آمدن وزن و قافیه شعر است. شرافت کشیدنی نیست که وزنش کنی و کم و زیادش را با قافیه جبران کنی. اگر بود، بی شرف ها الان سبکباران روزگار بودند.

http://1.2.3.13/bmi/3.bp.blogspot.com/_S3KiWnzCPAY/SzxErYYTM8I/AAAAAAAAAOM/wFVf62UiFd4/s200/Moghbeli.jpeg

من شبیه همین مرثیه را سال ۱۳۶۷برای عزت الله مقبلی هم نوشته ام.

قصه پدری که فرزندش را روزهای زیادی است برده اند. نیمه شبی که از آسمان، ستاره بر زمین می ریزد، در خانه اش را می زنند، و بجای پسر، چمدان خرت و پرت ها و لباس های او را به پدر می دهند. پدر می رود در چمدان را باز می کند و تازه آغاز ماجرا که خاطره های پسر، همراه چمدانش به خانه می آید. پدر واله و شیدا، همه خانه را بدنبال خاطره های پسر زیر و رو می کند. آنوقت دختری با لباس عروس به خانه می آید و می بیند از همه آنچه در دنیا آرزو داشته، تنها بوی پیراهن پسر برایش باقی مانده. دختری که هرگز رخت عروسی به تن نکرد. پسری که هرگز برای جشن دامادیش نیامد.

نمی دانم شهین مهین فر این مرثیه را می خواند یا نه، اما عزت الله مقبلی نماند تا مرثیه ای که برای پسرش نوشته بودم بخواند. عزت هم مانند شهین خانم قلبی آزرده داشت. قلبی که بعد از رسیدن چمدان پسر، خیلی دوام نیاورد.

آقایان! شتر دم خانه تان است

دوشنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۹

نوشابه امیری
nooshabehamiri(at)yahoo.com
آقای منوچهر متکی باید از نحوه برکناری خود در بهت و حیرت باشد؛ او اولی نیست، آخری هم نخواهد بود. هنوز دیگرانی هم هستند که روزی این بهت را تجربه خواهند کرد؛ آقایان لاریجانی ها، بروجردی، توکلی . . . . ؛ همه آن دیگرانی که امروز خود را دست و زبان رهبر فرزانه می پندارند؛ همه آنانی که مومن به حکومت اسلامی به رهبری آقای خامنه ای هستند، یا حداقل چنین می نمایند. همه آنان که امروز از این موضع، در برابر جنبش سراسر سبز مردم ایران، به نشانه تبعیت از رهبری، موضع گرفته و بر طبل سرکوب می کوبند.

متکی همان طور رفت که بقیه؛ او نیز همان سان کشته شد که دیگران؛ این آقایان نیز خواهندرفت و ما مردمان می مانیم تا بپرسیم ای کشته که را کشتی تاکشته شدی زار؟ تا بپرسیم با کدام منطق به این جا رسیدید که این شتر پشت در خانه شما نمی خوابد؟ با کدام عقل تاریخی، باورتان شد که در نظام ولایی می توان در کنارصندلی آقا، جایی داشت، حتی اگر آن صندلی پایین پای آقا باشد.

آهای آقای رییس مجلس! رییس قوه قضاییه! آخوندهای تکیه زده بر صندلی مجلس خبرگان، همه شمایان که می پنداریدزیرپای تان سفت است، هرچقدر هم که صدایتان را علیه موسوی و کروبی بلندتر کنید، هر چقدر هم که در مجیزگویی و خوش خدمتی به آقا، بر دیگران سبقت بگیرید، باز هم بایدبدانید در نظامی که آقای خامنه ای برپا کرده، هیچکدام تان امنیت ندارید. این آسیاب به نوبت است. این را یک روز هم که زودتر دریابید، یک روز کمتر در جنایت شریک بوده اید.

نظام آقای خامنه ای، تک آقایی ست؛ دیگران هستند تا نقش های مختلف آقا را ایفا کنند؛ یکی هست برای آنکه در نماز جمعه، فریاد بکشیدبکشید سردهد؛ یکی هست برای آنکه چهره هفت تیر کش آقا باشد؛ یکی هست برای آنکه "سید" باشد در سلولی در اوین. یکی برای آنکه فتوای قتل دهد؛ دیگری برای آنکه مرتضوی باشد تا در لحظه ضرور با او همان کنند که با لاجوردی. . .

همه شما باید چهره های مختلف آقا باشید. پایین پایش نشسته باشید؛ او باید به تنهایی بر تک صندلی قدرت تکیه زند؛ فقط او. برای او که بر این باورست که حکم اش از از آسمان ها آمده، دکترای اقتصاد شما بی ارزش است، دانش سیاسی تان به هیچ نمی ارزد، دانش نظامی تان به درد خوابیدن روی مین زار می خورد، . . . . این اوست که همه چیز را می داند. اقتصاد، سیاست، هنر، جنگ آوری، امنیت، دیپلماسی، تاریخ، فلسفه، . . . . او همه چیزدان است و شما تنها "آکسه سوار صحنه". و صحنه تنها در تغییراتی از نوع تغییر متکی هاست که صحنه می ماند؛ حالا مامور صحنه، احمدی نژادست. همان که نزدیک تر از همه به آقاست؛ مثل اوست .

آقایان! درک این داستان دشوار نیست. به صدای زنگوله هایی که اقا برایتان تدارک می بیند گوش فرا دهید.

و اما نکته آخر:به جانشین آقا هم دلخوش نکنید آنگاه که طرح آقایی "آقا مجتبی" رامی ریزید. یادتان باشد جانشین این اقا دست در دست جنایت و خیانت، دست در دست طائب و نقدی، راه حکومت را هموار می کند. پدر با توطئه به قدرت رسید و چنین شد؛ وای بر این یکی که با جلاد و فاسد راه خویش می گشاید.

حقوق شهروندی

دوشنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۹


مهرانگیز کار
دولت بر آمده از انقلاب از شهروند تعریف نوشته و نانوشته ای دارد که حقوق شهروندی را بر پایه این تعریف که به تدریج و در گذار از افت و خیزهای انقلاب شکل می گیرد، تعیین می کند. اگر انقلاب و انتقال قدرت با انگیزه های استقلال طلبی تحقق یافته باشد، دولت انقلابی حق خود می داند تا با استناد به این پس زمینه های ضد استعماری، حقوق شهروندی را محدود و مشروط تعیین کند و به سهولت توجیه گر آن بشود. نمونه شاخص این دولت در این زمان، زیمبابوه است.

رابرت موگابه رئیس جمهور کنونی زیمبابوه، سالها پیش چهره ای محبوب، آزادیخواه و ضد غربی بود که با مبارزات شجاعانه توانست رهبری توده های ناخشنود مردم را به دست آورده و آنها را با خود همراه کند.قهرمان روزگاران گذشته زیمبابوه، اینک یکی از دیکتاتورهای منفور جهان است که همچنان شعارهای ضد استعماری دوران جوانی را تکرار می کند و شهروندان کشور مستقل زیمبابوه را به صورت بیرحمانه ای سرکوب می کند. معلوم نیست استقلال را برای شادمانی و رفاه و آزادی مردم می خواسته یا برای حاکم شدن خود و تحمیل سکوت بر مردم محروم؟

رابرت موگابه در حال حاضر فرصتی شده است برای دیکتاتورهای کوچک در کشورهای غیر دموکراتیک که داعیه ضدیت با غرب دارند و در زندگی سیاسی، سرکوب را بر تامین رفاه و آزادی شهروندان ترجیح می دهند. برخی چهره های افراطی کنگره ملی آفریقای جنوبی از قبیل مالمو رئیس شاخه جوانان کنگره یا محمود احمدی نژاد مقام سیاسی دولت ایران از جمله دوستان و دوستداران سیاست های او در زمینه حقوق شهروندی بوده و در آن کشور پذیرائی می شوند. البته رئیس جمهور ایران از پول نفت هم مایه می گذارد و در آنجا سرمایه گزاری می کند. مالمو هم در برابرموگابه دست به سینه می ایستد و ارزو می کند روزی برسد که در آفریقای جنوبی سیاست های رابرت موگابه کاملا در نقطه مقابل نظرات نلسون ماندلا اجرائی شده و اموال شهروندان سفید پوست به نفع دولت سیاهپوست مصادره بشود.

این قهرمان استقلال زیمبابوه که سالهاست مبتلا به جنون قدرت شده، همچنان به بهانه ضدیت با غرب، شهروندان ناراضی را در جای عوامل غرب مجازات می کند و خوشدل است که شعارهای ضد استعماری می دهد و به جای تامین نان و کار و شادمانی و رفاه برای مردم، آنها را سرکوب می کند. شاید با وجود شواهد زنده دیگری که از این گونه استقلال طلبی می شناسیم بتوان نتیجه گرفت که حقوق شهروندی در حکومت های برآمده از انقلاب های استقلال خواهانه، قربانی می شود.

انقلاب اسلامی ایران چنان مغلوب شعار "مرگ بر امریکا" شد که همین سرنوشت را برای شهروندان هیجانزده و انقلابی رقم زد. این شعار31 سال است مزاحم حقوق شهروندی شده و مرکز و مدار سیاست امنیتی در امر سرکوب است. با محوریت این شعار چیزی به نام حقوق شهروندی یاقی نمانده است. درست است که حکومت ظاهرا دینی است، اما حتی دینی های منتقد نظام را با اتهام همسوئی و همکاری با دشمن (امریکا) سرکوب می کنند.سیاست مبارزه با تهاجم فرهنگی غرب که به تجاوز به حوزه خصوصی زندگی شهروندان منجر شده، از شعار مرگ بر امریکا تغذیه می شود، همین مضمون در نظرات آیت الله مصباح یزدی با توجیه شرعی و زبان فقهی آمده است. حاکمیت و برخی کسان که به نمایندگی از آن سخن می گویند، همواره یاد آور می شوند که مردم به عشق همین سیاست های ضد حقوق شهروندی بوده که جذب صفوف انقلابی شدند و بنابراین حق اعتراض ندارند.

دولت ایران پس از انقلاب با رادیکاله کردن سیاست امریکا ستیزی مجبور بوده و هست برای حقوق شهروندی تعاریف و مفاهیم تازه ای در نظر بگیرد که با حقوق شهروندی شناخته شده در جهان خط و ربطی ندارد. این مفاهیم وارد شریان های حیاتی حکومت شده و مقدمه قانون اساسی جمهوری اسلامی هرگاه دقیق مطالعه بشود بر مفهوم پذیرفته شده حقوق شهروندی تاخته است.

در این قانون اساسی انسان در صورتی محترم و صاحب کرامت انسانی است که با تعاریف "انسان مکتبی" و مانند آن خود را هماهنگ کرده باشد. زن در صورتی محترم و صاحب کرامت و منزلت انسانی است که بتواند در آغوش خود "انسان مکتبی" تربیت کند.

به سخن دیگر به رسمست شناخته شدن انسان علاوه بر شرط ها و قید های جنسیتی و...، مشروط است به هماهنگی کامل با آنچه در بالاترین سطوح حکومت نسبت به آن تصمیمگیری می کنند. انتقال این تصمیمات به درس خوانده ها از طریق مطبوعات حکومتی صورت می گیرد و به مردم کم سواد و عوام از طریق فقهای حکومتی و اخیرا مداحان که تنه به تنه آنها می زنند و دهه عاشورا و دیگر مناسبت های عزاداری، جولانگاه آنها شده ست. پامنبری ها وارد جنگ قدرت با منبری ها شده اند و در همه حال بر بال شعارهائی سوار می شوند و از سوگواران اشک می گیرند که از بالا القا می شود و مال و ثروت شخصی و رانتی در پی دارد.نسلهای جوان مرتبط با حوزه های قدرت امنیتی میراث خوار شعارهای حکومتی هستند که اگر برای آنها نان و آب دارد، نان و آب را از سفره اکثریت مردم ایران ربوده است.آنها انسان مکتبی یا ایدئولوژیک به شمار می روند که از هفت دولت آزادند.

جمهوری اسلامی از هر فرصتی بهره می برد تا یادآوری کند که این قانون اساسی در رفراندوم از تصویب گذشته است. بی گمان چنین است و درجات بالای هیجانات مردم انقلابی و استقلال طلب که احساس می کردند در مقابله با امریکا در جهان شاخص شده اند به این قانون اساسی چشم بسته رای دادند و دلاوران حقوقدانی که می خواستند روشنگری کنند و مردم را از این خطای پرهزینه تاریخی برحذر بدارند، تعدادشان چندان زیاد نبود، به علاوه که آنها هم جوگیر شده بودند. در نتیجه حقوقدان بی همتائی مانند مصطفی رحیمی که با دل قرص در مطبوعات آن دوران کارزار را آغاز کرد، فورا به بند کشیده شد ودر انزوا جهان را وداع گفت و شاید هرگز نتوانست باور کند که جمع بزرگی از مردم به متن ناخوانده ای که می تواند منزلت انسانی آنها را آسان زیر پا له کند رای داده باشند. افسوس که کمتر از او یاد شده و می شود، حضورش در آن روزگار تبلور وجدان زنده ایرانیانی بود که نمی خواستند تن به بن بست تاریخی بسپارند ونمی خواستند زیر فشار هیجان و غلیان انقلابی، باب عقل را بر خود ببندند.

فرازهائی از مقدمه قانون اساسی که یگانه سلحشورانی همانند مصطفی رحیمی پیش از رای مردم، آن را خواندند و مردم را از امضای آن بر حذر داشتند، اینجا نقل می شود :

"زیر عنوان شیوه حکومت در اسلام آمده است حکومت تبلور آرمان های سیاسی ملتی همکیش و همفکراست که به خود سازمان می دهد تا در روند تحول فکری و عقیدتی راه خود را به سوی هدف نهائی (حرکت به سوی الله) بگشاید..."

تاکید بر همکیشی و همفکری جائی برای دگر کیشی و دگر اندیشی باقی نمی گذارد و طبیعی است که شهروند غیر همکیش و غیر همفکر، محترم نیست و با این توهم مندرج در قانون اساسی ناسازگار است و نمی تواند از حقوق شهروندی بهره مند بشود.با وجود این تاکید، نه تنها طرفداران جدائی دین از حکومت به سهولت حقوق شهروندی از کف می دهند، بلکه دینداران پایه گذار جمهوری اسلامی و عاشقان همین فراز ها وقتی که در گذار زمان چشم شان باز می شود و همفکری خود را با دیگر پایه گذاران از دست می دهند، سکه یک پول شده و به اتهام همسو.ئی با امریکا و به خطر انداختن استقلال و امنیت کشور، راهی سلول های انفرادی و نمایش های تلویزیونی می شوند.

در فراز دیگری از مقدمه فانون اساسی زیر عنوان "زن در قانون اساسی" می خوانیم:

"در ایجاد بنیادهای اجتماعی اسلامی... زن ضمن بازیافتن وظیفه خطیر و پر ارج مادری در پرورش انسان های مکتبی پیشاهنگ و خود همرزم مردان در میدانهای فعال حیات می باشد و در نتیجه پذیرای مسئولیتی خطیرتر و در دیدگاه اسلامی برخوردار از ارزش و کرامتی بالاتر خواهد بود."

به این ترتیب فراز بالا تاکید دارد بر بازیافتن وظیفه مادری برای زنان که طعنه ای است بر این که زنان پیش از انقلاب از ایفای وظیفه مادری ممنوع بوده اند و کنایتی است بر این که حد ایده آل برای نظم جدید این است که زنان به خانه بازگردند تا در دیدگاه اسلامی از ارزش و کرامتی بالاتر برخوردار بشوند.

از طرفی این فراز تاکید بر مکتب دارد و پرورش انسان های مکتبی که به خودی خود برابری شهروندان در آن انکار می شود.به خصوص که منزلت و احترام زن را موکول کرده است به پرورش انسان مکتبی. سالها پس از تصویب قانون اساسی از چشم همگان دور نماند که انسان مکتبی و دارای حقوق شهروندی همان است که پس از 22 خردار 1388 درست در برابر جهان، مردم غیر همفکر با خود را زیر لگد می گیرد و کهریزک و دیگر کهریزک های کشف نشده را تبدیل می کند به محل شکنجه انسانهای غیر مکتبی و غیر همفکربا خود.

در فراز دیگری از مقدمه قانون اساسی زیر عنوان "ارتش مکتبی" می خوانیم :

"در تشکیل و تجهیز نیروهای دفاعی کشور توجه بر آن است که ایمان و مکتب، اساس و ضابطه باشد بدین جهت ارتش جمهوری اسلامی و سپاه پاسداران انقلاب در انطباق با هدف فوق شکل داده می شوند و نه تنها حفظ و حراست از مرزها بلکه بار رسالت مکتبی یعنی جهاد در راه خدا و مبارزه در راه گسترش حاکمیت قانون خدا در جهان را نیز عهده دار خواهند بود."

در این فراز هم فضائی برای حقوق شهروندی که مستلزم حقوق اجتماعی، حق اعتراض و آزادی بیان و آزادی بعد از بیان و حق برخورداری از محاکمه منصفانه متناسب با ضوابط جهانی حقوق بشر است باقی نمی ماند. انسان منتقد همان انسان غیر مکتبی است که وفادار بی چون و چرای حکومت نیست..رسالت مکتبی سپاه که مندرج در این فراز است دستوری است برای سرکوب هر جنبنده ای که "نه” می گوید. بنابراین عجیب نیست اگر حتی وکیل مدافع افراد غیر همسو و غیر همکیش در سلولهای نزدیک به سلولهای موکلین خود زندانی بشوند و محاکمه یک انسان مکتبی مانند آقای نوری زاد که سالها پس از فحاشی به اهل فرهنگ و ادب در روزنامه کیهان به کسوت غیر مکتبی در آمد فقط سه دقیقه طول بکشد و قاضی به پیشینه خود در زمینه اعدام ایرانیان در جلسه دادگاه مباهات کند. اینها همه را می شود در مقدمه قانون اساسی ردیابی کرد. مرز مکتبی و غیر مکتبی در این سند قانونی گاهی از مو باریک تر است.

این فراز از مقدمه را اصل 150 قانون اساسی تکمیل و اجرائی کرده است، اینگونه:

"سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که در نخستین روزهای پیروزی این انقلاب تشکیل شد، برای ادامه نقش خود در نگهبانی از انقلاب و دستاوردهای آن پا برجا می ماند. حدود وظایف و قلمرو مسئولیت این سپاه در رابطه با وظایف و قلمرو مسئولیت نیروهای مسلح دیگر با تاکید بر همکاری و هماهنگی برادرانه میان آنها به وسیله قانون تعیین می شود."

مهمترین پرسش که قابل طرح است این است که دستاوردهای انقلاب چیست و کدام نهاد مردمی یا حکومتی آن را تعریف می کند؟ بحران انتخابات و سرکوب خونین جنبش اعتراضی که با دخالت مستقیم سپاه پاسداران و همکاری قوه قضائیه و نهادهای امنیتی و پلیسی تحقق یافت به خوبی نشان داد که دستاوردهای انقلاب عمدتا این است که شهروند جرات طرح پرسش را نداشته باشد و هرگاه این خط قرمز را رد کند به موجب اصل 150 قانون اساسی او را از هستی ساقط می کنند. در اصل مورد بحث جائی گفته نشده که سپاه می تواند تبدیل بشود به بزرگترین قدرت اقتصادی کشورکه تمام مقررات گمرکی و صادرات و واردات را برای ثروت اندوزی زیر پا می گذارد و جائی گفته نشده که می تواند دستاوردهای انقلاب را تعریف کند و جائی گفته نشده که می تواند مدیریت سازمان زندانها را غصب کند و مقررات ناظر بر زندانها و حقوق شهروندی را پاره کند و از قدرت مجلس برای تحقیق و تفحص در تمام امور حکومتی فرار کند و البته جائی هم گفته نشده که هرفرد یا گروه که اوضاع را نقد می کند همدست امریکاست و انقلاب را به خطر می اندازد. اما همه این کارهائی که قانون اساسی بر آن صراحت ندارد انجام می شود.

چرا که تنها شورای نگهبان است که دارای حق انحصاری تفسیر قانون اساسی است و این همان نهادی است که "نظارت بر انتخابات" را که قانون اساسی از جمله اختیارات شورای نگهبان برشمرده، به نفع خود مصادره کرده و آن را به "نظارت استصوابی" یعنی نظارت بی چون و چرا تفسیر کرده است. بیشتر بحران های سیاسی یک دهه اخیر در ایران از این تفسیر منشا می گیرد. تلاش مردم و حتی برخی نیروهای درون حکومتی که خواسته اند درون همین قانون اساسی روزنه ای برای احترام به حقوق شهروندی پیدا کنند، همواره خورده است به سنگ شورای نگهبان. ایجاد فضای جنگی، بی آنکه جنگی در کار باشد، شهروند ایرانی را به نهایت بیزاری از حکومت نزدیک کرده.

در این نقطه پیش بینی دقیق آینده ممکن نیست، اما ماندگاری حکومتی که با مردم مدارا نمی کند و می خواهد با شعار مرگ بر امریکا از پاسخگوئی به شهروندان شانه خالی کند، از جمله غیرممکن هاست. شعار فرسوده شده است و از آن اراده به سرکوب وسیع شهروندان فهمیده می شود، نه اشتیاق برای استقلال. مدت 31 سال است که اگر استقلال را عامیانه و به همین سادگی تعریف کنیم، حکومت ایران مستقل بوده، اما ثروت و در آمد ملی را عادلانه توزیع نکرده، از کارآفرینی در حد انتظار اثر نمی بینیم، فاصله فقر و غنا هراس انگیز است و امنیت ملی که در یک شعارفرسوده خلاصه می شود، به شدت در خطر است. نه لزوما از سوی امریکا که از ناحیه نارضایتی های وسیع در سطح کشور.

استقلال یک مفهوم انتزاعی نیست و ارزش و اعتبار آن به این است که برای مردم فرصتهای بیشتر ایجاد بشود و حکومت مستقل رفاه و امنیت اجتماعی و شادمانی و غرور ملی و حقوق برابر شهروندان را تامین کند.در غیر این صورت حکومت مستقل که شهروند و حقوق او را به رسمیت نمی شناسد، یک دشمن و استعمارگر خودی است که مشروعیت و مقبولیت خود را با رفتار خشونت آمیز به خطر می اندازد.مردم برای حفظ این استعمارگر داخلی تعهد و مسئولیتی ندارند. چه فرق می کند که دولت دست نشانده امریکا بر مردم ستم روا بدارد یا دولت مغرور به یک قانون اساسی ضد غربی. جهات و صفاتی که تغییر در اوضاع سیاسی را امری لازم توضیح می دهند، در هر دونوع حکومت جمع است و برای شهروندانی که بسیار حقوق و کرامت و آرزوهای حداقلی از دست داده اند، حقی باقی نمی ماند سوای ورود به میدان اعتراض و قبول خطرها.

اگر همین حکومت بد سابقه که احترام به حقوق شهروندی را انکار می کند و سخت شکننده و آسیب پذیر شده است، درجه و نرخ خطراعتراض را برای مردم پائین بیاورد و تن بسپارد به خواسته های حداقلی میرحسین موسوی، مردم می پذیرند که حق خود را برای ورود به میدان اعتراض، با شیوه های بی خشونت اجرائی کنند. تحرکات اعتراضی درون کشور همه روزه چهره خیابانی ندارد، اما به قدر کافی هشداردهنده است. پیشنهاد صلح آمیز میرحسین موسوی بر ضرورت ایجاد یک جبهه مشروط به این که این جبهه سبز، دیگر احزاب و نهادها را از هر قبیل حذف نکند، جلوه دیگری است از تاکید بر خردورزی سیاسی در دستیابی به گذار با کمترین هزینه.

ماده 220 و فرزند کشی

دوشنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۹
فریبا داوودی مهاجر
محله ستارخان تهران 21 آبان ماه 1387شاهد اتفاقی هولناک بود. مردی که نام پدری را یدک میکشید دخترک 11 ساله خود را با سیم به بخاری روشن بست. بر روی او نفت ریخت ودخترک را به آتش کشید. پدر قبل از ارتکاب این عمل فجیع، دخترش را شکنجه داده بود چرا که به اوسوظن پیدا کرده ومیخواست آبرویش را حفظ کند.

رضا به قتل سارا اعتراف کرد. دخترکی که به گزارش پزشکی قانونی قبل از مرگ از ترس قلبش در سینه ترکیده بود.

زهرا مادر سارا درحالی که گریه میکرد به قاضی دادگاه گفت که پس از مرگ دخترش تمام امیدهای زندگیش را از دست داده است چرا که سالها برای گرفتن حضانت این دختر تلاش کرده بود. به همه مراجع قانونی سر زده و به آنها گفته بود که این مرد شیشه مصرف میکند. خشن است و بارها سارا را کتک زده است ولی قانون همچنان حضانت فرزند را به دست پدر بیرحم سپرده بود. این مادر از روز حادثه میگوید که سارا به خاله اش زنگ میزند و تقاضای کمک میکند و آنها سراسیمه خود را به خانه سارا میرسانند و در مسیر به پلیس زنگ زده و تقاضای کمک می کنند ولی پلیس به داد آنها نمیرسد و آنقدر دیر به محل حادثه میاید که سارا در آتش خشم وکینه پدرش می سوزد.

قاضی شعبه 71 کیفری استان تهران اذعان میکند که شاهد قتلی فجیع بوده ولی طبق قانون که پدر صاحب خون فرزند است این پدر در نهایت تنها به 12 سال زندان محکوم می شودتا باز در سایه چنین قوانین ناعادلانه ای شاهد تکرار چنین حوادثی باشیم؛ تکرار خشونت علیه زنان و کودکان و تکرار فجایعی از این دست که در ایران به روایتی تکراری تبدیل شده است.

آنچه بدیهی است اگر در زمان طلاق، سارا به دست مادر سپرده میشد نه پدری که معتاد است و سابقه ضرب وجرح دارد، سارا امروز زنده بود. پس قاضی که سارا را با وجود همه تلاش های مادر به پدر سپرده است نیز متهم دیگر این قتل است و قانون گذارانی که چنین قوانین نا عادلانه ای را می نویسند نیز دیگر قاتلان سارا و دیگر کودکان و زنانی که در سایه قوانین تحت خشونت و ظلم قرار میگیرند.

بر طبق ماده 1169 و اصلاحیه مصوب سال 82 حضانت طفل تا هفت سالگی بر عهده مادر گذاشته شده و سپس به پدر سپرده میشود و در صورتی که مادر در این مدت ازدواج کند حق حضانت فرزند از او گرفته شده و به پدر داده می شود در حالیکه اگر پدر ازدواج کند همچنان حضانت بر عهده پدر باقی می ماند. اما در این میان باید به یک نکته دقت کرد. حضانت با ولایت کاملا متفاوت است. مادر اگر چه تا 7 سالگی حق نگهداری فرزند را دارد اما بر فرزند ولایت ندارد و ولایت خاص پدر و در غیاب پدر، جد پدری است. مادر حتی نمیتواند برای فرزند حساب بانکی باز کند و برای کودک معاملاتی انجام دهد و در این میان کودکانی میمانند که در هر شرایطی ولایتشان بر عهده پدر است و طبق ماده 220 قانون مجازات اسلامی (مصوب 1372) اگر پدر یا جد پدری که فرزند خود را بکشد قصاص نمیشود و به پرداخت دیه به ورثه مقتول و تعزیر محکوم خواهد شد. که بدین ترتیب ملاحظه میگردد که قتل عمدی فرزند توسطه پدر یا پدر بزرگ پدری، موجب قصاص نفس نیست و مجازات آن پرداخت دیه به ورثه مقتول و حبس تعزیری از 6 تا 10 سال طبق ماده 612قانون مجازات اسلامی است

بدین لحاظ هر چند در صورتی که قاتل؛ مادر یا مادربزرگ یا پدربزرگ مادری مقتول باشد به مجازات قتل عمدی که قصاص است محکوم خواهد شد.

به هر حال علی رغم همه انتقاداتی که در سالهای گذشته نسبت به این ماده شده، هیچ توجهی قانون گذار نسبت به اصلاح این ماده ننموده است و به همین دلیل هنوز شاهد فرزند کشی در ایران هستیم. متاسفانه قانونگذار ما بر خلاف کنوانسیون حقوق کودک که ایران نیز بدان ملحق شده و تضمین داده که حداکثر امکانات را برای بقاء کودکان تضمین نماید هنوز راهکاری برای حذف یا اصلاح ماده 220قانون مجازات اسلامی ارائه نکرده و در قانون حمایت از حقوق کودکان و نوجوانان نیز نصی درباره فرزندکشی مورد پیش بینی قرار نداده است و تنها در آن، هر نوع آزار و اذیت کودکان و نوجوانان را که موجب شود به آنان صدمه جسمانی یا روانی یا اخلاقی وارد شود و سلامت جسم یا روان آنان را به مخاطره اندازد، ممنوع اعلام و به موجب آن برای مرتکب، مجازات حبس و یا جزای نقدی تا ده میلیون ریال را پیش بینی کرده که در هر حال نه تنها نمی تواند مانعی بر سر راه ارتکاب بزه فرزندکشی باشدبلکه به گسترش بزهکاری کمک میکند.

به موارد زیر توجه کنید:
به نقل از ایسنا در شیراز، پدر سنگدل و بی رحم، سه فرزند خود را به وسیله پتک با وارد کردن ضربه به سر، در حالی که خواب بودند، کشت. قاتل (پدر) علت قتل را فقر مالی بیان کرد.
در خبری دیگر در ورامین. پدری دو فرزند خود را حلق آویز کرد و در میله های راه پله منزل، مدت ها آنها را آویزان نگاه داشت. قاتل(پدر) علت قتل را فقر مالی بیان کرد.
در تهران. پدر معتادی در حال ترک اعتیاد، سر فرزند چهارساله اش (علی اکبر) را با چاقو از بدن جدا کرد. او در ضمن اعتراف گفته بود: "برای حل مشکلات زندگی مان باید قربانی می دادیم و من پیش از قتل به فرزندم آب دادم."
در قتلی دیگر در تهران. مردی همسر و کودک چهار ماهه اش (پارسا) را به ضرب مشت و لگد به قتل رساند.
در اصفهان. مردی پس از مصرف حشیش به شدت دچار توهم شد و در اقدامی جنون آمیز کودک دو ماهه اش را با ضربات سیلی کشت.
در تهران. مردی پسر هفت ساله اش (امیر حسین) را در پارک با طناب خفه کرد.

و باز در تهران. مردی پسر 11 ماهه اش را با بی رحمی خفه کرد. و به 5 سال زندان محکوم شد
و پدر 17 ساله، نوزادش را با ضربات مشت و لگد کشت.
پدری که از دست گریه های پسر 5/1 ساله اش عزت الله حوصله اش سر رفت، در حضور مادر او را به دیوار کوبید و کشت. مادر پس از اینکه ابتدا اتهام همسرش را رد می کرد بالاخره اعتراف کرد که همسرش پیش از این گوش پسرش را هم بریده بود، و قاضی کوه کمره ای با استناد به ماده قانونی 220 مجازات اسلامی، او را از جنبه "جرم عمومی"تنها به پنج سال زندان محکوم کرد.
مردی در حالی دختر شش ماهه اش پریا را به قتل رساند که همسرش بعد از آن لب به اعتراف گشود و گفت پیش از این همسرش فرزند 40 روزه دیگر آنها را نیز کشته بود.

در اهواز مردی 60 ساله دختر مطلقه اش را که گمان می برد روابط تلفنی مشکوکی دارد، زنده به گور کرد. این دختر جوان در حین زنده به گور شدن، بدون کمترین اعتراضی فقط به چهره پدرش که با بیل روی او خاک می ریخت، نگاه می کرد.
پدری دختر 10 ساله اش -زهرا- را در فلکه صادقیه کشت. دادگاه این قاتل را به استناد ماده 220 قانون مجازات اسلامی تنها به یک سال و نیم حبس محکوم کرد.
اخبار این قبیل وقایع درباره فرزندانی که به دست پدر به قتل میرسند زیاد شنیده میشود.

چاره چیست؟ چه باید کرد؟ ایا همچنان باید سکوت کرد؟ ایا نوشتن درباره چنین قوانین ناعادلانه ای اقدام علیه امنیت محسوب میشود. جامعه ما سراسر مملو از مشکل و در حال فروپاشی است. قوانین پاسخگوی مشکلات امروز نیست و ما که مینویسم دشمن و عامل خارجی محسوب میشویم. به نظر میرسد باید از پای ننشست. به هر عنوانی میخواهند ما را به عقب برانند باید ایستادگی کرد. موضوع، ما و اتهامات و ابرو نیست. مهم رفع تبعیض از جامعه و خشونت از زنان و کودکان و احاد جامعه است

از امام حسین تا آزادی

دوشنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۹
محمد رهبر
در ناصیه این مرد نبود که با رای، پایین بیاید. تنگ غروب درهای حسینیه ارشاد رابستند تا کار رای را تمام کنند. ازآن صف بالا بلند، پیدا بود که می نویسند "میرحسین". به در می کوبیدند. یکی هم رندانه می گفت: "باز کن می خواهیم به احمدی نژاد رای بدهیم."

آمدم روزنامه، "فرهیختگان"، روزنامه ای که جاسبی، اوان انتخابات راهش انداخت تا مگر دولت دگر شود و خیری ببیند. از بد حادثه اینجا به پناه آمده بودیم. سلسله پریشان خبرنگاران قلم بر دوش که از پس این همه سال توقیف هنوز مانده بودند. دلهره بود. زنگ زدند. به من، به خیلی ها، از اطلاعات، شماره نیفتاد. با همان لحن خشم و قدرت گفتند: "حق نداری حرف بزنی، خبری بدهی به رسانه ها خارجی و داخلی". حکایت بستن سنگ و رها کردن سگ. هنوز نیمه شب نشده بود که میان میدان حسن آباد، فقط چراغهای روزنامه بود، روشن و در انتظار. خبرگزاری فارس خبر می زد و بعدش وزارت کشور همان را می خواند. از پنج هزار تای اول شروع شد، احمدی نژاد بالا رفت. بی هیچ رای باطله ای، مثل همان آمارها که می داد. کامران دانشجو، خبر رسان انتخابات، آمده بود. سرش پایین. دوربین هر چه "هی" می زد، وزیر کشور سر بر گریبان خبر می خواند. دروغ آنقدر بزرگ بود که چشمها گواهی می داد که کاری هست. یاد آیه های عذاب افتادم. قیامت که می شود اعضا و جوارح، زبان باز می کنند و شهادت می دهند که صاحبشان سر تا پا دروغ می گوید.در عمق شب احمدی نژاد را رییس جمهور کردند. به وقت اذان مانده، آن وقت که برقی می زند و صبح کاذب است. موتور سوارها با ذکر "دکتر دکتر" افتاده بودند به جان خیابانهای خالی. ما ماندیم و شب و خونریزی روح.

"تمام شد، از فردا همه کس را و همه چیز را می گیرند و می بندند. آب از آب تکان نخواهد خورد."

این را یکی گفت. چشمها از آن حالتهای پرسان داشت که جواب را می داند اما بی باور است. نگاه چند نفری به دستم بود، حافظ را باز کردم:

بر آستان جانان گر سر توان نهادن گلبانگ سر بلندی بر آسمان توان زد

بی خواب زدیم به خیابان، از صبح که خبر سیاه، مثل اجل آمده بود، مردم راه می رفتند. راه می رفتند. این پاها اعتراض بود. دیدم ده نفر، صد نفر، میدان ولیعصر را بالا و پایین می روند. میدان بغض داشت. بهت بود. زخم بود. شنیده بودم آن شب که در بم زلزله آمد، گروه اول امداد که رسید، بازمانده ها روی تل خاک، بهت زده و چشم دوخته به افق نشسته بودند. حالا راه می رفتند. با تومها را به سرگیجه انداختند. راه می رفتم، راه می رفتیم. دختری راه می رفت و گریه می کرد. آن طرف عاقله مردی، چادری، مانتویی، راه رفتن و گریستن. نه راه رفتن جرم بود و نه اشک. اما رسید به دویدن، همان موتورها آمدند، حتی راه هم نمی شد رفت.

25 خرداد، روبروی سر در باستانی دانشگاه تهران، هیچ کس نبود، چند دانشجویی در میان درختها شعار می دادند. تهران شهر غریبی است، هنوز خبرها سینه به سینه می چرخد. خبر آمد که قرار است میر حسین بیاید مسجد صاحب الزمان. خیابان آزادی. ساعت سه عصر نشسته بودم در حیاط مسجد. کسی نبود. خادم مسجد، جارو به دست گذشت و از ذهنم گذر کرد که نکند همه جارو شدیم. صدای سنگینی آمد، از آن صدا ها که وزن دارد، در خرداد که بهمن نمی آید. آمدم به خیابان، چشمه آدمیزاد روییده بود انگار، صدا می آمد و بعد چهره ها:" شصت و سه درصدت کو "

رفتم به بلندی ها، سیل می آمد، پل عابر پیاده، آن پا یین مفهوم "آمدن" جریان داشت، از همان قله برج آزادی ما، سیل بود، آدم بود، تنگاتنگ می آمد، تا چشم کار می کرد. گارد با آن سپر و باتوم سنگر گرفت. یک گردانش رفت و حیاط پلیس راهنمایی رانندگی را پر کرد، پشت سپرها.

صدایی عظیم و سپر لرزانی چرخ می زد: "دروغگو دروغگو"، آسمان بود و گلبانگ سر بلندی.

گارد محاصره شد، با دستهای خالی، پشت نرده ها مانده بودند. آمدم پا یین، چشمهام را بستم.

جمعیت موج می زد. "نترسید نترسید ما همه با هم هستیم ".

هلیکوپتر از بالای سرم رد شد، ترس داشت، می دید از آن بالا که تا کجا ها سیل آمده، اوج گرفت، از "مد" دریا می ترسید. کنارم دو سرگرد نیروی انتظامی ایستاده بودند، معلوم نبود بین ما هستند یا رو در رو، این سیل، جغرا فیا را گم کرده بود.

یکی شان گفت: "این ارا ذل و اوباش که می گن اینهان، اینا که زن و بچه مردم هستن."

سیل از آزادی قد کشیده بود تا می رفت و به امام حسین می رسید.

تجربه این شبها، فقط در ایران است، شب خواب رم می کند، نمی دانی فردا زنده ای یا نه. اما می دانی و حتم داری که فردا کسی از ما نیست. شب عاشورای پارسال، آسمان صاف بود و بی ابر و آرام، فردا عاشوراست. آنها و خیلی ها که از کودکی سیاه محرم به تن کرده اند، شب عاشورا در حال عادی هم شب دلواپسی است. عاشورا شاید تاریخ نیست، معاصرانه است. شاید آن ساربان در جایی از

" اکنون" هنوز به مقتل می رود.

زدیم به خیابان. اینبار عاشورا بود، سپر داران و موتورسواران زدند به جمعیت، مردم سیاهپوش عقب می رفتند. اما می ایستادند. رفتاری که تا قبل نبود. عاشورا بود. از خیابان بهبودی گذشتیم و آذربایجان و زنجان، گاز فلفل حلق می سوزاند. در خیابان گارد بود و همه کوچه ها مردم، شعارها سهمگین: "این ماه ماه خونه یزید سرنگونه".

جمعیت به خیابان آمد بی هیچ ترسی. گارد که حمله کرد چند نفری افتادند، بعد جمعیت "یاحسین" گفت و رفت و دوید. باتومها پشت کردند و سپرها افتاد. نمادهای ما عین واقعیت است گویا، دیدم کسی در دل جمعیت پنج انگشت خونین را بالا برده و "یا حسین" می گوید. دلم ریخت. کسی از گاردی ها مانده بود میان مردم، مشت می خورد و می گریخت. دلم سوخت. ظهر عاشورا بود. در خانه ها باز شد، نذری می دادند. به کوچه به خیابان. آن طرفتر حتی این نذری دست سپر داران هم بود. بارعام حسین. دسته ای از کنارم می گذشت در این شلوغی، کسی داد زد: "چه عزاداری می کنین حسین اینجاست". گاز اشک آور آمد و هیات پاشید. گاردی ها رفتند و خیابان هم مردم شد. رسیدم به میدان، عصرعاشورا بود از امام حسین تا آزادی آمده بودم.

پنجشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۹

جنبش سبز و روز دانشجو

پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۹

جنبش سبز و روز دانشجو

1- دومین "16 آذر" پس از انتخابات (؟) بیست و دوم خرداد سال گذشته، هرچه برای دانشجویان و آنان که دل در گروی جنبش دانشجویی دارند، شورانگیز و برانگیزاننده بود، برای برخی از "سبز"ها و برخی از فعالان جنبش‌های دیگر حاضر در جامعه ایران، هم‌چون استخوانی لای زخم بود. نه از آن جهت که اشتیاق دانشجویان را می‌دیدند، بل از آن روی که به روشنی دریافتند می‌توان هنوز هم از اعتراض گفت و مطالبات خود فریاد زد.

برای بسیاری از آنان که دموکراسی را بی‌هزینه می‌خواهند و پیروزی در "جنگ" سیاسی را بی‌زحمت، شاید فهم تلاش دانشجویان برای زنده نگاه داشتن جنبشی که خود سال‌ها در طلب آن بودند، سخت باشد. این روزها که از چهار سو و شش جهت برخی آواز در داده‌اند که "جنبش سبز مرد"، حضور و بروز دانشجویان، کذب چنین مدعایی را اثبات کرد و تکذیب‌کنندگان این جنبش را رسوا کرد.

دانشجویان معترض روز 16 آذر اما، همان‌ها بودند سال‌ها بی‌وفایی اصلاح‌طلبان را دیده بودند و هنوز جفای آنان در حق نسل‌های پیشین خود را فراموش نکرده بودند. همان روزهایی که برخی مست از فتح سنگر به سنگر کرسی‌های قدرت، در تقسیم غنایم، جام می را خود در دست گرفتند و خون دل را نصیب دانشجویان کردند. همانانی که به دانشجویان به عنوان "سوخت موتور اصلاحات" نگاه می‌کردند. شیوه چشم آنان از ابتدا فریب جنگ داشت، اما آنچه که دانشجویان از آن برداشت می‌کردند، صلحی بود که هیچ‌گاه محقق نشد. ای بسا سال‌ها دانشجویان متهم ردیف اول شکست اصلاحات بودند؛ بی‌پناه و بی‌دفاع.

2- قصد طعن اصلاح‌طلبان در میان نیست. در این سال‌ها قصه پرغصه فرصت‌سوزی اصلاح‌طلبان، داستانی است که بر سر هر بازاری وجود دارد. سخن از جنبش سبز است و آنچه می‌توانست انجام دهد، اما یا نخواست یا نتوانست و یا آنکه چنین قدرتی را در خود ندید.

با خاموشی اعتراضات خیابانی پس از حوادثی که درعاشورای خونین تهران رخ داد، بسیار سخن‌ها از ابتکار در روش‌های مبارزه رانده شده است. همگان از ابتکارات جدید برای مبارزه می‌گویند و پیدا کردن شیوه‌های نوین و جدید اعتراض. در این میان اما هر چه بیشتر بجویی، کمتر می‌یابی. برای برخی روش‌های نوین مبارزه خلاصه شده است در فعالیت‌هایی که در شبکه‌های اجتماعی – چون بالاترین و فیس‌بوک و توییتر و ... – انجام می‌دهند، برخی دیگر نیز تصور دارند که در ذهن داشتن آنچه که سال گذشته رخ داده است، خود بزرگ‌ترین مبارزات است. کسی هم در این میان نپرسید پس چه شد شیوه‌های جدید و کجاست شبکه‌های اجتماعی که قرار بود خانه به خانه، محله به محله، شهر به شهر و ... گسترش یابد و جامعه را در برگیرد.

اما هر چه که اینان اصرار در حرف کردند و انکار در عمل، دانشجویان – که در یک سال و نیم گذشته نیز، هم‌چون تمامی دوره‌های مبارزات دموکراسی‌خواهانه مردم، بیشترین هزینه‌ها را متحمل شده‌اند – در پی یافتن شیوه‌های جدید بودند. اگر راه نشریات دانشجویی بسته شد، از راه اجتماعات و اگر آنهم بسته بود،از راه نقل سینه به سینه و انتشار نشریات دانشجویی و بیانیه و استفاده بهینه از اینترنت و با نوآوری در شیوه اعتراضات، درسی به تمامی هواخواهان جنبش سبز دادند که اگر قصد بر استفاده باشد، می‌توان مدت‌ها روی آن‌ها تدبیر و تدقیق کرد.

اگر مسیر تجمعات سراسری بسته شد، تجمعات کوچک‌تر برگزار شد و اگر تحمعات کوچک، امکان نداشت، صف اعتراضی تشکیل شد. کارت‌پستال‌های اتفاقات دانشگاه طراحی شد و به هر شکل ممکن تلاش شد تا دانشجویان، در صحنه حاضر باشند. در این میان، همه از زندان هم می‌ترسیدند، اما در عین حال نمی‎‌ترسیدند.

این بدان معناست که دانشجویان فی‌النفسه از زندان و برخورد و اخراج و تعلیق استقبال نمی‌کنند، اما خطوط قرمزی برای خود قائل هستند که عبور از آنها را نیز مجاز نمی‌دانند. شکی نیست که باید تلاش کرد با کمترین هزینه، بیشترین بهره‌وری را به ارمغان آورد، اما این هزینه، هر چند به مقدار اندک، همواره وجود خواهد داشت. کسی نه از زندان استقبال می‌‌کند و نه از شکنجه، اما کدام حکومت توتالیتر بوده است که با نشستن معترضان در خانه‌ها، و سرک کشیدن آنان در صفحات بی‌انتهای اینترنت، شیوه خود را عوض کرده باشد؟

3- جنبش سبز، متاسفانه در یک سال و نیم گذشته نیز، گرچه "همراهی" دانشگاه را پذیرفته و به ظاهر با آن "همزبان" بوده است، اما این "همزبانی" متاسفانه به "همدلی" منجر نشده است. گویا برخی تصور می‌کنند دانشجویان هنوز جوانان نابالغ و خامی هستند که کاری جز درست کردن شر و شور ندارند. در حالی که در همین هفته‌ها و روزهای منتهی به روز دانشجو، دانشجویان با در پیش گرفتن شیوه‌های جدید ارتباطی، استفاده از پتانسیل نیروهای داخل و خارج و با برنامه‌ریزی درست، موفق شدند دم مسیحایی خود را در کالبد جنبش سبز بدمند وبار دیگر خونی تازه را در رگ‌های آن، تزریق کنند. ای کاش که رهبران جنبش سبز، با درس گرفتن از همین تجربه‌ها، در پی آن باشند که راهی تازه بجویند و طرحی نو دراندازند.

4- عبدالله مومنی، یار دربندمان، که سال‌های دراز عمر خود را در پای جنبش دانشجویی گذاشت وپس از آن نیز در سازمان ادوار تحکیم وحدت، تلاش کرد تا نهادی مدنی را سازمان دهد، همیشه معتقد بود "رییس ادوار کسی است که بیشتر از همه برای آنوقت بگذارد و کار کند، حتی اگر در دور افتاده‌ترین شهر هم باشد." با آنچه که روز 16 آذر رخ داد، اغراق نیست اگر بگوییم جنبش دانشجویی گامی بلندبه سو رهبری جنبش سبز برداشت.

تازه ترین آماج سیاست های بی فرجام

پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۹

تازه ترین آماج سیاست های بی فرجام

همیشه همان

شگرد

همان...

شب همان و ظلمت همان

تا "چراغ"

همچنان نمادِ امید بماند

جنبش سبز تازه ترین آماج سیاست های بی فرجام بخشی از اپوزیسیون است. آماج قبلی این سیاست ها جنبش اصلاحات بود و درست از همین راهها و به همین شیوه ها که امروز!

خلاصه داستان دیروز این بود که شکل گیری جنبش اصلاحات بر بستر غافلگیری انتخاباتی بسیاری از اهالی اپوزیسیون که سالها بود بر طبل تحریم کوبیده بودند، اتفاق افتاد. حادثه بسیار بزرگ بود و پرسش ها فراوان. چگونگی حضور مردم در غیاب اپوزیسیونی که هر راهی را به آنان می نمود جز شرکت در انتخابات نظام. چرایی حضور در غیاب شرایطی که با یک انتخابات آزاد فاصله ی تعریف شده داشت؛ و آنهم در حضور ولایت فقیه و نظارت استصوابی و موانعی که در پی رفعش کسی به کمتر از تغییر قانون اساسی رضا نمی داد.

از آنجاییکه درک این اتفاقات برای اپوزیسیون آسان نبود، حاصل آن شد که تقریباً همه اول اعتراف کردند که غافلگیر شده اند. بعداً گفتند که ارزیابی شان درست نبوده، و سپس همگی انتخابات بعدی را تأیید و مردم رابه شرکت در آن دعوت کردند. من تقریباً از هیچ سازمان یا حزب سیاسی اپوزیسیون نقدی در باره علت اینهمه دوری از فضای واقعی رویدادهای سیاسی ندیدم. حتا در سازمانی که در آن فعالیت می کردم و البته آنجا با تحریم مخالفت بی ثمر کرده بودم.

عموماً در پاسخ به انتقاداتی که در مورد سیاست تحریم به آنها می شد می گفتند ما گمان نمی کردیم مردم در این وسعت شرکت کنند! البته که پیش بینی نیروی سیاسی نباید اینهمه دور باشد از واقعیتی که در آستانه ایستاده است.این عدم شناخت از جامعه ای را می رساند که قرار است همین اپوزیسیون راهبرش باشد و ضعف تحلیل را می رساند ولی از آن بدتر این است که نیروی سیاسی تحلیل خودش را بدون نقد و با توضیح تغییر بدهد چون مردم راه دیگری رفته اند. آنها درستی یا نادرستی موضع سیاسی خود را از روی حرکت مردم، عموم مردم، قضاوت می کردند و «مردم» توده بی شکل مقدسی بود که خطا نمی کرد.

به هر روی در غیاب تحلیل جامع و دقیقی از علت این غافلگیری و آنچه اتفاق افتاده است، این تحلیل نیز به دست نیامد که میزان انتظارات جامعه ملتهب از این پیروزی چقدر واقعی است و سقف موفقیت تا کجا می تواند باشد.

بنا براین عجیب نبود که بخش وسیع و متأسفانه وسیعترین بخش اپوزیسیون در خارج از کشور پس از آنکه شور اولیه فرو نشست، نقش اپوزیسیونی خود را که متأسفانه گویا در مخالفت با هر آنچه هست معنی شده است، آغاز کرد. نخست به نام محکمه پسند انتقاد که البته در نزدیک ترین همکاری ها نیز جایز و حتی ضروری ست، آغاز کرد و سپس اصرار به ترسیم چهره مستقل اپوزیسیونی که مهمترین رسالتش حفظ خط فاصل از اصلاح طلبان بود و اصلاً نگاه نمی کرد که آنچه اصلاح طلبان داخل می خواستند، حتی اگر کف خواسته های ایشان هم بود هنوز به دست نیامده بود، که تمایزها بتوانند نقش ایفا کنند. پس از آن تمام انتقادات متوجه خاتمی و اصلاح طلبان در حکومت و پارلمان شد. و باز اصلاً اهمیت نداشت که جریان مورد انتقاد در مقابل اقتداگرایان در چه موقعیت لغزانی قرار دارد و سقوطش هیچ پیامی که نداشته باشد خبر سقوط کف خواسته های این اپوزیسیون است.

اپوزیسیونی که حداقل از دهه پنجاه شمسی به بهای بالاترین جانفشانی ها، به یکی از برنامه هایش نیز نتوانسته بود برسد، به سرعت به این نتیجه رسید که اصلاح طلبان دیگر تاریخ مصرف شان گذشته و بعد حکم کرد که اصلاحات از بالا نمی شود، بدون اینکه هرگز توضیح بدهد که از پایین چگونه می شود در کشوری اصلاحات کرد. این خطای برداشت نه فقط به اپوزیسیون خارج از نظام بر می گشت که اصلاح طلبانی هم که به دولت و به ویژه به پارلمان رفتند نیز دائم گله گذاری می کردند که اینها نمی گذارند ما کار بکنیم. انگار که وظیفه نیروی مخالف جز مخالفت است؛ و برای اثبات معصومیت خود و ناحق بودن جریان مقابل دائم بر علیه خود اعتراف می کردند که ما موفق نشدیم هیچیک از برنامه های مان را عملی کنیم! "و طرفه آنکه در پایان از مردم انتظار داشتند که باز هم به آنها رأی بدهند!"

و اینها همه در شرایطی بود که جامعه با تمام توان تاریخی خودش و مطابق امکانات مادی و ذهنی اش به شکل بی سابقه ای در صحنه فرهنگ و سیاست فعال شده بود. روزنامه ها و نشریات پی در پی مجوز انتشار می گرفتند؛ حتی علیرغم تعطیلی برخی دیگر در اثر فشار محافظه کاران. کتاب های توقیف شده بسیاری از چاپخانه ها بیرون می آمدند، سینما و تئاتر و موسیقی نفس می کشید و رکود و خمود سالیان را می تکاند و بسیاری هنرمندان و نویسندگان گوشه گرفته با آثارشان به جامعه زندگی می بخشیدند و احزاب سیاسی مختلفی، هر چند با ضعف های آشکار تاریخی و بر بستر محدود آزادی ها شکل می گرفتند و احزاب و سازمان های قدیمی چون جبهه ملی و نهضت ازادی علیرغم تمام حنجره درانی های راست افراطی که داشت تولد فیزیکی خود را نیز تدارک می کرد، بار دیگر به عرصه درآمده بودند. در عرصه اقتصادی نیز اقدامات بی سروصدا و بنیادینی صورت می گرفت که چون جریان عوافریبی مثل دولت فعلی بر سرکار نبود، هیچ انعکاس خبری در جامعه نداشت و امروز آمار و ارقام آن هم به ویژه در تحلیل تطبیقی با شاهکارهای دولت فعلی منعکس شده است.

به هر حال نمایندگان مجلس اصلاحات درست به اندازه مردمی که به آنان رأی داده بودند و به خطا انتظار تغییر همه بنیان ها و روابط و ظوابط نادرست را از انان داشتند، بی تاب بودند. قانون مطبوعات را آنچنان بی موقع به مجلس بردند و آن گرفتاری را درست کردند و بعد هم همه کاسه و کوزه ها را سر کروبی شکستند انگار که هر کدام جای او بودند کار دیگری می توانستند انجام بدهند! تازه کسی مثل کروبی که در مقام رئیس مجلس تهدید به استعفا کرد وقتی که نماینده اول شهر همدان را دستگیر کرده بودند، و اهالی شهرش هم تکان نمی خوردند. باری این اصلاح طلبان و این اپوزیسیون.....

امروز باز می رویم که در همان نقطه بایستیم. امروز باز جمعی در میان ما نخست جنبش سبز و نمایندگانش را تأیید و از شهامت آنان تقدیر کردند. سپس در مقام ِ نقد جنبش سبز ایرادهای عجیب می گیرند؛ خلأ رهبری را اعلام می کنند آنهم در شرایطی که موسوی و کروبی، با همه تنگناهای موجود در داخل کشور در مقابل تهدیدات روزمره که برای دستگیری و تصفیه حساب با آنان هر روز اعلام و اعلان می شود، از هر روزنه و امکانی برای رساندن پیغام حضور خود و پشتیبانی از مطالبات مردم استفاده می کنند. رهبر در چنین شرایطی چه می کند؟

ایراد می گیرند که چرا موسوی و کروبی از اجرای بی تنازل قانون اساسی دفاع می کنند! استدلالی که در توضیح این ایراد می آورند این است که مردم از قانون اساسی جمهوری اسلامی عبور کرده اند! هر چقدر بپرسیم که چه وقت و چگونه این مردمی که دیروز در انتخابات پر تناقض و پرتبعیض جمهوری اسلامی به تکاپو پرداخته بودند از قانون اساسی عبور کردند، پاسخ هایی به قاطعیت و برجستگی ایراد شان نمی یابیم. برخی با منطقی بسیار ضعیف به یاد می آورند که جمع های محدودی در میان امواج اعتراضات مطالباتی مردم شعار جمهوری ایرانی سر داده اند و کاری هم ندارند که نتیجه حرکت آنان چه شد.

برخی دیگر که مایل نیستند به استثناها تکیه کنند و نارسائی شواهد کمی را می شناسند، تحلیل گونه ای می آورند که جنبش سبز متکثر است و در درون آن نیروهایی هستند که به قانون اساسی فعلی باور ندارند و صحیح هم می گویند. اما با این گروه می توان بحث کرد و از جمله پرسید که آیا این نیروی انکار و مخالفت دارای آنچنان تعیین کنندگی هست که برای در نظر داشت آن، شعار منتخب رهبران جنبش سبز را که در جریان مبارزه سنگین میدانی به آن رسیده اند، نقض کرد و امید به طرحی جایگزین برای آن داشت؟ این نیروی مخالف با قانون اساسی که قطعاً هم وجود دارد، تا کنون و در عمل موفق به ایجاد کدام حرکت اجتماعی، مدنی و سیاسی شده است؟ از مقاومت و شهادت نمی پرسم که بخشی از نیروهای چپ و دینی در این عرصه حرف اول را زده اند. از ایجاد حرکت در سطح جامعه و به ویژه در کسوت جنبش های مدنی سراغ می گیرم که مصداق های روشنش دوم خرداد است و جنبش سبز و هر دو در چارچوب همین قانون اساسی با وجود نقائص آشکارش. نقائصی که اینک رهبران جنبش سبز مصمم شده اند تا با پیگیری شعار "اجرای بی تنازل قانون اساسی" بخشی از آنها را از میان بردارند.

راه

همان و

از راه ماندن

همان،

تا چون به لفظِ "سوار" رسی

مخاطب پندارد نجات‌دهنده‌یی در راه است.

*شعرهای اغاز و پایان از شعر "همیشه همان" احمد شاملو

دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۹

تمام مصائب دکتر یزدی

یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۹

تمام مصائب دکتر یزدی

دکتر یزدی همشهری من است البته او قزوینی است که در تهران بزرگ شده و من تاکستانی هستم که در قزوین متولد شده ام. اولین بار که دکتر یزدی را دیدم در سال 1375 ه.ش بود. پیشنهاد وی ورود من به شورای مرکزی نهضت آزادی به نمایندگی از شهر قزوین بود. او بر ضروت کار حزبی تاکید داشت و سابقه من را برای عضویت کافی می دانست منتها بعد از طی مراحلی کوتاه این عضویت عملی می شد. در آنزمان از تفاوت خود با نهضت گفتم و از اینکه نهضت در باره مسائل اقتصادی، هنر، زنان، و اقوام ایرانی دید روشنی ندارد سخن گفتم و از تفاوت دیدگاه شریعتی و بازرگان هم گفتم. دکتر یزدی با صبوری و متانت جواب داد و برخی از پاسخ هایش قانع کننده نبود ماند اینکه استبداد و محدودیت مانع امکان خلق مانیفست نهضت آزادی می شود. وی اعتقاد داشت نهضت جریانی سابقه دار است که برای طرح مسائل خود نیاز به زمان دارد و تغییرات در این جریان ریشه دار طولانی تر اما تضمین شده است. دکتر یزدی پر توان، امیدوار، با حوصله و بزرگ منش ادامه داد منتها با همان حوصله خاصش. با وجود رد درخواستش رابطه صمیمانه اش را با من حفظ کرد. هر بار از واژه چطوری بَبَم جان (بچه جان) که تیکه کلام قزوینی است از من استقبال کرد. این مثال را آوردم که نشان دهم وی صبور، پرحوصله و عنصری اصیل برای جریان ملی مذهبی و به خصوص نهضت آزادی است. دکتر یزدی همواره در بحث هایی که گاهی به اختلاف کشیده می شد با حوصله و لبخند به من می گوید "هنوز چریکی" ببم جان. شاید بد نباشد که بگویم همواره در بسیاری از تاکتیک ها با وی اختلاف داشته ام اگر چه گاهی زمان نشان می داد که حق با او بوده است و زمانی هم نه. اما دستگیری برای بار سوم در مدت کمتر از یک سال آن هم در آستانه 80 سالگی غم انگیز است. دکتر یزدی اگر در ترکیه و مالزی بود بی شک در مقام نخست وزیری بود و در جایگاه برجسته ای قرار داشت. یزدی مورد احترام و تاثیرگذار بر رجب طیب اردوغان، انور ابراهیم، ماهاتیر محمد، حسن تراب و بسیاری از چهره های دموکرات مسلمان است. وی یکی از بنیانگذاران انجمن اسلامی هوستون آمریکا است که سه هزار عضو دارد. انجمنی که بسیاری از مقامات در کشورهای مختلف را پرورش داده و می دهد. احمد داود اوغلو تئوریسین حزب عدالت و توسعه از شاگردان وی است. اما دکتر یزدی برای این انقلاب و نظام چه نکرده است؟ وی مورد احترام رهبر انقلاب تا قبل از انقلاب بود و بعد از انقلاب هم به توصیه وی بازداشت نشد. بی گمان کارنامه یزدی در دوران تصدی مقام بی نقص نیست اما در میان انقلابیون اشتباه کمتری داشته است که جای بحث مفصل می طلبد. یزدی اجازه دریافت وجوهات و خرج آن را در راه مبارزه داشته است. این اجازه را آیت الله خمینی به وی داده بود.یزدی با نگاه راهبردی معتقد بود که در پیوند روحانیت و روشنفکران سلطنت پهلوی واژگون می شود. اگر چه که او نمی پنداشت که بعد از انقلاب و طرح نظریه ولایت فقیه و اختلاف نظر با حکومت باید از آیت الله خمینی فاصله بگیرد. او در پاریس حدود 150 مصاحبه با رهبر انقلاب با رسانه ها را ترجمه کرده بود. نقش وی در فرآیند تغییر حکومت و استقرار جمهوری اسلامی در میان روشنفکران مسلمان منحصر به فرد است. نگاه جمعی او در کادر فعالیت حزبی شاید مانع از آن شد که کاندیدای ریاست جمهوری دوره اول انتخابات شود. دکتر یزدی در اوایل انقلاب به واسطه خوش بینی به روند انقلاب ملی گرایی مذهبی را تبلیغ می کرد و با ملی گرایی سکولار مرزبذدی داشت اما به جریان چپ انتقاد افراطی داشت. وی در هر حال بر سرپیمان ایستاد. او از آزادی بیان و حق فالیت قانونمند همه جریانات دفاع کرد همچنانکه که به استقلال و جمهوریت نظام با حفظ صفت اسلامی معتقد ماند. او حتی قبل از وقوع انقلاب اسلامی چهره ای بین المللی بود. بعد از انقلاب وی به این ویژگی نپرداخت و منتقد حکومت باقی ماند. منتها انقلاب را همچون فرزند خود می دانست که باید مراقبش بود. او کسی بود که چند روز قبل از اشغال سفارت جریان دیدارش با وزیر دفاع آمریکا را با رهبر انقلاب در میان گذاشت و اشغال سفارت را نادرست خواند و از آن انتقاد کرد. رابرت گیتس منشی دیدار برژینسکی و بازرگان و یزدی در الجزایر تصریح می کند که در این دیدار طرف ایرانی با زبانی تند از آمریکا به خاطر نقش تحریک کننده در انقلاب اسلامی انتقاد تند کرد. انتقاد تندی که از نظر رابرت گیتس وزیر دفاع فعلی ایالات متحده نادرست بود. رفتار دکتر یزدی متهم به آمریکایی بودن را با نامه های بی پاسخ رئیس دولت نهم و دهم به جرج بوش دوم و پیام های بی پاسخ به اوباما مقایسه کنید. دکتر یزدی سیاستمداری با درک سیاسی بالاست. او در عرصه روشنفکری مسلمان نظریه پرداز نیست اما ایده هایش را روشنفکران مسلمان بعد از او توضیح داده اند که در حال حاضر موضوع بحث ما نیست.

اما دکتر یزدی و نهضت آزادی و ملی مذهبی ها در بینش و روش سخنانی را به زبان آورده و برای آن هزینه داده اند که بعدها بسیاری که افتخار اصلاح طلبی در حکومت و ارائه دیدگاه رفرم گرا در اپوزیسیون را پیدا کردند این دیدگاه را بدون ذکر تاریخچه بر زبان آورده اند. اما مهم تر این است با وجود عدم امانت داری در سابقه طرح دیدگاه باز هم با استقبال، تائید و همراهی یزدی و چهره های ملی مذهبی مواجه شده اند. چنین ویژگی در عصر ما ایرانی ها چندان شایع نیست. می توان بخشی از این دیدگاه و باور را توضیح داد:

- عدم اعتقاد به نظریه ولایت فقیه

- لزوم التزام به قوانین به جای اعتقاد به آن برای حفظ وحدت ملی

- طرح جمهوری دموکراتیک اسلامی در برابر جمهوری اسلامی

- نظارت پذیر کردن قدرت در همه سطوح و ترویج ادبیات و روش این نظارت پذیری

- روش اصلاح طلبی و تحول خواهی تدریجی

- آموزش آزادی و دموکراسی

- امکان فضای نقد و نقادی

- لزوم کار حزبی به خصوص در احزاب سابقه دار

- ضرورت اقدامات جبهه ای

- بازگذاشتن باب رابطه با روحانیت در عین حفظ استقلال

- رابطه تعالی بخش با جریانات اصلاح طلب

- رابطه اصلاح گری با اپوزیسیون رادیکال

- اولویت وحدت و استقلال و منافع ملی بر منافع گروهی و حزبی

- اعتقاد به دولت- ملت مدرن که لازمه دموکراسی است

شاید این دیدگاهها امروز در عرصه نظر معمولی باشند اما حفظ پارادایم ملی و ایرانیت و دمکراسی در دورانی که چپ ها آن را لیبرالی و مذهبی ها آن را غرب زده می دانستند چندان ساده نبود و به خصوص جا افتادن این دیدگاهها نشان از پیروزی این جریان تاریخی است. با این وصف اگر چه فشار بر ملی مذهبی ها و نهضت آزادی دردآور است اما با سابقه ترین جریان سنتی حاکمیت یعنی حزب موتلفه با وجود اینکه تحت فشار امنیتی نیست تحقیر می شود و برخی از ارگان و اعضای دولت نهم به این جریان و چهره های شاخصش بی اعتنا هستند که شاید آن فشار و سرکوب از این تحقیر قابل تحمل تر باشد. البته بهتر بود که جامعه ما نه تحقیر و نه سرکوب را شاهد باشد. بی گمان موتلفه اسلامی باید پاسخگو باشد. زیرا این حزب مسلمانان ایرانی را تحمل نمی کرد و امروز باکسانی در بالاترین مقامات اجرایی کشور مواجه هست که شعار مسلمان ایرانی را سر می دهند. شعاری که البته نه از سر اعتقاد بلکه در چارچوب بازی سیاست سر داده شده است. شاید این مکافات تاریخی در ازای ناسپاسی موتلفه اسلامی در حق جریان ملی مذهبی باشد. در حذف این جریان موتلفه سنگ تمام گذاشته است و هنوز هم یزدی و بسیاری از چهره های شاخص این جریان در زندان انفرادی تبعات این حذف را تحمل می کنند.

اما شاید لازم باشد در آخر این تجلیل به فردی که زندگی اش بخشی از تاریخ سیاسی معاصر ایران است نکته ای را گوشزد کنم که نوعی نقد دولت محوری همه آزادیخواهان ایرانی است. به عنوان یک وفادار به ایران مدنی از دکتر یزدی که یکی از رهبران پاردایم ایران ملی است و از سایر دوستان ملی مذهبی و نهضت آزادی چند سالی است پرسیده ام که اگر احزاب در ایران قدرت واقعی داشته باشند چرا در نیمه بهار ناپایدار دموکراسی در ایران نمی توان دبیر کل یک حزب را کاندیدای ریاست جمهوری کرد.؟ با احترام فراوان به رئیس جمهوران غیر حزبی که طرفدار آزادی بودند بارها با یزدی و سایر دوستان بر سر این دیدگاهها بحث کرده ایم. بازرگان به عنوان دبیر کل حزب نهضت آزادی نخست وزیر دولت موقت نشد این مسئله نقض غرض دموکراسی بود. نه بنی صدر، نه رفسنجانی، نه خاتمی و نه موسوی به عنوان سمت حزبی کاندیدای ریاست جمهوری نشدند. از قضای روزگار دبیر کل های احزاب باید فردی را می یافتند که حزبی نبود. این عمل به معنای عدم تعهد و قید و بند در رعایت برنامه در هنگام مسئولیت اجرایی بود. اگر احزاب سیاسی در ایران قدرت واقعی داشتند باید می توانستند از میان دبیر کل ها یک کاندیدا را انتخاب کنند نه اینکه دبیر کل ها بر سر یک کاندیدای غیر حزبی و غیر متعهد توافق کنند. پاسخ دوستان را در این مورد همیشه شنیده ایم. اما واقعیت این است که احزاب بدون نهادهای مدنی حامی ضعیف وسرکوب می شوند یا مانند برخورد مقامات دولت دهم با جریان موتلفه اسلامی تحقیر می شوند.

دوای این درد را باید در جامعه محوری جست اما نباید این درد را فراموش کرد. البته نهضت آزادی با دبیر کلی ابراهیم یزدی در دوران اصلاحات و بعد از آن در حمایت از جامعه مدنی و نهادهای مدنی از هیچ اقدامی فروگذار نکرده است.

با این وصف از خداوند می خواهیم که به وی در سلول انفرادی صبوری و طاقت عطا کند و عمر او را برای خدمت به آزادی طولانی گرداند. بی گمان او از نسل مردان با ایمانی است که امیدوار و خوش بین زیسته اند.

خلیج فارس

یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۹

خلیج فارس

متحدین امریکا یا هر قدرت جهانی دیگر بر پایه حقوق بین الملل و عرف و اخلاق بین الملل دارای این حق و اختیار نیستند که ناگهان بر نیروی دریائی امریکا مسلط بشوند و نام خلیج فارس را به خلیج عربی تغییر بدهند. برخی عوامل نزدیک به نیروی دریائی امریکا به گزارشگر بی بی سی در توضیح تصمیم اخیر این نیرو که به موجب آن مقرر شده است در مکاتبات خود به جای خلیج فارس بنویسند خلیج عربی، گفته است : این تصمیم از آن رو گرفته شده که متحدین امریکا در منطقه عموما در محاوره و مکاتبات رسمی، خلیج عربی را به کار می برند و ما در هماهنگی با این متحدین نام خلیج فارس را کنار گذاشته و به جای آن خلیج عربی به کار می بریم.

آیا جغرافیای جهان را به همین سادگی می شود تغییر داد؟ آیا اگر ایران به هر دلیل منطقی یا غیر منطقی متحد امریکا نیست، ارتش امریکا حق دارد با تغییر نامهای جغرافیائی، ایران را تنبیه کند؟ این تنبیه که از طرفی تشویق دولتهای عربی منطقه است، گامی است با هدف تشنج زدائی یا تشنج آفرینی؟ تامین منافع ملی امریکا هدف آن است یا تضعیف منافع ملی ایران؟ به فرض که با این حرکت حساب نشده سیاست خارجی ایران را هدف گرفته اند، آیا توجه دارند که این موضوع مقوله ای ملی است و اعتراض به آن به دولت ایران محدود نمی شود؟ شاید برنامه سازهای سیاست خارجی در ایران، نه تنها خشمگین نشوند، که آن را نشانه ای بر حقانیت خود در تقابل دائمی با امریکا تعریف کنند. اما این مداخله در جغرافیای جهان به زیان غرور ملی ایرانیان است، همه کسانی را که شناسنامه ایرانی دارند یا تبارشان ایرانی است بر می انگیزد تا امریکا را صرفنظر از این که دولت ایران متحد آن است یا نیست، در جای دشمن تاریخ و جغرافیای خود سرزنش کنند. این شائبه پررنگ است که چه بسا برای ادای احترام به برخی سران دولت های عربی که اسناد منتشره در سایت ویکی لیکس، نشان می دهد امریکا را ترغیب به حمله نظامی به ایران کرده اند، دارند وارد دستکاری جغرافیای ایران به نفع اعراب می شوند. اقدامی که حتی ایرانیانی که هنوز نطفه شان بسته نشده، بر آن خواهند تاخت.

تاکید بر عربی بودن خلیج به همین آسانی نیست. ایرانیان از هر دسته و گروه چندان به آن مشغول می شوند که یادشان می رود خطاهای سیاسی دولت متبوع شان را نقد کنند. ملت ها احساسات و غروری دارند که به سادگی از آن نمی گذرند. شاید درمحافل خصوصی این که مثلا مردم ایران حریف دولت شان نمی شوند تا متحد امریکا در منطقه بشود، دلیل کافی بر این گونه دستکاری هاست. اما روانشناسی ملی چیز دیگری می گوید. درست است که اکثریت ایرانیان تغییر نام خلیج فارس توسط نیروی دریائی امریکا را در جای یکی از نتایج زیانبار رفتار دولت ایران در مجموعه جهانی نقد می کنند ، و درست است که کثیری از ایرانیان هنوز زخم شرکت در جنبش اعتراضی بر ضد نتایج انتخابات 22 خرداد 1388 را بر جسم و جان خود دارند، ولی تجاوز و تعدی به نامهای جغرافیائی بی گمان مقدمه ای است بر تجاوز به تمامیت ارضی ایران که قابل فهم و نگران کننده است. از آن بیش این که در ارکان حکومتی امریکا نسبت به موضوع دوگانگی سلیقه و سیاست وجود دارد بر اهمیت آن می افزاید و به ایرانیان فرصت می دهد تا کار از کار نگذشته از این تفاوت نظر بهره برداری کنند. همین واقعیت که در مکاتبات کاخ سفید نام خلیج همان خلیج فارس است و وزارت امور خارجه امریکا با وجود ورود شفاهی به ضرورت این تغییر نام، اخیرا اعلام کرد که در مکاتبات رسمی همچنان به خلیج فارس پایبند است، نشانه ای است بر اختلاف نظر و در چالش بودن دیدگاههای میانه رو و افراطی در حکومت امریکا نسبت به ایران. حال پرسش این است که از این چالش چگونه می توان بهره برد و چگونه می توان دولت امریکا را متقاعد کرد که این تغییر نام با منافع ملی امریکا در منطقه همسوئی ندارد و به آن صدمه می زند. ایرانیان یا ایرانی تبارهائی که طرف لابی دولت امریکا شده اند و می توانند بر تصمیمات این دولت تا حدودی تاثیر گذار بشوند، در این دوران حساس که با دخالت غیر متعارف نیروی دریائی امریکا در تغییر نام خلیج فارس، غرور ملی و سرزمینی ایرانیان صدمه خورده، لازم است میانه روها و افراطیون را در حکومت امریکا با این پیامد نابسود برای منافع ملی امریکا آشنا کنند. شاید بتوان به این اقدام تا هنوز رسمیت نیافته پایان بخشید ونگذاشت تشنج در روابط امریکا با دولت محمود احمدی نژاد به تشنج در روابط مردم ایران با دولت امریکا تبدیل بشود. این جا به جائی بحران، مردم را بدون آنکه اراده کنند به میدان نبردی می کشاند که در نهایت به نفع افراطیون حاکم در ایران و به زیان منافع ملی امریکاست. مگر آنکه تابع این نظر ناپخته و توهم توطئه بشویم که نفع امریکا در صورت ماندگاری افراطیون بر حاکمیت در ایران تعریف می شود. نویسنده تابع این نظر نیست.

اینده این تصمیمات پر تناقض در ساز و کار منطقه روشن نیست. انتشار اسناد ی در سایت ویکی لیکس بحران روابط ایران و اعراب را تشدید کرده، هرچند احمدی نژاد با تردستی از کنار آن به صورت ظاهر گذشته است. اما خوب پیداست که موضوع از این حرفها جدی تر است و اگر معجزه مذاکره کار نکند، برادران مسلمان شیعه و سنی نظم کنونی را در هم می ریزند. با هم گلاویز می شوند و تغییر نام خلیج فارس گویا یکی از تست هائی است که دارد روی بیمار (منطقه) تمرین می شود و اگر ایرانیان با برخوردهای فرهنگی از طریق نهادهای جهانی مرتبط با جغرافیای منطقه وارد چالش آرام و جمعی و متقاعد کننده نشوند، مجموعه ای به نام ایران با جغرافیای امروزی به خطر می افتد و ایرانی باقی نمی ماند که بخواهیم در آن نظمی دیگر برقرارکنیم.

راستی که تاریخ در برابر ایرانیان امروز چه اندازه وظیفه و تکلیف تلنبار کرده. از طرفی معلوم نیست تا چندی دیگر با کدام بضاعت مالی نان شب خود را تامین کنند. از طرفی به انواع مبارزات فراخوانده می شوند. این آخرین وظیفه که با تغییر نام خلیج فارس به خلیج عربی، آن هم به اراده نیروی دریائی امریکا در برابر ایرانیان گذاشته شده و دشنه ای ست آلوده به خطرات تجزیه، از همه دشوارتر است. ملتی در محاصره انواع خطرات داخلی وستمگری نیروهای پلیسی و نگران باریدن بمب و موشک بر آشیانه خود، ناگهان فراخوانده شد به رویاروئی با اراده سیاسی قدرتی که برای خانه و کاشانه اش به سلیقه خود نامگزاری می کند. انصاف کجاست و ایرانیان چه باید بکنند تا حقوق ابتدائی شان از سوی دولت متبوع و حقوق جغرافیائی شان از سوی قدرت های جهانی محترم شناخته بشود؟ چه اندازه انرژی مورد نیاز است و چه اندازه قدرت روانی برای حفظ تعادل در عرصه های متفاوت مبارزه و چه اندازه آمادگی برای تحمل شوک های پی در پی جهانی و بی وقت؟

پس لرزه های افشاگری ویکی لیکس

یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۹

پس لرزه های افشاگری ویکی لیکس

انتشار سری دوم اسناد وزارت خارجه آمریکا توسط ویکی لیکس بازتاب خبری گسترده ای در رسانه های دنیا پیدا کرد. این اسناد قسمتی از ارتباطات دولت آمريكا با 297 سفارت، كنسولگري و مامورين خود در دنیا را به نمایش می گذارد. بخش های عمده ای از این اسناد مربوط به ایران است. اگرچه این اسناد به منزله مدارک معتبر و غیر قابل خدشه نیستند وحتی درجه محرمانه آنان بالا نیست. اما در عین حال روشن کننده ابعادی از رابطه بحرانی حکومت ایران و بازیگران منطقه ای و جهانی است.

اسناد منتشر شده اطلاعات جدیدی در خصوص حساسیت زیاد برخی از کشور های عربی نسبت به برنامه هسته ای ایران را آشکار می سازد. آنان از آمريكا خواسته‌اند براي متوقف كردن برنامه هسته‌اي ايران تصميمي قاطع و عملي بگيرد. البته از قبل هم به صورت غیر رسمی و کلی این اطلاعات پخش شده بود و بعضا در حد شایعه مطرح بودند. اما اکنون با توجه به جزئیات منتشر شده، اعتبار بیشتری پیدا کرده اند.

این اطلاعات تصویر روشن تری از سیاست های بازدارنده آمریکا علیه برنامه هسته ای ایران و همچنین نوع نگاه برخی از نیروهای منطقه ارائه می دهد.

گمانه زنی پیرامون رویارویی نظامی احتمالی بین ایران و آمریکا در سالیان گذشته یکی از موضوعات مورد توجه رسانه ها و مراکز سیاسی بوده است. مدارک انتشار یافته نشان می دهند که تقاضا برای برخورد نظامی چه سمت و سویی پیدا کرده است و چرا تا کنون مقامات آمریکایی از آن طفره رفته اند و بر این اساس می توان پیشبینی کرد که این بحث چه سرنوشتی در آینده پیدا خواهد کرد. بر اساس گزارش روزنامه واشنگتن پست، سفیر عربستان در ایالات متحده در ماه آوریل 2008 نقل می کند که ملک عبدالله پادشاه عربستان به کرات از مقامات آمریکایی خواسته است تا با حمله نظامی به تاسیسات هسته ای ایران، سر مار را قطع کنند. اظهارات مشابهی از سوی مسئولان طراز اول کشور های امارات متحده عربی و بحرین نیز صورت گرفته است که تبعات برخورد نظامی با ایران را کمتر از تکمیل پروژه هسته ای ایران دانسته اند. حتی ولی عهد ابوظبی به صراحت احمدی نژاد را به هیتلر تشبیه می کند. این اظهارات عمدتا در اواخر دوره دوم ریاست جمهوری جورج بوش صورت گرفته است. رئیس جمهور یمن در توضیح دلایل اراده همگانی در منطقه برای توقف برنامه هسته ای ای ایران می گوید " تهران می خواهد امپراطوری پارس را احیا کند." این حرف وی از حقیقتی پرده بر می دارد که ریشه حساسیت برخی از همسایگان به رقابت و منازعه تاریخی بین ایران و اعراب بر می گردد. آنها فکر می کنند ایران مسلح به سلاح هسته ای، دارای قدرت بشتری در منطقه می شود و معادلات ژئو استراتژیک منطقه به نفع ایران تغییر می یابد.

البته راه افتادن جنگ تسلیحاتی در منطقه، احتمال دستیابی تروریست ها به سلاح های اتمی سبک، بر هم خوردن توازن شیعه – سنی و خصلت ایدئولوژیک جمهوری اسلامی که داعیه رهبری جهان اسلام را دارد نیز عوامل مهم دیگر را تشکیل می دهد. همچنین نگرانی از حمله اسرائیل دیگر عنصری است که باعث تشدید فشار به آمریکا می شود. این نیروها ترجیح می دهند که آمریکا تاسیسات هسته ای ایران را مورد حمله قرار دهد تا اینکه کاسه صبر اسرائیل لبریز شود. هزینه همراهی و یا عدم مخالفت با تهاجم نظامی اسرائیل برای آنها زیاد است و از طرف دیگر محبوبیت مقامات جمهوری اسلامی در توده های مسلمان افزایش می یابد و از این رهرو آنها در مدیریت امور داخلی کشور های شان با مشکل مواجه می گردند.

همچنین افزایش نفوذ منطقه ای ایران پس از سقوط صدام عامل مهمی در تشدید نگرانی ها است بخصوص برای عربستان که از دیر باز رقیب ایران برای کنترل هژمونی منطقه بوده است. یکی از اسناد بازگو می کند که پادشاه عربستان از جورج بوش رئیس جمهور سابق آمریکا شکایت می کند که به توصیه وی در پرهیز از جنگ با عراق عمل نکرد. وی مدعی است که با صدام و آمریکا قبل از حمله سال 2003توافق کرده بودند که ایران را مهار کنند. اما حمله امریکا و فروپاشی نظام بعثی باعث شد تا آمریکا عراق را بر روی سینی طلا به ایران هدیه دهد. او می گوید علی رغم اینکه با جنگ با عراق مخالف بوده است اما جنگ با ایران را به منظور کنترل جاه طلبی های آن مفید می داند.

بالا گرفتن تنش ها در لبنان در سال 2006 کار را به جایی رسانده بود که بر اساس یک سند سعد حریری به مقامات آمریکایی می گوید اگر روش های دیلماتیک جواب نداد باید هر راهی را بروند تا برنامه هسته ای ایران توقف یابد. او آشکارا می گوید حمله به عراق ضروری نبود، اما ایران ضروری است.

اسناد نشان می دهند که تقاضا برای برخورد نظامی در اواخر دوره ریاست جمهوری بوش اوج می گیرد اما با انتخاب اوباما کاهش می یابد اما به تدریج دوباره فعال می گردد. به عنوان مثال ولی عهد امارات ابتدا سخت طرفدار برخورد نظامی است اما بعدا نظرش به تحریم های اقتصادی کمرشکن تغییر می یابد. اسناد، برخی از دلایلی که دولت آمریکا از یورش نظامی اجتناب کرده است، را روشن می سازد.

در جلسه ای که در ماه فوریه سال 2010 بین رابرت گیتس و وزیر دفاع فرانسه برگزار شده است، گیتس در پاسخ سئوال همتای فرانسوی اش در خصوص حمله اسرائیل به ایران می گوید، اگرچه موفقیت این حمله برای من معلوم نیست اما اسرائیل می تواند به ایران تهاجم کند. وی در ادامه، بحث دیگری را مطرح می سازد که به میزان زیادی بی میلی مقامات واشنگتن از درگیر شدن در جنگی دیگر را معلوم می کند. وی می گوید بمباران تاسیسات هسته ای ایران نمی تواند دستیابی ایران به قابلیت نظامی هسته ای را از بین ببرد فقط 2 تا 3 سال آن را عقب می اندازد. حکومت ایران در صورت حمله نظامی با دامن زدن به احساسات ناسیونالیستی می تواند بخش بیشتری از مردم کشورش را با خود همراه کند.

گیتس اخیرا نیز پس از بالا گرفتن احتمال جدی شدن استفاده از گزینه جنگ پس از پیروزی جمهوری خواهان در انتخابات کنگره آمریکا نظرات مشابهی را مطرح کرد. وی گفت دیدگاهی مطرح است که حتی برخورد نظامی و نابود کردن مراکز اتمی ایران نیز نمی تواند تضمینی برای متوقف کردن ایران از پیوستن به باشگاه دارندگان سلاح های اتمی شود. اسناد متعدد دیگری که توسط ویکی لیکس منشر شده است نشان می دهند که دولت اوباما با توجه به این منطق تمرکزش را بر روی تحریم ها و افزایش فشار های اقتصادی قرار داده است. در این راستا همه جانبه گرایی را مبنا قرار داده و تلاش می کند تا کشور های دیگر و شرکت های اروپایی و آسیایی را مجاب سازد تا همکاری های مالی و تجاری خود با ایران را متوقف کرده و یا کاهش دهند. نقش کلیدی این کار به دانیل گلاسر سپرده شد و وی به نحو موفقیت آمیزی توانست ماموریتش را انجام دهد و اکثر دیپلمات های اروپایی را با خود همراه سازد. این اسناد همچنین فاش می سازند، اعلام سیاست گارد باز دولت اوباما برای مذاکره با جمهوری اسلامی و پایان دادن به تخاصم 30 ساله باعث نگرانی کشور های عربی و برخی دول اروپایی شد که معتقد بودند این اقدام پیام متضاد و گیج کننده ای را ارسال می کند وباعث می شود که حکومت ایران احساس کند که موضع آمریکا ضعیف شده است. از این رو استراتژیست های دولت اوباما در خصوص ایران تصمیم گرفتند تا فشار های اقتصادی را همچون چماقی در کنار مذاکرات نگاه دارند تا با نشان دادن در باغ سبز از یک سو و ترساندن از مجازات ها، مقامات تهران را وادار به تغییر رفتار کنند. اسناد فوق نشان می دهد دلیل عدم تعلیق سیاست های تنبیهی و از دور خارج کردن فشار ها نگرانی مقامات امریکا از دست دادن حمایت کشور های عربی و اروپایی در توقف برنامه هسته ایران بوده است. یعنی اگر آمریکا به خواست حکومت ایران پاسخ مثبت می دهد و زبان تهدید را کنار می گذاشت، آنگونه که لازمه منطق مصالحه و گفتگو است، دیگر حمایت کشور های عربی و متحدان اروپایی اش از مخالفت با برنامه هسته ای ایران را از دست می داد.

بخش های دیگر اسناد شرح می دهد که چگونه دولت اوباما توانست روسیه و چین را با دور جدید تحریم های بین المللی همراه سازد. متوقف کردن نصب سپر موشکی در لهستان و چکسلواکی عامل مهم بوده است، اما دلیل دیگری که اهمیت کمتری ندارد نگرانی روسیه از گسترش برنامه موشکی ایران بوده است که اکنون به جایی رسیده که علاوه بر اروپای غربی می تواند مسکو را نیز هدف قرار دهد. طبق برآورد سازمان های اطلاعاتی آمریکا ایران 19 موشک پیشرفته از کره شمالی دریافت کرده است که مدل روسی آر 27 و برد آن تا 1500 مایل است. روس ها از این موشک در زیر دریایی برای حمل جنگ افزار های اتمی استفاده می کردند.

در جلسه ای که بین کارشناسان نظامی روسی و آمریکایی در سال جاری برگزار شده است این موضوع مطرح شده است. روس ها تا مدتی نسبت به توانایی این موشک ها که توسط کره شمالی ساخته شده است، ابراز تردید می کرده اند اما نهایتا قانع شده اند که توان موشکی ایران دارد به خطوط قرمز نزدیک می شود.

تعهد عربستان به تامین نیاز های نفتی چین عاملی مهم در کاهش خرید نفت از ایران و جلب همکاری چین بوده است.

در مجموع این اسناد تقویت کننده دیدگاهی است که سیاست فعلی آمریکا تداوم تحریم ها و گسترش فزاینده فشار های اقتصادی و سیاسی است. در افق کوتاه مدت بنا ندارد تا از گزینه نظامی استفاده کند. اما وضعیت جنگی کماکان ادامه دارد و گزینه نظامی به عنوان یک اهرم در فضای مذاکرات وجود دارد. اگر تئوری توطئه را کنار بگذاریم و بپذیریم که اظهارات مقامات بلند پایه آمریکا بخشی از جنگ روانی و تبلیغاتی نیست، آنگاه شباهت زیادی بین مفاد اسناد فوق و عملکرد دولت اوباما وجود دارد.

در این نگرش تاکید بر افزایش انزوای ایران و در تنگنا قرار دادن آن در یک ائتلاف بین المللی است. تا هزینه های کمر شکن مقامات ایران را از تداوم برنامه هسته ای منصرف سازد. برخی از کارشناسان نیز معتقدند که اگر جمهوری اسلامی دچار فروپاشی نشود و بتواند بقایش را حفظ کند دیر یا زود به بمب هسته ای دست پیدا می کند. امری که پیشتر توسط پاکستان، آفریقای جنوبی، هندوستان، کره شمالی و... پیموده شده است و اتفاق عجیب و غریب و محیر العقولی نیست. بنابراین اگر موضع گیری رابرت گیتس که مورد احترام دو جناح سیاسی آمریکا است را در نظر بگیریم، ممکن است گزینه نظامی هیچگاه مورد استفاده قرار نگیرد چون نمی تواند از دستیابی ایران به قابلیت هسته ای نظامی جلوگیری کند. نظریه دیگری نیز در منطقه مطرح است و حتی طرفدارانی در حزب کادیمای اسرائیل دارد که بر اساس آن نفس دستیابی ایران به بمب اتمی مشکل ساز نیست بلکه چگونگی سیاست بهره برداری ایران مهم است. می توان توازنی با ایران مسلح به جنگ افزار اتمی برقرار کرد که موجودیت اسرائیل و مناسبات مورد نظر جامعه جهانی در خاور میانه به خطر نیفتد.

اما این دیدگاه مخالفان جدی نیز دارد و پارامتر های متعددی وجود دارند که احتمال تحقق یافتن این نگرش را کاهش می دهند. نخست نظر غالب جناح جمهوری خواه است که گوشمالی دادن حکومت ایران را علاوه بر ضرورت رعایت منافع آمریکا در جهان و خاور میانه عاملی مهم برای نمایش اقتدار آمریکا می دانند. اسرائیل دیگر کشوری است که بی تابی می کند . نظر ایهود باراک وزیر دفاع که ایران اتمی را غیر قابل تحمل می داند، دیدگاه غالب در بین دولتمردان و جناح های سیاسی این کشور است. اما مدافعان رویکرد نظامی فقط محدود به کشوری نیست که مقامات جمهوری اسلامی سقوط آن را قطعی می دانند، بلکه برخی از کشور های مسلمان نیز مشوق این برخورد هستند. عربستان سعودی، امارات متحده عربی، کویت، بحرین، مصر، اردن برای حمله نظامی چراغ سبز نشان داده اند. ایران اتمی برای آنها کابوسی است که هزینه جلوگیری بر تحمل آن می ارزد. کشور های دیگر چون قطر و عمان موافق جنگ نیز نیستند اما به شدت مخالف برنامه هسته ای ایران هستند و معتقدند تحریم های فلج کننده چاره کار است. نخست وزیر قطر تا جایی پیش می رود که در ملاقات های خصوصی بحث تحریم فروش نفت ایران را نیز پیش کشیده است. عراق و افغانستان علی رغم نزدیکی به ایران منتها سیاست بی طرفی در این منازعه را در پیش گرفته اند. تنها سوریه و بخشی از نیروهای سیاسی لبنان مدافع برنامه هسته ای ایران هستند که نمی توانند پاره سنگ موثری در برابر کشور های مخالف در منطقه باشند. حتی ترکیه نیز به شهادت اظهارات عبدالله گل ایران هسته ای را تهدیدی برای خود می داند لذا می کوشد تا از طریق میانجیگری و با استفاده از روش های دیپلماتیک ایران را قانع سازد که دست از ماجراجویی هسته ای بردارد.

اما فاکتور تعیین کننده کشیده شدن ماشه جنگی دیگر در منطقه پر آشوب خاور میانه، حکومت ایران خواهد بود که باید تصمیم بگیرد در آرایش کنونی مهره ها در صفحه شطرنج منطقه و دنیا چه حرکتی خواهد کرد.

در این مرحله مقامات تهران ترجیح دادند که اعتنایی به افشاگری های جدید ویکی لیکس نکنند و همانگونه که احمدی نژاد گفته است ارزشی برای آنها قائل نیستند و آن را بخشی از جنگ روانی دولت آمریکا می دانند. این موضعگیری می تواند دلایل مختلفی داشته باشد. نخست آنکه اسناد فاش شده توسط ویکی لیکس اطلاعات جدید و شگفت انگیزی برای مقامات ایران نبودند و آنها قبلا از این مسائل آگاهی داشتند. از سوی دیگر آنها نمی خواهند با پذیرفتن این ادعا ها سطح منازعه و تنش را با همسایگان بالا ببرند. سیاست فعلی ایران عدم تحریک نیروهای منطقه و شکست خط انزوا است. امری که برخی از دولتمردان آمریکایی (سفیر سابق در امارات متحده) نیز نگران هستند که انتشار سری جدید اسناد ویکی لیکس به حاکمیت کمک کند تا تور تحریم ها و اجماع جهانی را پاره کند. بنابراین دولت ایران ترجیح می دهد که به جای اعتراض به دولت هایی که خواستار سخت گیری و اقدام قاطع شده اند، آنها را وامدار سازد.

علی رغم اینکه سمت و سوی منحنی دور جدید اسناد منتشر شده ویکی لیکس به نفع حکومت ایران است، اما چون جهت گیری دور قبل به دلیل فاش کردن سیاست های منفی و مخرب ایران در عراق به ضرر ایران بود، لذا حاکمیت ترجیح داده است تا احتیاط پیشه کند و کماکان این اسناد را توطئه ای از سوی دولت امریکا بخواند. به نظر می رسد چون دولت اطمینان ندارد که سری آینده اسناد چه جهتی خواهد داشت لذا تصمیم گرفته است کلیت این بزرگترین افشاگری اسناد دولتی آمریکا را زیر سئوال ببرد.